نمایشنامه 2/ سال های فاجعه

باجی خانم در حالی که انگشت سبابه ی خود را زیر زبانش قراد داده، جلو می آید. مریم به گل گلدان ها آب می دهد

0

اعظم بروجردی/

 

باجی خانم: کی بود؟ گفتم کی بود؟!

(بلند فریاد می زند.)

مریم: کی، کی بود؟!

باجی خانم: اوا خاک به سرم ! این چه ریخت وروزیه که واسه ی خودت درست کردی دختر؟

(در حالی که انگشتش را از دهان خارج می کند.)

مریم: باز شروع کردی ننه؟

باجی خانم: عاقبت دختر سوات دار که بیتر از این نمی شه، راسش رو بگو آتیش گرفته، اون مردیکه کی بود؟

مریم: والله بالله هیشکی، چرا بیخودی جر می کنی ؟ امنیه چی ها می خواستن چادرم رو از سرم بکشن که اون پسره پیداش شد و کمکم کرد تا فرار کنم. بعدشم رسوندم خونه. خودشم نشست تا اونها رفتن. خب حالا بس می کنی یا نه؟

باجی خانم: ای بی همه چیزهای بی شرف! اصلا تقصیر خودته دختر! دم به ساعت میری بیرون. از وقتی که این زنیکه پاشو گذاشته تواین خونه هوایی ات کرده.

مریم: ببین من حوصله ی این حرف ها رو ندارم. امروز یه اندازه ی یک عمر بدنم لرزیده.

باجی خانم: مگه دروغ می گم، ها؟ خود این زنها از همه بدترند. از خداشونه که یکی بهشون بگه چادرتون رو وردارین تا اون وقت دست وپاتم ماچ کنن. (مکث) الهی بمیرم برات ننه! چه رنگ ورویی کردی. وای خاک به سرم! همه ی دست و روتم که زخمیه. بیا، بیا ببندمش، صبر کن.(پارچه می آ ورد.) الهی جوون خیر از جوونیت ببینی. الهی ننه هر چی از خدا می خوای بذاره تو کیست. (مکث) همین زن بابای ی پدر سوختت، می بینی که چه لجاریه ایه ؟ می بینی چطوری خودش رو مثل انتر درست می کنه و می ره دَدَر تا خودش رو نشون عالم و آدم بده؟

مریم: باز زدی به صحرای کربلا؟

باجی خانم: مگه دروغ می گم، ها؟ الهی که از زندگیش خیر نبینه، الهی باعث و بانیش رو خدا از رو زمین ورداره، زنی که باباش بیاد التماس مرد مردم بکنه که بیا و دختر منو بگیراز این بیتر نمی شه.

مریم: دوباره دعواتون شده؟

باجی خانم: بیست ساله زن اقا جونتم، هنوز صدای بلندمو نشنیده. اما زنیکه یک سال نشده که اومده زبون داره، آ! (از پنجه تا آرنجش را نشان می دهد.) یک چارک و نیم! چشم بابات کور، خلایق هر چی لایق.

مریم: ننه جون همه که مثل هم نمی شن.

باجی خانم: زنم، زنهای قدیم.(جیبش را می گردد و نخودی را می یابد.) بیا ببین، این سر جهازی منه.

مریم: نخود؟

باجی خانم: آقا جونم براش چشم و ابرو کشید و گفت هر وقت این نخود حرف زد تو هم جلو شوورت حرف می زنی.(مریم می خندد) چیه؟! شماها جوونید عقلتون نمی رسه. ما زن بودیم، ما، ما که هربلایی سرمون آوردن نُطُق نکشیدیم. حالا خانم زبونش که قد منار جنبون اصفهونه هیچ، یک کلام نگفته صد تا کلوم جوابش می ده. از ریخت و روزش ! موهاشو می کند عین کاکاسیاها وزوزی و ابروش رو پاچه بزی ور می داره و لبشم می کنه عین پشت انتر.

