غذای نذری

نویسنده داستان ثــریا بیــگی [1] رمان نویس و فیلمنامه نویسی است که در حوزه رمان و داستان دفاع مقدس در سال های 1390 و 1392 مورد تقدیر قرار گرفته است.

4

ثریا منصور بیگی/

 

   نرگس مقابل آیینه ایستاد. چهره­ی استخوانی­اش به زردی می­زد. پای چشم­هایش گود افتاده بود. چادر مشکی رنگ و رو رفته­اش را روی سرش انداخت و پله­های زیرزمین را بالا آمد. قطره­های ریز باران به صورتش هجوم آوردند. نفس عمیقی کشید. بخار از دهانش بیرون زد. صدای نوحه از مسجد محل به گوشش ­رسید. با شنیدن روضه­ی تشنگی اهل حرم، بغض راه گلویش را سد کرد. قطره­ی اشکی از گوشه­ی چشم­هایش غلتید و روی گونه­اش افتاد.

   در خیابان اصلی هر صد متر، یک تکیه برپا شده بود. بخار از سماورهای بزرگ، توی هوا می­لولید. پسر جوان سیاه­پوشی در استکان­های یکبار مصرف چای می­ریخت. بوی چای دارچین مشام نرگس را نوازش داد. به طرف تکیه رفت، یک چای برداشت. گویا چیزی یادش افتاد، آن را را سر جایش گذاشت و به راهش ادامه داد.

   جوانی زیر علم ایستاده بود و پا به پای دسته جلو می­رفت. هیکل تنومندش نرگس را به یاد شوهرش سعید انداخت. آهی کشد و راهی شد. اشک­هایش با دانه­های باران درهم آمیختند.

– سعید هرگز نمی­بخشمت!

   بوی قیمه توی محل پیچیده بود. دلش ضعف می­رفت. آقا ناصر که مرد میانسال فربه­ای بود و موهای جوگندمی داشت، بیرون هیئت ظرف­های یکبار مصرف غذا را به دست مردم می­داد. نرگس وارد جمعیت شد و دستش را به طرف او دراز کرد. یک ظرف غذا گرفت. جلوتر رفت.

– میشه سه تا بدین؟

   آقا ناصر بدون این که به او نگاهی بیندازد در حالی که غذا پخش می­کرد گفت: نه خواهرم، نفری یه دونه. باید به همه برسه.

   بغض راه گلوی نرگس را سد کرد. با عجله خودش را به خانه رساند. سارا گوشه ­ی اتاق در حالی که سرش را به زانوهایش چسبانده بود، به خواب رفته بود. علی هم وسط اتاق، روی زمین خوابیده بود. با شنیدن صدای در پلک­هایش را باز کرد، پرده­ی سفید چشم­هایش به زردی می­زد. لب­های خشکش را زبان زد.

– مامان دارم از گشنگی می­میرم.

   نرگس با عجله  چادرش را به رخت­آویز، آویزان کرد و به طرف آشپزخانه رفت. بعد از چند لحظه با دو قاشق و ظرف یکبار مصرف غذا برگشت. سر علی را روی سینه­اش گذاشت و پیشانی­اش را بوسید.

– مادرت بمیره که گرسنه بودی. برات غذا گرفتم.

   لبخند رضایت بخشی روی لب­های علی نقش بست و نگاهش را به طرف سارا خواهر کوچکش چرخاند.

– مامان نکنه سارا از گشنگی مرده باشه؟

   نرگس به حالت شوخی اخمی کرد.

– خدا نکنه پسرم. زبونتو گاز بگیر.

   برخاست و به طرف سارا رفت، او را در آغوشش فشرد. لب­های یخ­زده­اش را به گونه­ ی سارا نزدیک کرد و بوسید.

– دخترم پاشو برات غذا آوردم.

   سارا پلک­هایش را باز کرد. چشم­های سرخش را به اطراف چرخاند و بعد روی صورت مادرش خشک شد.

– مامانی داله (داره) حالم به هم میخوله (میخوره).

   نرگس بغضش را فرو خورد.

– غذاتو که بخوری حالت خوب می­شه عزیزم. بعدش سه تایی می­ریم بیرون. توی تکیه­ ها چایی و شیر کاکائو می­دن.

   نرگس در ظرف را باز کرد. بوی قیمه با بوی رطوبت زیرزمین درهم آمیخت. قاشق­ها را به بچه ­ها داد. پای چشم­های درشت سارا گود افتاده بود. رنگ صورت گرد و زیبایش به زردی می­زد. نگاهی به ظرف غذا و بعد نگاهی به مادرش انداخت.

