که درد عشق را هرگز نمی ‌فهمند عاقل ها

 دیروز شانه های شهرم  داغدار پیکرت بود… دیروز تمامی شهر به احترام آمدنت بر پا ایستادند… و صدای  هق هق گریه ها گوش شهر را پر کرده بود … و به راستی چه حکمتیست در این همه نبودنت و نیامدنت

0

دیر آمدی  تا تلنگری باشی، ندایی باشی و هشداری باشی برای شهری و کشوری و مردمانی که سخت فراموش کارند 

دیر آمدی تا گوشزد کنی که دستان بسته تو  هزار یک حرف نگفته دارد .

آمدی تا نجات مان دهی

 که ما به حقیقت غرق شدگان بی نوا روزهای خاکستری این پایتختیم

دیر آمدی و دیر آمدنت  هزار  یک دلیل  و نشانه داشت

هزار و یک دلیل و نشانه که جز با آمدن تو برای مان آشکار و  هویدا نمی شد .

بشری صاحبی برای این آمدن شان سروده:

 

الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها

که درد عشق را هرگز نمی ‌فهمند عاقل ها

نه آدابی ، نه ترتیبی ، که حکم عاشقی حُب است

ندارد عشق جایی بین توضیح المسائل‌ ها

به ذکر “یا علی” آغاز شد این عشق پس غم نیست

اگر آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ‌ها

همین که دل به لبخند کسی بستند فهمیدند

جرس فریاد میدارد که بربندید محمل ها

به یُمن ذکر “یا زهرا” یشان شد باز معبرها

که سالک بی‌ خبر نبوَد ز راه و رسم منزل ‌ها

به گوش موج ها خواندند غواصان شب حمله:

کجا دانند حال ما سبک باران ساحل ها

شب حمله گذشت و بعد بیست و هفت سال امروز

چنین با دستِ بسته ، سر برآوردند از گِل ها

چگونه موج فتنه غرق خاک و خونشان کرده

که بی‌ تاب است بعد از سال ‌ها از داغشان دل‌ ها

و راز دست های بسته آخر فاش شد آری !

نهان کی مانَد آن رازی کزو سازند محفل‌ ها ؟

شهادت آرزوشان بود و از دنیا گذر کردند

” متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها “

/انتهای متن/

درج نظر