(عزت که گویی گوش ایستاده، خود را نمایان می کند.)

عزت: دوباره چشت افتاد به دخترت ولغز خوندن رو شروع کردی؛ پیرزن، عفریته؟

باجی خانم: الهی کور شی که چشت ور نمی داره این یک دونه ی منو ببینی .

عزت: این هرتنه رو تو پرتنی دده مطبخی ؟

باجی خانم: می بینی ، می بینی؟! به من می گه دده مطبخی . من که آباء و اجدادم از تهرونیای (می زند زیر گریه) اصلن.

عزت: پس تو مشهد چه غلطی می کنی؟ برگرد برو به همون خراب شده ای که از توش اومدی. وایسا ببین بهت چی می گم، این دفعه اگه بازم پشت سر من رجز بخونی ها! هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.

مریم: مثلا چه کار می کنی؟

(تمسخر، عزت دو انگشت سبابه ی خود را به دوطرف دهانش گیر می دهد ومی کشد.)

عزت: آ…آ!

مریم: بسه دیگه ، خودت رو به اندازه ی کافی نشون دادی.

عزت: تو دیگه چی می گی ایکبری خانم؟

مریم: خجالت بکش زن، نگذار دهنم رو واز کنم و حرف هایی رو که نباید بگم بزنم.

عزت: خوبه، خوبه! تو دیگه بلبل زبونی نکن. اون بابای پیرهاف هافوتونم مفت چنگ خودتون. اصلا بگین ولم کنه تا برم سراغ بدبختی خودم. مُردم تو این خونه ی خراب شده، والله به خدا اگه من راضی بوم زنش بشم. اونقده اومد، زیر پای بابای پدرسوختم نشست و مجیزشو گفت تا اونم هنوز از اون یکی نره غول طلاق نگرفته بودم دو دستی من رو تقدیم این یکی کرد. (گریه می کن.) مگه من چه گناهی کردم که نباید یک روز خوش تو زندگیم ببینم؟ نباید از من می پرسید ورپریده می خوای زن این بشی یا نه؟

باجی خانم: خبه ، خبه! نه که از ما پرسیده. اما یک کلوم حرف زدیم که خانم حالا ادعاش می شه؟

(مریم متاثر و دلسوزانه)

مریم: بس کنید دیگک، آخه ما چه گناهی کردیم که باید همش تو این خونه دعوا و مرافه باشه میشه؟

باجی خانم: این زن نیست. اگه زن بود، یک خورده حیا داشت. باباش می دونست چه گرگی تو آستینش می پرورونه، می ترسید اگه بیشتر نگه اش داره پاکی پاکی آبروشو می بره.

عزت: من آبروشو ببرم عجوزه؟

باجی خانم: پس چی ؟ با این ادا و اصولی که تو داری مردهای صدتا محله رو با نامه های عاشقونت باسوات می کردی و توی هر کوچه یک بچه ی حرامزاده پس می انداختی .

عزت: شکر خدا که من سوات درست و حسابی ندارم.

باجی خانم: اِ اِ اِ ! بر پدر آدم دروغگو لعنت! خودت نگفتی پیش یک اجنبی از خدا بی خبر سوات یاد گرفتی؟

عزت: می خواستم ببینم فضولام کین که فهمیدم، من سوات ندارم اما دختر تو چی ؟

(ننه نساء از تو ایوان ساختمان پایین می آید.)

ننه نساء: ای بابا دوباره شروع کردین که! با یه صلوات ختم کنین و بیاین ناهار بخورین. دمی بلغور بار گذاشتم با ماست خیک کشیده.

عزت: برو بابا! خدا یک عقل درست وحسابی هم به تو بده . ما داریم خون می خوریم ، اون از دمی بلغورش می گه.

