من خوشگلم…؟

نامه شو بیش تر از ده بار خونده بودم… اما این خط آخر رو صد دفعه مرور کردم:

” حیف که تو نمی دانی بنظرم چقدر زیبایی… ”

7

سرویس فرهنگی به دخت/ صبا کوهساری*

نامه شو بیش تر از ده بار خونده بودم… اما این  خط آخر رو صد دفعه مرور کردم:

” حیف که تو نمی دانی بنظرم چقدر زیبایی… “

رفتم جلوی آینه و به صورتم زل زدم… صورت کشیده و بینی معمولی که از نظر خودم نیاز به عمل کردن داشت!

چشم های مشکی و لب هایی که همیشه به کبودی می زد… راستی من خوشگلم؟!!  به­نظر خودم شدیدا نیاز به انواع عمل و لوازم آرایشی دارم… !

با این فکر دوباره به نامه ی توی دستم زل زدم… خط چهارم نامه برام پر رنگ شد…

” چرا چهره ی قشنگتو زیر انواع مواد رنگی پنهان می کنی ؟ چرا فکر می کنی عمل بینی و گونه و چشم

و لب، تو را جذاب تر می کند ؟ تو برای من همین­طورکه هستی زیبایی… “

نامه رو پرت کردم گوشه ی اتاق و خودمو انداختم روی تخت…

خدایا! چرا به مردا چرب زبونی دادی؟!! من تصمیمو گرفتم… می خوام دماغمو عمل کنم! چرا با این حرفا

سعی می کنه منصرفم کنه؟ آخه من به فکر اونم! می خوام به نظرش زیبا باشم! چرا اون به فکر خودش نیست؟!!

غلت زدم و صورتمو توی بالش فرو کردم… زیر لب گفتم: واقعا من به فکر احسانم که می خوام عمل کنم، نه چون  دختر خاله شهین دماغشو عمل کرده !

از فکر خودم خندم گرفت… این می تونست آرزوی هر دختری باشه… مردی که منو برای خودم می خواد!

صدای اذون فکرمو از درگیری بین اون و دختر خاله شهین و عمل و… کشوند بیرون… راستی خدا چرا منو اینجوری آفریده؟ احسان می­گه خدا تو رو خیلی قشنگ آفریده … همین­جوری از همه بهتری… زیر لب گفتم:

خدایا… میل به زیبایی رو تو توی دلم گذاشتی…اما آیا اون راست می­گه که تو منو با همین قیافه دوست داری…؟

بنظرم رسید جوابمو پیدا کردم: من خوشگلم، چون اون منو اینجوری خواسته ، اینجوری درست کرده…

یکدفعه احساس کردم آرومم .

صدای عصایی که رو زمین می­خورد، از پنجره به­گوشم رسید… نگاه کردم. دختر کوری توی پیاده رو آروم راه می رفت… به آسمون ابری بالای سرم نگاه کردم… سرخ بود و ابری و زیبا… حیف که اون نمی­دید و من فکر کردم:

_ خدا رو شکر که همه چیزهای قشنگو می­بینم،… آسمونو… و… خودمو تو شیشه پنجره…!

(*) داستان نویس/انتهای متن/

نمایش نظرات (7)