لیلا

لیلا برای تأمین خرج مواد کار جدید پیدا کرده و همکاران جدید. حالا او راضی به دزدی هم شده ، کاری که روزگاری فکرش را هم نمی کرد که بتواند انجامش دهد.

2

 سرویس فرهنگی به دخت/

سایه دست انداخت و او را بلند کرد.

ــ چی کار می کنی مگه خونه تکونیه که با حوصله داری نگاه می کنی. احمق جون کل کار ما باید ظرف ده دقیقه تموم بشه. مگه بهمن اینارو بهت یاد نداده. گفتم من با یه تازه کار، کار نمی کنم ها.

و او را تا چند قدم دنبال خود کشاند.

ــ زود باش. باید بریم.

و کوله ای که معلوم بود حسابی سنگین شده را پشتش انداخت و بیرون رفت. لیلا هم دنبالش دوید.

آنچه از این دزدی به خاطرش مانده بود، بیرون آمدن از در و جیم شدن با ماشین بهمن بود. اسی هم پشت ماشین آن ها نشسته بود.

باور نمی کرد چنین غرق کار بشود. تا سر در منجلابی فرو برود که زمانی دیگران را به خاطرش نکوهش می کرد. اوائل دزدی کردن سخت بود، اما کم کم ترس و عذاب وجدان، جای خود را به توجیه و بی خیالی داد. حالا درست مثل یک گربه ازدیوار راست بالا می رفت. از لای نرده ها اندام لاغرش را داخل می کشید  و ظرف چند دقیقه تمام خانه را زیر ورو می کرد. گاهی طلا و جواهرات و عتیقه جات خوبی گیرش می آمد. با بقیه اش کار نداشت. آب کردن آن ها با دیگران بود. کسانی که او هرگز ندیده بودشان. سهمش را می گرفت و با آن پول موادش را تهیه می کرد.

حالا داشت به آخرین خانه ای که رفته بود، فکر می کرد. خانه ای که متعلق به صمیمی ترین دوستش بود. کسی که همیشه بهترین سهم ها را برای خود برداشته بود. هردوی آنها در یک محله بزرگ شده بودند. هر دوی آنها پدر ومادری مشابه هم داشتند، اما چرا باید این همه با هم فرق داشته باشند! چرا باید ندا همیشه درسش ازاو بهتر می بود؟ چرا باید او به دانشگاه می رفت، پرستاری می خواند و شوهرش یکی از همان دانشجوهای پزشکی بیمارستان می شد؟ چرا با این که دو سال از ازداوجش می گذشت، زندگی آرام، مرفه و بی دغدغه ای  داشت و او بعد از دوسال، زنی بود بیوه با بچه ای که مثل خودش معتاد به موادی بود که او استفاده می کرد؟ مگر این آرزوی او هم نبود! مگر او چه چیزی از ندا کم داشت که مستحق این همه بدبختی وسرنوشت شوم بود؟ یادش افتاد آخرین روزی که به خانۀ ندا رفته بود، ندا با خوشحالی سرویس طلای جدیدی را که همسرش برایش خریده بود را نشان داده وگفته بود:

ــ مسعود بهم قول داده بود اولین پول قلنمبه ای که گیرش اومد برایم طلا بخره. من راضی نبودم . گفتم هزار چاله چوله داریم. هنوز تو خونۀ مستأجری هستیم، اما گوش نکرد.

و او باحسرت به این سرویس نگاه کرده بود. چه قدر آرزو داشت آرمین زنده بود و برایش طلایی با همین شکل می خرید. اما شوهر جوانش حالا زیر هزاران خاک خفته بود. تمام آرزوهای خودش و او را فدای مواد دوست داشتنی اش کرده و آرزوهایش را به گور برده بود. حالا فکر زندگی دوستش درست مثل بختک روی زندگی اش سایه انداخته بود. خورۀ جانش شده بود و هربار او را دلزده از زندگی کرده بود.

همان روز تصمیم گرفته بود داغ  این هدیه را به دل ندا بگذارد. دیدن خوشبختی دیگران عذابش می داد. مخصوصاً اگر آن شخص دوست یا همکلاسی سابق خودش  بود. همان شب نقشه دزدی از خانۀ ندا را کشیده بود. همه چیز را دربارۀ او و خانه اش می دانست. حتی خبر داشت چه شب هایی در خانه نیست. برای همین با اسی که حالا دیگر به خاطر همین طرح و نقشه ها تحسینش می کرد، به خانۀ ندا رفته و با دلی خنک وقلبی آرامش یافته آن جا را ترک کرده بود.