باجی خانم: می بینی ننه نساء؟ داره حرف دختر من رو می زنه. ورپریده ی لجاره می خواد اسم دختر من رو بندازه سر زبونها. اما مگه من می ذارم ؛ چنان نشونت بدم که …

عزت: که چی؟ خودم دیدم که پسره ی اجنبی رو آورده بود کنج خونه.

باجی خانم: وا خدا مرگم بده! عزت تو رو خدا حیا کن، ننگ به دختر مردم نچسبون.

عزت: دخترای چل و ول و کوچه گرد که از این بیتر نمی شن.

ننه نساء: بابا تو رو خدا بس کنید، صداتون چهل خونه تا محل اونورتر میره.

باجی خانم: الهی زبونت ناقلوسی بگووه زن، الهی جز جیگر بزنی،الهی ذلیل بمیری، الهی رو تخت مرده شور خونه ببینمت و ببینم که یک لگه ننگ بهت چسبوندن.

مریم: اون پسره من رو از دست امنیه چی ها نجات داد و رسوندم خونه؛ اما نگذار بگم پریشب دیدم که دزدکی …

عزت: بسه دیگه من حوصله ی کولی باز ی و الم شنگه ی یک مشت غربی رو ندارم.

باجی خانم: حالا دیگه ما کولی هستیم! ما که مال خود خود تیرونیم. اون وقت تو که معلوم نیست از کدون قبرستونی مثل اجل معلق یک دفعه پیدات شد، معلومه کی هستی؟ ها؟! ننه، مریم ، بگو، چرا سیریش تو حلقت کردی؟ حرف بزن دیگه؟

عزت: به کلاغه گفتن چرا پیر شدی گفت بس که قار بی خودی زدم.

مریم: می خوای بگم عزت خانم تا بفهمی که قار بی خودی نمی زنم؟

عزت: چیه ؟ چی می خوای بگی ؟ تو هم شدی آیینه دق من . وای خدا دیگه دارم می ترکم دارم می میرم. (میرزا تقی وارد می شود . عزت وانمود می کند که او را ندیده.) ننه و دختر هی سر به جونم می کنن. هی هیچی نمی گم، هی می ریزم تو جیگرم و می سوزم و می سازم، اما دیگه کیسه صبرم سر اومده. ای هوار، آی داد، آی بیداد.

میرزا تقی: چه خبرته؟ دامنت رو کشیدی سرت و هوار می کنی؟ می خوای مردم رو بکشی در خونه؟

عزت: میرزا جون تو رو به دنگ، دنگ قیامت، طلاقم رو بده، مهرم حلال، جونم آزاد.

میرزا تقی: آخه بی پیر، این چه حرفیه که تازگی ها یاد گرفتی؟

عزت: من تو این خونه یک روزخوش ندیدم. پس فرداست که صد تاعیب و ننگم روم بذارن و بگن زیر سرش بلند شده، اون وقت بندازنم زیر دست و پای تو قلچماق و تو هم این قده شلاقم بزنی تا بمیرم و اونها دلشون خنک بشه.

میرزا تقی: آخه پدر سوخته ها چرا اذیتش می کنین، ها؟(مکث) کلوم تو حلقومتون گره خورده؟ حالا حالیتون می کنم که ضعیف کشی کردن یعنی چه.

(کمربندش را باز می کند. به طرف باجی خانم حمله می کند که هم عزت و هم مریم جلوی او را می گیرند.)

مریم: آاقا جون ! تو رو خدا ولش کنین.

میرزا تقی: برو کنار دختره ی بی حیا.

عزت: از خر شیطون بیا پایین مرد، من کی گفتم که بزنش؟

میرزا تقی: من تکلیفمو با ا ین زنیکه، امشب روشن می کنم.

عزت: تو رو خدا ولش کن . میرزا، ولش کن.

مریم: آقا جون بروکنار تا یه چیزی بهت نگفتم و روم تو روت باز نشده.

