وقتی دیو انگشتر سلیمان را از زنی ساده دل می دزدد

حکایت دیو و سلیمان یکی از حکایت های جذاب و خواندنی مثنوی است. در این حکایت ناب، مولانا به بیان داستان دیوی می پردازد که انگشتر سلیمان را با فریب می دزدد و بر جایش می نشیند… اما نهایتا ماهیت ظلمانی دیو بر خلق آشکار شد و او را از تخت به زیر آوردند و سلیمان حقیقی را به جای او نشاندند.

0

فاطمه قاسم آبادی/

دیو و سلیمان شاید یکی از زیباترین و عبرت آموز ترین حکایت های مثنوی معنوی باشد که در آن مولانا می گوید که ماه هرگز پشت ابر نمی ماند و در نهایت واقعیت آشکار می شود و هیچ دیوی نمی تواند جای اولیاء و انبیا را بگیرد.

 

آغاز حکایت

در ابتدای داستان مولانا می گوید که سلیمان فرزند داود، انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود و سلیمان به دولت آن نام، دیو و پری را تسخیر کرده و به خدمت خود در آورده بود، چنانچه برای او قصر و ایوان و جام ها و پیکره ها می ساختند. این دیوان، تمثیلی ازهمان لشکریان نفس بودند که اگر آزاد می شدند، آدمی را به خدمت خود می گرفتند و هلاک می کردند و اگر دربند و فرمان سلیمان روح در می آمدند، خادم دولتسرای عشق می شدند.

روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیزی سپرد و به گرمابه رفت. دیوی از این واقعه باخبر شد. در حال خود را به صورت سلیمان در آورد و انگشتری را از کنیزک طلب کرد. کنیز انگشتری به وی داد و دیو خود را به تخت سلیمان رساند و بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند ( از آنکه از سلیمانی جز صورتی و خاتمی نمی دیدند.) و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر یافت، گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه بر جای من نشسته، دیوی بیش نیست. اما خلق او را انکار کردند .

سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و در عین سلطنت، خود را ” مسکین و فقیر ” می دانست، رای مردم را پذیرفت و به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد.

دلی که غیب نمایست و جام جم دارد

ز خاتمی که دمی گم شود، چه غم دارد؟

 

مردم فریب خورده پشیمان شدند

دیو در نهایت توانست با حیله و مکر بر تخت بنشیند و مردم که انگشتر و او را قبول داشتند، وی را پادشاه ملک خود کردند. روزی دیو از بیم آنکه مبادا انگشتری بار دیگر به دست سلیمان افتد، آن را در دریا افکند تا به کلی از میان برود و خود به اعتبار پیشین بر مردم حکومت کند. چون مدتی بدینسان بگذشت، مردم آن لطف و صفای سلیمانی را در رفتار دیو ندیدند و در دل گفتند که:

زنهار از این مکر و دستان و ریو

به جای سلیمان نشستن چو دیو

سلطنت دیو همین طور ادامه داشت تا بتدریج ماهیت ظلمانی دیو بر خلق آشکار شد و جمله دل از او بگردانیدند و در کمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را به جای او نشانند که به گفته ی حافظ :

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش

که به تلبیس و حیل، دیو سلیمان نشود

بجز شکر دهنی، مایه هاست خوبی را

به خاتمی نتوان زد دم از سلیمانی

 

این کجا و آن کجا!

 مولانا در این داستان سعی دارد به مخاطب خود بگوید:

خلق گفتند این سلیمان بی صفاست

از سلیمان تا سلیمان فرق هاست

و در این احوال، سلیمان همچنان بر لب دریا ماهی می گرفت. روزی ماهی ای صید کرد و دلش را بشکافت و از قضا خاتم گمشده را در شکم ماهی یافت و بر دست کرد. سلیمان به شهر نیامد، اما مردم از این ماجرا با خبر شدند و دانستند که سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی، بیرون شهر است. پس بر دیو بشوریدند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت باز گرداندند.

 

رسمی مبارک

شاید رسم ماهی خوردن در شب نوروز ، تجدید خاطره ای از یافتن نگین سلیمان و رمزی از تلاش انسان برای وصول به اسم اعظم عشق باشد که با نوروز و رستاخیز بهار همراه شده است و از همین روی ، نسیم نوروزی نزد عارفان همان نفس رحمانی عشق است که از کوی یار می آید و چراغ دل را می افروزد :

ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی

از این باد ار مدد خواهی چراغ دل بیفروزی

ما همه فانی و او پا برجاست…

 عشق را می گویم… بی گمان عشق خداست…

 

داستان حق و باطل

مولانا در داستان سلیمان و دیو به این نکته اشاره دارد که حقیقت در نهایت پنهان نمی ماند و آنچه که خواست خدا باشد در نهایت، حتی شده با دست خود ظالمان، محقق می شود و مردم نیز برای همیشه گول نمی خورند و زیر بار ظلم نمی مانند و در نهایت حق را از باطل تشخیص می دهند.

/انتهای متن/

درج نظر