– مامان بلای (برای) خودت نگرفتی؟

   نرگس دستش را لای موهای فرفری سارا برد و نوازشش کرد.

– من سیرم دخترم. سهم خودمو بیرون خوردم.

   سارا خندید. دندان­های ریز شیری­اش پیدا شد. علی گفت:

– ای کلک !

   علی با حرص و ولع قاشق غذا را توی دهانش می­گذاشت. گویا غذا را نجویده، قورت می­داد. سارا اخمی کرد و به علی گفت: هیچی برای من نذاشتی.

   علی با دهان پُر جواب داد، دانه­های برنج از توی دهانش به بیرون پرتاب می­شد.

– خب تو هم تندتند بخور، من خیلی گرسنمه.

   سارا زیر گریه زد و قاشقش را به گوشه­ای پرتاب کرد. نرگس او را در آغوش گرفت.

– گریه نکن دخترم، قول میدم فردا برای هر کدومتون یه غذای کامل بیارم.

   سارا گریه می­کرد و قطره­های اشکش، شانه­ی مادرش را خیس ­کرد.

– مامانی همش تکصیر (تقصیر) توئه. چرا امروز همه ی حکوکتو (حقوقت رو) دادی به صابخونه؟ نتونستی بگی بچه ­هام غذا ندارن؟ لاگل (لااقل) نبصشو (نصفشو) بهش می­دادی.

– نمیشه دخترم کرایه خونه­شو باید بهش بدیم. در ضمن هیچ وقت نباید کسی بفهمه که ما بعضی روزها غذا برای خوردن نداریم.

   علی دانه­های برنج را از روی فرش پوسیده­ی اتاق برمی­داشت و آن­ها را توی دهانش می­گذاشت. صدای نرگس می­لرزید.

– پسرم اون برنج­ها رو از روی زمین برندار، مریضت می­کنه.

– مریض بشم، بمیرم بهتر از اینه که این همه گرسنگی بکشم.

   بعد علی مکثی کرد و ادامه داد: مامان! به نظرتون بابا زنده­س؟

   نرگس سکوت کرد و سرش را پایین انداخت. علی به طرف او آمد و خودش را در آغوش مادرش انداخت.

– مامان ناراحت نباش. به فکر درس و مدرسه­ی منم نباش. من مدرسه نمیرم. خودم سرکار می­رم و هر شب براتون غذای خوب می­خرم. از همون مرغ­هایی که توی سیخن و زیرشون آتیش روشنه. تا من بزرگ بشم، بابامم پیر میشه، اون وقت پیداش می کنم و ازش…

نرگس دستش را روی دهان او گذاشت.

– صد دفه بهت گفتم نمی­خوام این حرف­ها بشنوم.

   نرگس به سمت تلویزیون قدیمی رفت و آن را روشن کرد.

– بشین برنامه­های تلویزیونو تماشا کن.

   به آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد. خالی بود. توی کابینت­ها هم جز چند قوطی خالی چیزی نبود. جا نانی پلاستیکی را از گوشه­ی آشپزخانه برداشت. تکه نان کپک زده­ای داخل آن بود و بس. نگاهش از قوطی­های خالی قند و چای گذشت که بالای یخچال بود. آهی کشید و از آشپزخانه بیرون آمد.

   خیلی زود بچه­ها جلوی تلوزیون خوابشان برد. نرگس به اطرافش نگاهی انداخت. تکه­ای از فرش پوسیده شده بود و سیمان زیر آن پیدا بود و درست در همان نقطه، مورچه­ها دور دانه­ای برنج جمع شده بودند. سوسکی از گوشه­ی اتاق پرواز کرد و روی پای علی فرود آمد که روی زمین خوابیده بود. نرگس با عجله دمپایی را برداشت و به طرف سوسک دوید اما از دستش در رفت و زیر میز چوبی تلویزیون پنهان شد.

   بچه ­ها را روی رختخواب گذاشت و بالای سرشان نشست. بوی چاه توالت رفته رفته در زیرزمین ­پیچید. حالت تهوع پیدا کرد. گویا با ملاقه­ای دلش را هم می­زدند. دچار سوزش معده شده بود. احساس می­کرد معده­اش در حال سوراخ شدن است. تکه­ای از گچ پوسیده­ی سقف روی سرش افتاد. با کلافگی گچ را از روی سر و صورتش پاک کرد. کنار سارا دراز کشید و پلک­هایش را روی هم گذاشت.

