شهناز از دخترهای زمان خودش جلوتر بود

شهناز دختر خرمشهری همه فن حریفی بود که همه دوستش داشتند. بعد از دیپلم درس حوزه را شروع کرد….

0

زهرا رضوانی/

شهناز گواهينامه رانندگي داشت، تايپ فارسي و لاتين…دوره های آموزش رزمی… امدادگری…معلم داوطلب سواد‌آموزی… برای عروسی رفتن خانم همسایه لباس هم می دوخت… دختری هنرمند و خوش برخورد که در شرایط جنگ تحمیلی با امدادگری به رزمندگان اسلام خدمت می‌کرد؛ اخلاق و رفتار خوب او به‌گونه‌ای بود که یک دختر صبی را عاشق مسلمانان کرد.

شهیده شهناز حاجی شاه، رزمنده و امدادگر 26 ساله خرمشهری سال 1333 در دزفول به دنیا آمد. پنج ساله بود که به همراه خانواده به خرمشهر کوچ کردند؛ شهناز میان دو خواهر و پنج برادرش، اولین شهید خانواده بود که بعد از مجاهدت های فراوان در هشتم مهر ماه 1359 در خرمشهر به شهادت رسید و راه را برای شهادت برادرانش، حسین و ناصر باز کرد.

 

 هنر دوست داشتن
دوستان زیادی داشت، گاهی هم با کسانی دوست می شد که از نظر اعتقادی با او سازگاری نداشتند. می گفت:«دوست ها دو نوعند، گروهی که از وجودشان استفاده می کنیم و گروهی که به آن‌ها استفاده می رسانیم. می دانم که تفکرات این‌ها با ما خیلی فرق می کند؛ ولی باید در همین ها هم تغییر و تحول ایجاد کنیم. هنر آن است که در قلب کسی رسوخ کنی که تو و ایده هایت را دوست ندارد. هنر آن است که بتوانی روی آنها اثر بگذاری».

 

فقط با شهناز رفت و آمد کن
در خوزستان، گروه اقلیتی وجود دارد که معروف به «صبی» هستند نسبت به مسلمان ها هم خیلی کینه دارند. دختر یکی از این خانواده ها شیفته اخلاق شهناز شده بود و شهناز شده بود تنها دوستش. مادر این دختر، به دلیل اینکه اکثر دانش آموزان مدرسه مسلمان بودند، اجازه نمی داد که دخترش با هر کسی رابطه برقرار کنند؛ اما با دیدن رفتار شهناز به دخترش گفته بود فقط با او رفت و آمد کن. مدتی بعد دختر صبی، تحت تاثیر شهناز مسلمان شد و بر خلاف میل خانواده و سرزنش آنها با یک پسر مسلمان ازدواج کرد و از خانواده اش جداشد.

 

جلوتر از دختران دیگر
شهناز، دیپلمش را که گرفت، درس حوزه را شروع کرد. نسبت به زمان خودش، جلوتر بود. گواهينامه رانندگي داشت و بسيار عالي رانندگي مي كرد. تايپ فارسي و لاتين را بسيار خوب مي دانست و از فرصت هایش به خوبی برای یادگیری و یاد دادن استفاده می کرد. خیلی فعال بود. دوره های مختلف آموزشی، مذهبی و رزمی را دیده بود. یک سال قبل از شروع جنگ، برای مبارزه با قاچاق مواد مخدر، مسلح شده بود. یک‌بار هم چهل نفر از خواهران را جهت آموزش عقیدتی به قم برد. بعدش هم آن‌ها را برای آمادگی نظامی به شلمچه برده بود. در این راه سختی های زیادی را هم متحمل شد. وقتی خرمشهر سقوط کرد خانواده اش قصد رفتن به اهواز را داشتند ولی شهناز مادر را راضی کرد که با آنها نرود و برادرهایش نیز به پیروی از شهناز در خرمشهر باقی ماندند. او در بیمارستان طالقانی از جان، مایه می گذاشت و دیگر شب و روز نداشت.

 

لباس عروسی با من
خواهر شهناز می گوید: يكي از همسايه‌ها براي عروسي به اصفهان دعوت شده بود. خياط تا آخرين لحظه، لباس خانم همسایه را آماده نكرده بود و او هم گريه‌و‌زاري راه انداخته بود كه من لباس ندارم، نمي آيم. همین موضوع باعث دعوای زن و شوهری شده بود. شهناز هم که همیشه داوطلب کمک به دیگران بود، به سراغش رفت تا او را از ناراحتی دربیاورد، به او گفته بود:«اگر پارچه داري بده به من برايت لباس مي دوزم فردا صبح بيا از من بگير». شهناز تمام آن شب را بيدار نشست و لباس خوبی هم دوخت.

