زينب يک نام آسمانی است

این، راوی فرضی است که با بانوی بزرگ کربلا زینب کبری(س) از صمیم دل سخن می گوید؛ از ایام ولادتش می گوید تا …

0

فریبا انیسی/

خانم جان !

امروز می خواهم با شما درد دل کنم. پنجم جُمادی الاولی، يادش به خير وقت خوشی بود. آن روز، روز تولد شما را می گويم. ما خوش بوديم. روزهايي که فقر و نداری توشه راهمان بود، امّا عزّت داشتيم. ثروت ما و خانواده شما دعای خير بود و نماز. نماز برترين هديه ای بود که خداوند عنايت کرده بود و عشق که در هر کلام و هر ندای پدرت و مادرت موج می زد. آن روزها پدربزرگتـان در مسافرت بود. خانم که شما را به دنيا آورد، حسن و حسين سرخوش و خوشحال از اين که خواهردار شده­اند برای خبر کردن پدرتان به مسجد رفتند. مادرتان نمی­دانست بايد شما را چه بنامد؟ پدرتان هم گفت؛ بايد صبر کنيم تا پدربزرگتان از سفر بيايد و ما صبر کرديم تا بدانيم دختر نور را چه بايد ناميد.

وقتی جدتان از سفر برگشت، پدرتان گفت: يا رسول­الله(ص) خدای بزرگ به فاطمه(س) دختری عنايت کرده است؛ نامش را معين کنيد.

دوباره قلب ما شروع به طپيدن کرد. رسم نامگذاری در خانواده شما عجيب است. معمولاً اسم های معمولی بر افراد نمی گذارند. تا جايی که من به ياد دارم محمد، علی، حسن، حسين يا لقب های آنان حيدر، شُبَر، شبير، هيچکدام در ميان عرب مرسوم نبود. انگار که خاص اين خانواده باشند. پدربزرگتان، رسول خدا(ص) هم گفت: فرزندان فاطمه فرزندان من هستند، لکن کار آن­ها مربوط به پروردگار عالم است، منتظر وحی می­شويم.

سخن ايشان قلب ما را باز هم به طپش وامی داشت. آخر می­دانستيم دختران عرب ارج و منزلتی نداشتند. آ­نها را زنده به گور می­کردند تا در جنگ ها اسير نشوند و مايه آبروريزی قبيله نباشند، گاه به خاطر فقر و نداری آن­ها را می­کشتند تا مجبور نباشند باز شکم ديگری را سر سفره سير کنند.

خدا می­داند مادران ما با چه زرنگی­هايي دختری را زنده نگه می­داشتند. يکبار در قبيله ما مردی هفت دخترش را زنده به گور کرد. وقتی دوباره همسر او دختری به دنيا آورد، مرد در سفر بود. دختر زيبايي بود. موهای او چون خرمن گندم تاب می خورد. چشمانش آهوی رميده را به ياد می آورد. او را دوست می داشتيم همبازی ما بود. ناگهان مرد بدون خبر از سفر آمد. در خانه اش دختری 5-4 ساله را ديد، همان که همبازی ما بود. همسرش با ترس و لرز ماجرا را برای او تعريف کرد. اما مرد با عصبانيت او را کتک زد و دست دخترش را گرفت و به صحرا برد.                                                          

من شاهد بودم. مرد گودالی را در زمين حفر می کرد. سر و صورتش خاکی می شد و برای خوردن آب دست از کار می کشيد. دخترش همبازی ما، صورت او را پاک می کرد و به او آب می داد. آن مرد کارش را تمام کرد. همبازی ما را در آن گودال انداخت و او را با خاک پوشاند…

زمان بدی بود. من تا مدتها در خواب و بيداری ام صورت مردی را می ديدم که خاک بر سر من مي ريزد. اما پدرم که در خانه ی ثروتمندان کار می کرد، گفت: مطمئن باش من تورا هيچ گاه دفن نمی کنم…

… وقتی جبرئيل نازل شد، رسول خدا (ص) به خانه دخترش آمد و فرمود: خدای تعالی سلام رساند و می فرمايد اين دختر را «زينب» نام کنيد؛ ما اين نام را برای او در لوح محفوظ نوشته ايم.

می دانيد ؛ زينب نام خاله ی بزرگ شما بود. وقتی در جنگ بدر همسرش اسير شد برای آزادی او گردن بندی به پيش مسلمانان فرستاد. آن گردن بند يادگار مادر بزرگتان خديجه (س) بود. پيامبر (ص) آن را شناخت و از مردی که دامادش را اسير کرده بود خواست او را به ايشان ببخشد. او هم اين کار را انجام داد. پيامبر (ص) او را آزاد کرد و فرمود: زينب مسلمان است و نبايد زن مسلمان در اختيار مرد کافر باشد. وقتی به مکه برگشتی زينب را روانه مدينه کن.

گرچه عاص بسيار زينب را دوست داشت، اما فرموده ی پيامبر (ص) را اجرا کرد و او را دور از چشم مشرکان با دو همراه به مدينه فرستاد. مشرکان در ميانه ی راه او را پيدا کردند و به شتر او آسيب رساندند. او از شتر پايين افتاد. به مدينه که رسيدند، زينب بيمار شد. فرزندی را که باردار بود از دست داد و پس از مدتی بيماری، فوت کرد.