میرزا تقی: به به ! دست ننه ات درد نکنه با این بچه تربیت کردنش.کم برات زحمت کشیدم، ها؟! هی ننه ات گفت سوات چیه؟! دختر بی حیا می شه، گوش نکردم، ای بشکنه دستی که نمک نداره، کم برات معلم گرفتم؟ از خورد و خوراکت کم گذاشتم که حالا تو روم وا می ایستی؟

مریم: آخه شما که نمی دونین مقصر کیه، چرا زود قضاوت می کنین؟

عزت: واه!واه! چه زبونی داره به حضرت عباس!

میرزا تقی: برید کنار، خودش زبون داره. اگه دردش اومد می گه.

عزت: جون من این دفعه رو ببخش میرزا.

(میرزا دست بر می دارد.)

میرزا تقی: آخه بدبختی اینه که بعدشم می شینه می گه میرزا من رو دوست داره که کتکم می زنه. نه، این تو بمیری ها از اون تو بمیری ها نیست. دوستت که ندارم هیچ، دیگه دلم نمی خواد روی نحستم بببنم. یک دفعه دیگه ام اینو اذیت کنی و واسش کُرکُری بخونی طلاق نومه ات رو می ذارم کف دستت تا رسوای خاص وعام بشی.

(بغض باجی خانم می ترکد، مریم او را به درون ساختمان می برد.)

عزت: عوض این کارها یک شوور خوب واسه ی دختره پیدا کن و بدش بره. همش زیر سر این دوردونه ی حسن کبابیه.

میرزا تقی: این همه خرجش کردم تا اولین دختری باشه که میره فرنگستون، اون وقت شوورش بدم بره؟ چه حرفها می زنی تو.

عزت: اولندش زبون این زنه تا دخترش نره سر خونه و زندگیش برنمی گرده بیخ حلقومش، دومندش این دختری که تا سرکوچه صدتا امنیه چی دنبالش می کنن، چطور می تونه بره فرنگستون؟

میرزا تقی: مگه دوباره اون طوری رفته بیرون؟

عزت: چه می دونم والله، از خودش بپرس .

میرزا تقی: ای بخشکه شانس که از هیچی شانس نیاوردیم. ببین چطوری داره با آبرو و حیثیت من جلوی چند تا آدم دولت بازی می کنه؟ آی مریم، مریم!

میرزا تقی: صبر کن من حسابمو با این ورپریده راست و ریس کنم بعد.

عزت: دوباره شروع کردی؟

میرزا تقی: خدا ذلیل کنه این ننه ی پدرسوختش رو که هر چی می کشم از دست اون می کشم.

عزت: از بس این دختر رو لوس بار آورده.

میرزا تقی: این طوری نمی شه، باید معلوم دار بالاخره این دختر بچه ی کیه؟ من یا ننه اش.

عزت: باباجان تو چرا حالیت نیست دارم چی می گم؟

میرزا تقی: تو دیگه زر زیادی نزن تا بلند نشدم سیا و کبودت کنم.

عزت: مگه چی گفتم؟ به اسب شاه گفتم یابو؟

میرزا تقی: گفتم که زر زیادی نزن، خیال کردی دختر شیخ الرئیسی که هی واسه من تعیین تکلیف می کنی؟

عزت: من کی گفتم دختر شیخ الرئیسم؟ اما چشام باباقوری نیست، می تونه ستاره ها رو توی آب هم ببینه.

میرزا تقی: بی همه چیز، یعنی من کورم دیگه؟

عزت: نه میرزا جون الهی قربونت برم، من خیر تو رو می خوام. می خوام این غائله تو این خونه ختم بشه، همین.

میرزا تقی: آخه لامذهب من که نمی تونم برم سر مناره ی مسجد و مردم رو جمع کنم و بگم دختر دارم.

عزت: وا خدا مرگم بده! یعنی این دختره یک خواستگار هم نداره؟

میرزا تقی: زود بُل نگیر! چرا خواستگار داره، خوبشم داره، اما من به همشون گفتم دختر شووور نمی دم. همین دو روز پیش اسماعیل بیک اون رو واسه پسرش مختار بیک خواستگاری کرد.

