زنان و دختران تهرانی همه امروز آمدند سر قرار

شهید حرم عزیز است برای همه، مخصوصا وقتی دهه اول محرم می آید و بی سر می آید. دختران و زنان تهرانی امروز همه آمده بودند برای مشایعت عزیزشان، پسرشان، برادرشان…

0

 بهاره صیدی/

از زمانی که جنگ نابرابر مسلمانان و داعشیان شروع شد، این دشمنان قسم خورده بر علیه اسلام با خود عهد بستند که ریشه اسلام را خشک کنند و تا جایی که می توانند، چهره ای غیر انسانی از اسلام و مسلمانان در چشم جهانیان به تصویر بکشند. از همان روزهای اول هم مبارزان غیرتمند مسلمان و هم مجاهدان ایران زمین با تمام توان در مقابل این نامردمان ایستادگی کردند، ایستادگی کردند تا امروز که قصه در تهران به سر رسید…

 

آمده ام تشییع جنازه پسرم

در بین سیل جمعیت حاضر برای تشییع جنازه پیرزنی با دو عصا آن طرف تر کنار نرده ها ایستاده بود. خانم های کنار نرده به پیرزن تعارف کردند که بنشیند ولی او قبول نکرد و گفت که اگر بنشیند دیگر نمی تواند بلند شود و ترجیح می دهد که بایستد.

ازاو در مورد دلیل آمدنش پرسیدم که اشک بر روی گونه هایش جاری شد و گفت:

“چرا نباید بیایم؟ آمده ام استقبال پسرم، 32 سال است که منتظرش بودم بالاخره امروز آمد…”

نامش را می پرسم و از جریان 32 سال انتظارش. راضیه خانم داستان زندگی اش را اینطور تعریف می کند:

” 32 سال است که پسرم مفقود است. تمام این سال ها هر شب اشک ریختم و از خدا خواستم که پسرم را به من برگرداند، چند سال پیش خوابی دیدم که مطمئن شدم پسرم شهید شده است … از آن زمان تا به حال تنها امیدم این بود که حداقل جنازه پسرم را برایم بیاورند، شما نمی دانید هر بار که شهید می آوردند من چه حالی می شدم…”

راضیه خانم اشک های صورتش را پاک می کند و ادامه می دهد:

” وقتی در گوشی نوه ام، شهادت شهید حججی را دیدم قلبم از جا کنده شد انگار که دوباره برگشتم به همان روزهایی که خبر مفقودی پسرم را آوردند، اصلا در حال خودم نبودم …

چند هفته پیش که قرار بود جنازه شهید حججی را برگردانند ولی این اتفاق نیفتاد، قلبم دوباره آتش گرفت… به خدا گفتم من از جنازه پسرم می گذرم اما بجایش جنازه شهید حججی را از دست این نامسلمان ها بگیر و به ما برگردان…”

سیل اشک دوباره روی صورت راضیه خانم جاری شد. با صلابت ادامه داد:

“حالا هم آمده ام تشییع جنازه پسرم…”

 

پس عمویم کجاست؟

در بین جمعیت دختر بچه ای چهارپنج ساله با روسری قرمز رنگ، توجهم را به خودش جلب کرد. به سختی از بین جمعیت جلو رفتم.  دیدم دختر بچه به همراه مادر و یک خانم چادری کنار پیاده رو  نشستند روی جدول… دختر بچه قاب عکس کوچکی  را محکم در دستانش گرفته بود و در حال خودش بود و بغض کرده بود… انگار که نه سیل جمعیت برایش مهم بود و نه گرمای هوا…

سعی کردم سر حرف را با او با دادن شکلاتی باز کنم که بی فایده بود. مادرش گفت که عموی زهرا سال گذشته در سوریه شهید شده و زهرا هم که علاقه خاصی به عمویش داشته در این مدت خیلی غصه خورده است . مادرش خواست گره روسری زهرا را کمی باز تر کند که زهرا اجازه نداد.

مادر زهرا گفت:

” امروز که می خواستیم بیاییم برای تشییع جنازه، من به زهرا گفتم که می خواهیم بیاییم استقبال دوست عمو ابوالفضل ولی فکر کنم زهرا خیال کرده داریم می آییم دیدن خود عمویش. به خاطر همین هم روسری قرمزش را پوشید و هر چه گفتم زشت است این رنگ، قبول نکرد، الان هم به خاطر همین شاکی است که عمویش را ندیده است.”

