دلم معجزه می خواست

کسالت، بیماری دل است که اگر بیاید، در و دیوار زندگی را خاکستری می کند و بلکه سیاه، درمانش چیست؟ معجزه ای که مثل باران می آید، اگر بیاید.

3

سرویس ما و زندگی به دخت/

 سلام

سلامی بلند

به بلندی و رسایی طولانی ترین رشته محبت

می دانی بانو، مدتی است کسالتی نا خواسته دارم… پرهیز می کنم از این حال کسالت بار.

من برای هر ثانیه ای که با کسالت بگذرد، از روی هستی شرمنده می شوم بانو، و روز هایی بود که مدام شرمنده بودم.

دلم عطش خواست.

دلم حال اشتیاق خواست.

دلم بیتابی های بید مجنون در نیمه های اردیبهشت خواست.

 دلم سفیدی و سخاوت مهتاب در شبهای کویر خواست.

دلم بیقراری بال های سنجاقک در اوایل بهار خواست.

دلم گرمای آفتاب بعد از برف خواست.

دلم صدای هماغوشی موج و صخره خواست.

دلم همین غرش پر هیبت آسمان را خواست با اشکهای بی دریغی که می بارد و میبارد و حسادت من را به زمین هر بار زنده می کند.

دلم می خواست و من اسیر کسالت بودم…..

دلم معجزه می خواست

تا اینکه امروز رسید….

امروز دلم دیگر چیزی نمی خواهد بانو،گویا معجزه ای شده است و من بی خبرم!!

آن رشته محبتی که گفتم و به گمانم هزاران سال طول دارد و همچنان دلم را با دلی که

مثل بیتابی مجنون، سفیدی و سخاوت مهتاب، بیقراری بال های سنجاقک، گرمای آفتاب بعد از برف و صدای هماغوشی صخره و موج  و باران نا تمام آسمان خواستنی است

پیوند می زند!

دلم معجزه دیده است، بانو.

باران/ انتهای متن/

نمایش نظرات (3)