 

معلم داوطلب

انقلاب پیروز شده بود و هنوز نهضت سوادآموزی در کار نبود. خواهرم شهناز به همراه چند نفر دیگر داوطلبانه گروهی را تشکیل داده بودند و به روستاها می‌رفتند و به بچه‌ها درس می‌دادند. آن روز من هم همراه شهناز بودم. ظهر بود، آن هم ظهر داغ خرمشهر، همراه شهناز به فلکه اصلی شهر رفتیم و منتظر ماندیم تا وانت آبی‌ رنگی آمد. چند خانم چادری عقب وانت نشسته بودند. من و شهناز هم پیش آن‌ها نشستیم. پس از طی مدتی مسیر، هر یک از خانم‌ها سر جاده‌ای که منتهی به روستایی می‌شد، پیاده می‌شدند و باید فاصله طولانی جاده تا روستا را در آن گرمای شدید، پیاده می‌رفتند برای اینکه به دانش آموزان درس بدهند. آخر به جایی رسیدیم که من و شهناز هم پیاده شدیم و از یک جاده خاکی به طرف روستا راه افتادیم. این کار هر روز شهناز و دوستانش بود.

 

نترسید، نقل و نباته

دوست شهناز: روز پنجم مهرماه بنی صدر به خرمشهر آمد و با ماشین از خیابان چهل متری رد شد. اتفاقاً آن روز خیلی هم شهر را می زدند. شب، بنی صدر به اهواز رفت و مصاحبه کرد. رادیویی کوچک داشتیم که از طریق آن اخبار را می شنیدیم. بنی صدر گفت: «من رفتم خرمشهر، شهر امن و امان بود. مردم نقل و شیرینی پخش می کردند». شهناز این حرف را که شنید، خیلی ناراحت شد و گفت: «کجا شهر امن و امان بود؟ کجا مردم نقل و شیرینی پخش می کردن؟ شاید این آقا خمپاره ها را به حساب نقل و شیرینی گذاشته؟» از آن روز به بعد، دائم می گفت: « بنی صدر خیانت می‌کنه». هر وقت هم که صدای انفجار می آمد، می گفت: «نترسید، این نقل و نباته که رو سرمان می ریزه»


شهادت شهناز

روز هشتم مهرماه از شيراز كاميوني مي‌رسد كه بار آورده بود و مي خواست آن‌ها را در مكتب قر‌آن خالي كند. دخترها منتظر آمدن مردها نمي شوند و خودشان دست به كار مي شوند تا بارها را در مكتب بگذارند. مشغول كار بودند كه ديدند سر فلكه گل‌فروشي، عراقي ها خانه سمت چپ خيابان را با خمپاره زدند. شهناز و دوستش شهناز محمدي همراه بقيه به طرف خانه مي دوند تا اگر زني در آنجا هست، او را بيرون بياورند كه خمپاره اي بين آن دو به زمين مي خورد و منفجر مي شود. تركش مستقيماً به قلب شهناز مي خورد و او همان جا شهيد مي شود.

 

شیرم حلالت دخترم
مادرش می‌گوید: پیکر غرقه به خون دخترم را نشان مان دادند. علیرضا و ناصر هم، با من بودند؛ اما پدرشان نبود. عراقی ها هرلحظه به ما نزدیک تر می شدند و شهر در حال سقوط بود. اصلاً نمی توانستیم پیکر او را به جای دیگری انتقال دهیم. وقتی هم نبود تا صبر کنیم پدرش بیاید. چاره ای نبود باید بدون پدرش در همان جنت آباد خرمشهر دفنش می کردیم؛ خودم پیکر شهناز را غسل دادم. او را کفن کردیم و در تابوت گذاشتیم ولی دفن نکردیم تا پدرش بیاید. چند قالب یخ، روی تابوت و اطرافش قرار دادم. سردخانه که نبود. ساعت چهار بعدازظهر که از آمدن پدرش ناامید شدیم، شروع به دفن شهناز کردیم. مجبور شدم خودم شهناز را داخل قبر بگذارم. ناصر هم کمک کرد. آخرین بار که کفن را از صورتش کنار زدم، به شهناز گفتم: شیرم حلالت باشد دختر! فقط یک خواهش از او کردم که دعا کند در این جنگ پیروز شویم و دل امام شاد شود.از قبر بیرون آمدم. بچه ها هم با دست روی یک سنگ را کندند و نام و نشان شهناز را رویش حک کردند. خیلی از جنازه ها آنجا دفن شده بود که نام و نشانی نداشتند.بعد از آزادی خرمشهر، همین نشانه ها بود که ما را راهنمایی کرد.

منبع: افلاکیان زمین (دفتر دوازدهم، شهناز حاجی شاه)، نشر شاهد، به کوشش: محمد حسین عباسی ولدی، چاپ اول

/انتهای متن/

درج نظر