*

صدای چرخ خیاطی­ها مثل مته­ای بود که گویا جمجمه­اش را سوراخ می­کرد. درد عجیبی در سرش پیچیده بود. دلش ضعف می­رفت. دست­هایش به لرزش افتادند. دهانش تلخ شده بود. نیم ساعتی به پایان ساعت کاری­اش مانده بود.

   به طرف آقای گنجی رفت که عینکش را روی بینی عقابی­اش گذاشته بود و با متر پارچه­ها را متر می­کرد.

– آقای گنجی همه­ی لباس­ها رو بسته بندی کردم. می­تونم برم؟

   آقای گنجی زیرچشمی نگاهی به خیاط­ ها انداخت که هنوز مشغول کار بودند و بعد نیم نگاهی به ساعت دیواری.

– هنوز وقت کارت تموم نشده خانم.

   نرگس دستش را روی سرش گذاشت.

– می­دونم ولی حالم خوب نیست. نمی­تونم ادامه بدم.

   آقای گنجی قیچی را برداشت و مشغول برش زدن پارچه­ها شد.

– پس لااقل اینجا رو جارو بزنید بعد …

   هنوز حرفش به پایان نرسیده بود که نرگس از حال رفت و روی زمین افتاد. دو تا از خیاط ها به کمک او آمدند و بقیه بهت زده به او خیره شده بودند. آقای گنجی سرش را به نشانه­ی تأسف تکان داد.

– می­تونید برید.

هوا تاریک شده بود. از تکیه­ها صدای نوحه می­آمد. مردم سیاه­پوش در حال تردد بودند. نرگس نگاهی به هیئت حاج رسول انداخت که معمولاً نذری می­دادند. جوان­ها در حال آماده کردن دسته­ ی عزاداری بودند. بیرون تکیه، آقا ناصر را دید که از اتومبیلش پیاده شد و رو کرد به جوان­ها.

– بچه­ها امشب شب عاشوراست، سنگ تموم بذارید.

   نرگس آهی کشید و به طرف خانه رفت. پله­های زیرزمین را که پایین می­آمد، علی در را برایش باز کرد.

– سلام مامانی. برامون چی آوردی؟

   سارا بغل مادرش پرید.

– این دفه هل چی (هرچی) آورده باشه، مال منه.

   نرگس بچه­هایش را بوسید.

– هنوز خیلی مونده هیئت­ها شام بدن.

   علی مقابل تلویزیون نشست.

– خدایا این چه زندگیه که ما داریم؟

   نرگس دستش را روی شانه­ی او گذاشت.

– جمعه قراره برم خونه­ی یکی رو تمیز کنم ، قول میدم با پولش تخم مرغ، پنیر و نون بخرم.

   علی سرش را به طرف مادرش چرخاند.

– پس روغن چی؟ بازم تخم مرغ آب پز بخوریم؟

   نرگس آهی کشید و چادرش را به رخت آویز  آویزان کرد و به آشپزخانه رفت.

– فکر نکنم با پولی که می­گیرم بتونم روغن هم بخرم.

   مشغول مرتب کردن آشپزخانه شد. جا نانی را برداشت و شیر آب را باز کرد. اثری از تکه نان کپک زده نبود. متعجب به طرف بچه­ها برگشت.

– دیشب یه تیکه نون کپک زده تو این بود، حالا نیستش!

   علی نگاهش را از مادرش دزدید و به طرف تلویزیون برگشت.

– گشنه مون بود، خوردیمش.

   گویا خانه دور سر نرگس می­چرخید. زانوهایش لرزید و نقش بر زمین شد. بچه­ها بدو بدو آمدند بالای سرش. نرگس در حالی که سعی داشت تعادلش را حفظ کند، از روی زمین برخاست.

– من خوبم بچه­ها.

   زمان شام دادن هیئت­ها که رسید، چادرش را روی سرش انداخت و به راه افتاد. دوباره بیرون هیئت آقا ناصرغذا پخش می­کرد. صورتش را با لبه­ی چادرش پوشاند و به طرف او رفت. طبق معمول فقط یک غذا داد. نرگس از جمعیت فاصله گرفت.

– خدایا با این یه دونه غذا چطوری شکم بچه­هامو سیر کنم؟

   رعد و برق غرید و سینه­ی آسمان را شکافت. باران شروع به باریدن کرد. در این حین یک وانت حاوی مواد خوراکی چند متر پایین تر از آقا ناصر ایستاد.

– آقا ناصر؛ اینا رو کجا بذارم؟

   آقا ناصر نیم نگاهی به راننده­ی وانت انداخت که سرش را از پنجره بیرون آورده بود.