احساس عذاب وجدان هم نمی کرد. این تنها سهمی از زندگی رفیقش بود که نصیب او شده بود. اگر او خوشبخت نشده بود، پس لزومی نداشت دیگران هم مزۀ خوشبختی را بچشند. یاد حرف ندا افتاد، یاد روزی که به خانه اش رفته و از اعتیاد آرمین گفته بود؛ احساس سرافکندگی و بیچارگی کرده بود. هنوز هم تمام جملات ندا در ذهنش بود:

ــ آرمین را تشویق کن به یکی از این مراکز بازپروری برود وترک کند. هرچند ترک شیشه وکراک سخته، اما اگر خودش انگیزه داشته باشد ممکنه.

و او پاسخ داده بود:

ــ خودش می گه قبل از ازدواج رفته ونتوانسته ترک کنه. من هم فکر نمی کنم بتوانم اون رو راضی به این کار کنم.

از حس دلسوزی ندا حالش به هم خورده بود. از این که راز زندگی اش را پیش او فاش کرده بود، پشیمان بود. دوست نداشت کسی پی به بدبختی اش ببرد. دوست نداشت، ندا حتی لحظه ای هم در ذهنش فکر کند که همیشه حق با او بوده. هنوز حرف های چند سال پیش ندا را هم به خاطر داشت. زمانی که هر دو محصل بودند و ندا فهمیده بود که او با آرمین در خیابان طرح دوستی ریخته است. از همان روز شروع کرده بود به نصیحت. مدام از سرانجام دوستی های خیابانی گفته بود. از طلاق، بدبینی بین زن وشوهرهایی که از این طریق با هم ازدواج کرده بودند وسرآخر هم گفته بود:

ــ از این پسره خوشم نمی یاد. یه جوریه. به نظرم صادق نمی یاد. می ترسم گولت بزنه و بازیچه ت کنه. خواهش می کنم ولش کن. حیف تو نیست درست را ول کنی و زن یه همچین پسری بشی؟

و او خشمگین شده بود:

ــ مگه چشه! نکنه حسودیت می شه. آره همین طوره. تو از این که هیچ پسری سراغت نیومده و تحویلت نمی گیره، حسادت می کنی. نمی خوای من زودتر از تو ازدواج کنم. اما ندا خانم بدان که من عاشق این پسره هستم و باهاش هم عروسی می کنم.

بعد در رویاهای دور و دراز غرق شده بود. خودش را در لباس زیبای عروسی و آرمین را در لباس دامادی دیده بود. ماه عسلشان را هم در یکی از کشورهای اروپایی تصور کرده بود. زندگی در قصری زیبا و سوار بر شیک ترین خودرو.

باور داشت که آرمین به تمام این گفته هایش عمل خواهد کرد.

اما حالا برعکس شده بود. نه درس خوانده بود ونه به هیچ کدام از این آرزوها رسیده بود. لابد ندا هم این را می دانست و می خواست با زبان بی زبانی به او نیز بفهماند.

اندیشیدن به این تخیلات دیوانه اش می کرد. او نمی توانست لحظه ای هم خود را در نظر دوستش شکست خورده فرض کند. حتی نخواسته بود به ندا بگوید که آرمین در اثر اعتیاد مرده . دوست داشت با دروغ به زندگی اش شرافت ببخشد. برای همین گفته بود که همسرش با ماشین تصادف کرده است. و طوری قصۀ مرگش را تعریف کرده بود که برای ندا هم هیچ شک وشبهه ای باقی نماند.

هرچند ندا چیزی نگفته بود اما در دلش احساس می کرد، ندا از درون او آگاه است. او همیشه تیز و باهوش بود. نیاز نبود کسی به چیزی اقرار کند. انگار حس ششمی داشت که او را از وقایع آگاه می کرد.

به هرحال برایش مهم نبود. اهمیت نداشت که ندا دربارۀ او چه فکر می کند. مهم این بود که بالاخره توانسته بود او را هم ناراحت ببیند.

دوست داشت از نزدیک شاهد ناراحتی ندا باشد. دوست داشت به دیدن او در حال گریه به خودش امید بدهد که تمام بدبختی های عالم برای او نیست. برای همین تصمیم گرفت در اولین فرصت به دیدار ندا برود.

ادامه دارد…

منیژه جانقلی/ انتهای متن/

نمایش نظرات (2)