زينب يک نام آسمانی است، به معنای زينت پدر. هم چنين درخت زيبا و خوشبو را زينب می گويند.

رسول خدا(ص) تورا بوسيد و فرمود: افراد حاضر توجه کنيد و به افراد غائب هم بگوييد که حرمت اين دختر را پاس بداريد که او مثل خديجه کبری است.

خديجه مادر مادرت بود و برای پدربزرگت خيلی عزيز بود. امکان نداشت کسی نام او را بياورد و اشک در چشمان رسول خدا (ص) جمع نشود. حتی يک بار عايشه سراسيمه به پيش ام سلمه آمد. من آنجا حاضر بودم. عايشه نگران بود و از خديجه کبری (س) می گفت. «او گفت: به رسول خدا (ص) گفتم: آيا من بهترين زنان شما نيستم؟

رسول خدا(ص) فرمود: بهترين زنان فعلی من؟

من گفتم: بهترين زنان حال و گذشته وآينده شما.

ايشان گفت: زنان گذشته ام نه.

من ناراحت شدم و گفتم: شما هنوز آن پيرزن مرده را بر من برتری می دهيد.

اشک در چشمان رسول خدا(ص) جمع شد و گفت: او بهترين زنی بود که من داشتم. زمانی که همه مرا تکذيب می کردندو دروغگو می ناميدند او مرا تأييد کرد. زمانی که من تهيدست و فقير بودم، تمام ثروتش را در اختيار من گذاشت. به خدا هيچ کس مثل خديجه نبود. اگر او زنده بود من هيچ وقت همسر ديگری اختيار نمی کردم.

رسول خدا (ص) با ناراحتی عايشه را ترک کرده بود و عايشه ناراحت بود. می ترسيد مبادا رسول خدا(ص) او را طلاق دهد. شما چون عزيزترين همسر دنيا برای رسول خدا(ص) بوديد.»

يک روز رسول خدا (ص) به خانه مادرت آمد. تورا بوسيد و گريه کرد. صدای گريه ايشان مادرت را نگران کرد. سراسيمه کار را رها کرده و به پيش ايشان آمد تا بداند رسول خدا (ص) برای چه گريه می کند؟

خانم ؛ مي دانی پدربزرگت چه گفت ؟ با ناراحتی رو به فاطمه(س) کرد وگفت: فاطمه جان، بدان که بعد از من و تو اين دختر به بلاها و سختی های زيادی مبتلا می شود.

مادرت هم نگران شد و گفت: ثواب کسی که خود را همراه رنج ها و بلاهای دخترم کند چيست؟

رسول خدا(ص) فرمود: هرکس بر او و بر سختی های او گريه کند، ثواب او مثل ثواب کسی است که بر برادرش حسين گريه کند.

خانم جان ؛ می دانی پيش بينی وضعيت برادرت حسين، مسئله ی تازه ای نبود. همه می دانستيم اين پسر دوست داشتنی به دست شقی ترين فرد روی زمين و کسی که ادعای مسلمانی دارد در صحرايی بی آب، با لب تشنه، کشته می شود. و تو چه انجام می دادی که ثواب گريه بر مصائب و سختی های تو با گريه بر حسين شهيد يکسان بود؟ رازی بود که ما نمی دانستيم.

آن وقت ها می گفتند: آرامش و وقارت به خديجه کبری(س)، عصمت و حيايت به فاطمه زهرا(س)، فصاحت و بلاغت گفتارت به حضرت علی (ع) و صبر و بردباريت به حسن مجتبی (ع) و شجاعت و قوت قلبتان به حسين (ع) شبيه است.

همه خوبی های زنان شاخص دنيا در شما جمع بوده است. اين را من نمی گفتم بلکه می گفتند و من شاهد بوده ام. حوا صورت، سارا سيرت، هاجر مکرمت، مريم رتبت، آسيه اسوت، خديجه آيت، بحر جود و سخاوت، عالمه معلم نديده، فهيمه، حامل اسرار، عارفه، کامله، محدثه، عقيله،… از مشخصاتی بود که بارها پدرتان و برادرتان بر آن تأکيد می کردند.

خانم جان ؛ آن وقت ها دوری از حسين برای شما امکان نداشت؛ آن چنان که گريه شما جز در آغوش حسين آرام نمی شد. حتی يک ساعت هم نمی توانستيد دوری از او را تحمل کنيد. اين علاقه آنقدر عجيب بودم که مادرت را واداشت تا به رسول خدا(ص) اين مسئله را بگويد.

من شاهد بود فاطمه (س) به پدرش گفت: پدر من خيلی تعجب می کنم، ميان اين دختر و پسر محبت بی نهايتی است. اين دختر بدون حسين تحمل ندارد و اگر ساعتی بوی حسين را حس نکند انگار که جانش از بدن بيرون خواهد رفت.

رسول خدا(ص) اين سخن را شنيد و آه دردناکی کشيد. اشک در ديده اش جمع شد و بر گونه اش روان شد و فرمود: ای نور چشم، من اين دختر به همراه حسين (ع) به سفر می رود و دچار سختی ها و رنج های بسياری می شود…

کمتر روزی بود که خورشيد غروب می کرد و تو حسين را نمی ديدی اما معمای پیوند شما دو تن هيچ گاه گشوده نشد.

ادامه دارد…

/انتهای متن/

 

 

درج نظر