عشق بی فرجام

دربازخوانی اثر عشقی بزرگ نظامی،” لیلی و مجنون” گفتیم که مجنون به همراه پدرش به سفر خانه ی خدا رفت ولی  این سفر هم نتوانست درد مجنون را دوا کند…

0

فاطمه قاسم آبادی/

وقتی که مجنون در سفر بود، مردی از قبیله‌ی بنی‌اسد به‌نام « ابن‌سلام » دلباخته‌ی لیلی می‌شود و خویشانش را با هدایای بسیار به خواستگاری او می‌فرستد .

پدر لیلی نمی‌پذیرد و از او می‌خواهد تا کمی صبر کند تا جواب قطعی را به اوبدهد. در این بین مجنون هم در راه برگشت در بیابان بود. روزی یکی از دلاوران عرب به نام نوفل در بیابان مجنون را غزل‌خوانان و اشک‌ریزان می‌بیند. از حال او می‌پرسد .

وقتی ماجرای او و عشقش به لیلی را می‌شنود به حالش رحمت می‌آورد ؛ از او دلجویی می‌کند و قول می‌دهد او را به وصال لیلی برساند . پس با عده‌ای از دلاوران و جنگ‌جویانش به قبیله‌ی لیلی می‌رود و از آنان می‌خواهد لیلی را به عقد مجنون درآورند . اما آنان نمی‌پذیرند و آماده‌ی نبرد می‌شوند .

نوفل جنگ و کشته‌شدن بی‌گناهان را صلاح نمی‌بیند و از درگیری منصرف می گردد . مجنون دل‌شکسته دوباره رهسپار کوه و بیابان می‌شود.

 

خواستگار دیگر

از سوی دیگر ابن‌سلام (خواستگار لیلی) آن‌قدر اصرار می‌کند و هدیه می‌فرستد تا ناچار پدر لیلی به ازدواج او رضایت می‌دهد . پس ازجشن عروسی وقتی ابن‌سلام عروس را به خانه می‌برد ، هنگامی که می‌خواهد به او نزدیک شود؛ لیلی سیلی محکمی می‌زند وبه خداوند قسم می‌خورد که : « اگر مرا هم بکشی نمی‌توانی به وصال من برسی .» شوهرش هم به اجبار از این کار چشم می‌پوشد و تنها به دیدار و سلامی از او راضی می‌شود.

 

خبر ناگوار

در همین ایام مرد شترسواری مجنون را در زیر درختی مشغول یاد و نام لیلی

می‌بیند ؛ فریاد برمی‌آورد که : « ای بی‌خبر! چرا بیهوده خود را عذاب می‌دهی،

آن‌که تو را این‌چنین از عشقش بی‌تاب کرده ‌است، اکنون ازدواج کرده و به تو حتی فکر هم نمی کند. »

مجنون که انتظار چنین اتفاقی را نداشت، فریادی جگرسوز برمی‌آورد و بی‌هوش به خاک می‌غلتد . مرد پشیمان می‌شود و سعی در رفع و رجوع می کند ولی تلاش هایش بی فایده بود.

مجنون دل‌خسته و نالان به راه می‌افتد و در خیال و ذهن خود با لیلی گفتگو می‌کند و لب به شکایت می‌گشاید که : « کجا رفت آن با هم نشستن‌ها و عهد بستن در عشق ؟ کجا رفت آن ادعای دوستی و تا پای جان به یاد هم بودن ؟ تو نخست با پذیرفتن عشقم سربلندم کردی ولی اکنون با این پیمان‌شکنی خوارم نمودی اما چه‌کنم که خوبرویی و این بی‌وفاییت را هم تحمل می‌کنم. »

 

مرگ پدر و مادر

پدر مجنون باز به دیدار فرزندش می‌رود و او را پند می‌دهد اما سودی ندارد و مدتی بعد با غصه ی فرزند و درد تنهایی می‌میرد . اما مجنون پس از شبی سوگواری بر مزار پدر ، به صحرا بازمی‌گردد و با جانوران همنشین می‌شود. روزی سواری نامه‌ای از لیلی برای مجنون می‌آورد که در آن از وفاداریش به او خبر می‌دهد . این نامه مرهمی بر دل مجروح اوست و مجنون با نامه‌ای لبریز از عشق به آن پاسخ می‌دهد.

چندی بعد مادر مجنون نیز در می‌گذرد و غم مجنون را صد چندان می‌کند .

 

پیغام یار

روزی لیلی دور از چشم شوهرش ، توسط پیرمردی برای مجنون پیغام می‌فرستد که مشتاق است او را در نخلستانی ببیند .

در هنگام ملاقات ، لیلی برای حفظ حرمت و آبروی خود ، از 10 گام فاصله ، به مجنون نزدیک‌تر نمی‌شود و به پیرمرد می‌گوید : « از مجنون بخواه آن غزل‌هایی را که در وصف عشق من می‌خواند و ورد زبان مردمان است، چند بیتی برایم بخواند » .

مجنون که مدهوش شده است پس از هشیاری ، چند بیتی در وصف عشق خود و دلربائی لیلی می‌خواند و آرزو می‌کند شبی مهتابی در کنار هم باشند و راز دل بگویند سپس مجنون دوباره به دشت و صحرا ، و لیلی به خیمه‌گاه خود بازمی‌گردد.

لیلی در خانه‌ی شوهر از هیبت همسر و شرم خویشان، جرأت گریستن و ناله کردن از فراق یار را ندارد پس در تنهایی اشک می‌ریزد و درمقابل دیگران لبخند می‌زند  تا این که ابن‌سلام (شوهر لیلی) بیمار می‌شود و پس ازمدتی از دنیا می‌رود…

 

قسمت اول (لیلی و مجنون افسانه ای است عربی ؟)

/انتهای متن/

درج نظر