– فعلاً اینجا شلوغه. وانتو بذار پشت تکیه، خودتم بیا کمکم.

   نرگس ظرف غذا را توی کیفش گذاشت. بوی قرمه سبزی دلش را قلقلک می­داد. در حالی که اطراف را می­پایید، سلانه سلانه به پشت تکیه رفت. چادر وانت را کنار زد. یک روغن مایع برداشت و آن را سریع در کیفش گذاشت. کیسه­ی کوچک برنج را زیر چادرش قایم کرد و با عجله به راه افتاد. در این حین صدایی قلبش را لرزاند.

– آهای خانم چی برداشتی؟

   نرگس احساس کرد به یکباره تمام تنش خیس عرق شد. قلبش تند و تند می­زد. زانوهایش شروع به لرزیدن کردند. زبانش بند آمده بود. آقا ناصر به طرف او آمد. لحن صحبتش تندتر از قبل شده بود.

– دزدی؟! اونم از مال امام حسین(ع)؟!

   نرگس کیسه­ی برنج را روی زمین انداخت.

– یواشتر. التماس می­کنم نذارید کسی بفهمه. بار اولمه. می­ذارمش سرجاش.

   چشم­های آقا ناصر از شدت عصبانیت سرخ شده بود.

– کسی نفهمه که فردا شب دوباره با خیال راحت دزدی کنی؟

  سایه­ی شخص دیگری روی زمین افتاد. نرگس به طرف او برگشت. حاج رسول بود. تسبیح سبز رنگش را دور دستش پیچید و رو کرد به آقا ناصر.

– چیکار داری می­کنی مسلمون؟ آبروی خلق، پیش خدا حرمت داره.

   آقا ناصر با غضب نگاهی به نرگس انداخت که سرش را پایین انداخته بود و گریه می­کرد.

– اگه آبرو سرش می­شد که دزدی نمی­کرد.

   آقا ناصر موبایلش را از جیبش بیرون آورد.

– الآن زنگ می­زنم پلیس تا تکلیف این خانم روشن بشه.

   نرگس ملتمسانه به طرف او رفت.

– تو رو خدا حاج آقا، بچه­هام گرسنه ن. الآن توی خونه منتظر من هستن. به خدا بار اولمه. از ناچاری این اشتباهو کردم.

   حاج رسول به طرف آقا ناصر رفت و گوشی را از او گرفت.

– آقا ناصر تو برو پیش بقیه، من می­دونم چیکار کنم.

   آقا ناصر گوشی را از حاجی گرفت.

– پلیس بهتر از ما می­دونه چکارش کنه.

   خشم توی صدای حاج رسول موج می­زد.

– هنوز نمی­دونی ماجرا از چه قراره آماده ای برای گزارش دادن؟ با آبروی خلق خدا بازی نکن مرد! برو خودم می­دونم چی کار کنم. بسپارش به من.

   آقا ناصر گوشی را توی جیبش گذاشت و رفت. نرگس به سمت حاج رسول آمد تا برایش توضیح دهد که حاجی دستی به محاسن جوگندمی­اش کشید و با اشاره­ی سر، از او خواست که سکوت کند.

– خواهرم مراقب باشید از آزمایشات الهی سربلند بیرون بیاید. آدرس رو عنایت کنید می­فرستم یکی از بچه­ها مقداری مواد خوراکی و غیره بیارن دم منزلتون.

   اشک از چشم­های نرگس سرازیر شد. روغن مایع را از کیفش بیرون آورد.

– حاج آقا به خدا بار اول و آخرمه. دیگه هم تکرار نمی­کنم. از ناچاری بود. خدا از بزرگی کمتون نکنه.

– حلالت خواهرم. این روغن و برنج را ببرید قابل شما را ندارد.  

   نرگس بدون این که سرش را بالا بگیرد به طرف خانه به راه افتاد. صورتش از خجالت سرخ شده بود. حتی دانه­های سرد باران هم نمی­توانست از داغی صورتش بکاهد. مدام انگشت­هایش را به هم می­فشرد و لب­هایش را می­گزید.

– خدا لعنتت کنه سعید! تو باعث شدی این کار زشت رو انجام بدم.

***

   نرگس پای اجاق گاز ایستاده بود و سیب زمینی سرخ می­کرد. سارا و علی در حال بازی بودند. خانه دم کرده بود. رطوبت به تنش نشسته بود. غذا را هم می­زد که متوجه شد کسی در می­زند. چادرش را بر سرش انداخت و به سمت در رفت. زن میانسالی که با چادرش رو گرفته بود، جلو آمد.