عزت: خب، خب.

میرزا تقی: خب که خب ، گفتم نمی دم.

عزت: عیبی نداره اونش با من. یک کاری می کنم که دوباره خواستگاری کنه، امشب مهمونی نمی ریم؟

میرزا تقی: چرا، یک چیزی هم واست خریدم.

(کلاهی از درون کیسه اش بیرون می آورد.)

عزت: آخ الهی قربون دستت برم.، چقدر قشنگه. (جلوی آینه خود را برانداز می کند.) پسره چیکاره است؟

میرزا تقی: رئیس امنیه چی های خوی بوده، می گن فرار کرده اومده اینجا. حالا دارن دست وپا می کنن که دوباره بشه رئیس امنیه.

عزت: چرا؟! واسه ی چی فرار کرده؟

میرزا تقی: از ترس جونش، مردم رو بدجوری عاصی کرده بوده.

عزت: چرا؟!

میرزا تقی: خب چرا نداره که، غائله ای که اینجاست اونجا هم بوده.

عزت: چقدر این مردم خرن، صلاح خودشونم نمی فهمن.

(دستی به سرو روی خود می کشد به خودش ور می رود و خود را می آراید.)

عزت: خب دیگه من حاضر شدم. پیاده بریم میرزا

میرزا تقی: چرا پیاده؟

عزت: تا خونه ی معین الله که راهی نیست.

میرزا تقی: حالاکه تازه ظهره(مکث) بعدشم ، از کجا می دونی که خونه ی معین الدوله مهمونیه؟! من که هنوز چیزی نگفتم؟

عزت: خب دوره است دیگه، دوره ی امشب به اون می افته. با این لباسه که نمی خوای بیای، ها؟ صبر کن برم لباسهات رو آماده کنم.

(می رود)

ادامه داردیینع دق من. وای خدا یگه دارم می ترکم درام می مسیرم.(میبرزا تقی وارد شمی شود . عزت وانمود می کند که او را ندیدهه.) ننه و دختزر هس شر به جوم می کنن. هی هیچی نمی گم، هی میریم تر جیگرم و می سزطوم و می سازم. ، اما دیگه کیسه ی صبر م سر اومده. ـ,ی خه.تر، ـ,ی ئتئ، آیی ب یداد.

چه خبرته؟! دامنت رو کشیدی سرت و هوار می کنی؟ می خوای مردم رو بکشی در خونه؟

میرزا جون تو رو به دنگ، دنگ قیامت، طلاقم رو به، نمهرم حلا ، جونم آزاد.

آخ ب بی پیر ، این چه حرفیه که تزایگی ها یاد گغفتی ؟/

من تو این خونه یحک روز خوش ندیدیم. پس فرداست که صد تا عینتب وننگم روم بذارن و بگن ز یر سرش بلند شده، اون وقت بندازنم زیر دست .و پای توی قلچماق و تو هم این قده سشلاقم بزنی تا بیمسزرم و اونها دلشون خنک بشه.

آخه پدر سوخته ها چر ااذیتش می کنی، ها؟(مکثث)کلونم تو حلقومتون گره خورده؟ حال حالیتون می کنم که ضعیق کشی گردن یعنی چهو./

(کمربندش را باز می کند. به طرف باجی خانم حلمسه می کند که هم عزت و هم مریم جلوی او رامی می گیرند.)

آقا جون! تو رو خدا ولش کنین.

برو کنار دختر هی بی حیا.

عزت اتز خر شیزون بیا پاتیین مرد، من کی کفتم که بز نش؟

من تکل یفمو با این زنیکه ، لانمشبی روشن می کنم.

ادامه دارد…

نمایشنامه ۱/ سال های فاجعه

/انتهای متن/

 

 

درج نظر