– مهمون نمی­خواید؟

   نرگس متعجب نگاهش کرد. زن لب­هایش را به گوش او نزدیک کرد.

– زن حاج رسولم.

   و بعد لبخندی زد.

– حالا میذاری بیام داخل؟

   نرگس که گویا دستپاچه شده بود، در را کامل برایش باز کرد و خودش را کنار کشید تا مهمانش وارد خانه شود.

– خواهش می­کنم. بفرمایید. خونه خودتونه.

   نرگس استکان چای را مقابل زن حاج رسول گذاشت که در حال شوخی کردن با بچه­ها بود.

– چرا خودتو به زحمت انداختی عزیزم؟

   لب­هایش را به گوش نرگس نزدیک کرد.

– راستش چند وقته دارم پرس و جو می­کنم البته غیر مستقیم. طوری که کسی بویی نبره. معلومه که زن نجیب و پاکدامنی هستی.

   بغض نرگس شکست و اشک از چشم­هایش سرازیر شد.

– رفتار اون شب حاج آقا منو واقعاً شرمنده کرد. راستش چند وقتیه شوهرم ترکمون کرده.

   زن حاجی دستش را روی شانه­ی لاغر نرگس گذاشت تا آرامش کند.

– خودتو ناراحت نکن عزیزم. زمونه­ی بی­رحمی شده. قدیما اینطوری نبود.

نرگس با پشت دست اشک­هایش را پاک کرد.

– توی یه تولیدی کارگری می­کنم. جمعه­ها هم میرم خونه­های مردم رو تمیز می­کنم اما درآمدم کفاف زندگیمونو نمیده. هم باید اجاره­ی این زیرزمین رو بدم و هم خرج بچه­ها.

   زن حاجی پاکت پولی را از زیر چادرش بیرون آورد و به دست نرگس داد.

– اینو حاجی داده. با این می­تونی یه سرو سامونی به زندگیت بدی. خدا بزرگه عزیزم. همه چیز درست می­شه.

   اشک و لبخندِ نرگس درهم آمیخت وقتی دید داخل پاکت پر است از چک پول. زن حاجی چایش را نوشید. بچه­ها را بوسید و راهی شد.

***

 شب هفت امام بود. نرگس دست بچه­ها را گرفت و به تکیه حاج رسول رفت. جلوی در ورودی تکیه حاج رسول و آقا ناصر با هم صحبت می­کردند.

– راستی حاجی قرار بود  تکیه رو تا اربعین تبدیل کنیم به یه حسینیه بزرگ. حالا چطور شده که منصرف شدی؟

   حاجی نفس عمیقی کشید.

– پولش رو صرف یه کار دیگه­ای کردم. توی همین تکیه هم میشه برای آقا سینه زنی کرد و یادشو زنده نگه داشت. مهم تر، یادآوری ارزش­هائیه که امام براشون جنگیدن!

   آقا ناصر بهت زده حاجی را نگاه کرد.

– یعنی چی حاجی؟ من کلی برنامه ریزی کرده بودم.

  نرگس همانطور که با بچه­ها وارد تکیه می­شد حرف­های حاجی را شنید و اشک در چشمانش جمع شد. در دلش برای حاج رسول کلی دعا کرد. “یا امام حسین! خودت عوض این کارش رو بده. من که چیزی ندارم… “

 

[1]

ثــریا بیــگی متولد شهریور سال 1363 در تهران اما اصالتاً ایلامی است.

   در رشته­ی ادبیات تحصیل کرده و بیش از 12 سال است که وارد عرصه­ی نویسندگی شده­است. از آثار او می­توان به رمان­های اجتماعی عاطفی “عشق و هوس”،”لحظه­ی عاشق شدن”، “لذت تلخ” و “شهربانو” اشاره کرد.

   بیش از 13کتاب در حوزه­ی دفاع مقدس در قالب داستان کوتاه و بلند دار که “قبل از سپیدی” از جمله آنهاست که از سوی فرمانده نیروی زمینی ارتش – سرتیپ پوردستان- در سال 1392 لوح تقدیر گرفت.

در سال 1390 هم موفق به کسب لوح تقدیر به عنوان نویسنده­ی منتخب ادبیات داستانی دفاع مقدس به خاطر داستان ” دوار (سیاه چادر)” شد.

وی در حوزه­ی فیلم نامه نویسی نیز فعالیت دارند.

/انتهای متن/

نمایش نظرات (4)