دوباره به زهرا کوچولو نگاه می کنم با آن روسری قرمز رنگ و نگاه بغض آلودش که لحظه ای از روی قاب عکس عمویش جدا نمی شود.

 

یاران دبستانی

وسط جمعیت چند دختر هشت نه ساله با یک پلاکارد دست ساز توجه را جلب می کرد که رویش خطاب به شهید حججی  نوشته بود:

” با تو پیمان می بندیم که زهراگونه باشیم و با حفظ حجاب و عفاف خود پاسدار خون و آرمان های اسلامی تو باشیم.”

به سختی جلوتر رفتم و از یکی از دخترها در مورد اینکه چرا به آنجا آمدند، پرسیدم. فاطمه کلاس دوم دبستان بود و با مادر و خواهر و چند نفر از همکلاسی هایش آمده بودند برای مراسم. فاطمه می گفت که خیلی به خاطر شهید حججی ناراحت است و برادری دارد که هم سن شهید است و احساس می کند که شهید را اندازه برادرش دوست دارد.

یاران دبستانی هر کدام به نوبت پلاکارد را به دست می گرفتند و حتی برای لحظه ای آن را پایین نمی آوردند، انگار این بچه های دهه هشتادی و بلکه نودی با همه پاکی و زلالی که داشتند، عزم جزم کرده بودند که پیامگزار خوبی برای شهید بی سر امروز باشند.

 

در حاشیه مراسم

امروز بی نظمی و بی برنامگی در مراسمی چنین با شکوه و پرمعنویت مثل خیلی از برنامه های مشابه دیگر در این سال ها، موج می زد.

مراسمی که می توانست و بایست به بهترین شکل در خاطره شرکت کنندگان بماند و به زیباترین نحو در حافظه دوربین های رسانه ها ثبت و ضبط شود، با ناهماهنگی ها و بی نظمی هایی که در برنامه  بود، عملا به برنامه ای تبدیل شد که برای خیلی ها با آه و افسوس و دریغ همراه گشت.

خیل شرکت کنندگان در این مراسم که آمده بودند احترام و عشق و وفاداری و قدرشناسی شان را نسبت به شهید حججی و خانواده او ابراز کنند، غالبا با گله و رنجیدگی بسیار برمی گشتند بی این که دل و دماغ شان از این همه معنویت و زیبایی که در فضا موج می زد، سیراب شده باشد.

 

روایتی از بی نظمی

جمع کثیری از مردم در محدوده میدان امام حسین(ع) از حوالی ساعت 8 صبح  جمع شده بودند در انتظار پیکر شهید حججی، اما نه بلندگویی بود که صدایی بشنوند از برنامه های مراسم و نه راهنمایی که مردم سرگردان اقلا بدانند که چه کنند و کجا بروند و اصلا بمانند و یا بروند.

عده ی کثیری از مردم با تیپ ها و پوشش های متنوع آمده بودند. خیلی از دختران و زنان چادری را می دیدی که از گرمای مضاعفی که در انبوه فشرده جمعیت موج می زد، کلافه شده بودند.

خیلی ها که ناامید شده بودند که به چیزی از مراسم برسند، با پای پیاده سعی در رسیدن به قافله تشییع کنندگان داشتند و در زیر لب بانیان این بی تدبیری و بی نظمی را دعا می کردند و ابراز تاسف و شگفتی از این همه نظم و تدبیر!

نهایتا عده زیادی که از راه های دور خود را به میدان امام حسین رسانده بودند، اصلا به تشییع نرسیدند و دلگیر و ناراحت راه بازگشت را در آن شلوغی جمعیت در پیش گرفتند.

حرف آخر این که:

اگر چه برای امروز آب رفته به جوی باز نمی گردد.

 از برکت این شهید مظلوم گرانقدر و این حضور حماسی پرشمار و آکنده از معنویت تهرانی ها در مراسم امروز، شهر ما می توانست بهره های بسیار بیشتری نصیب خود کند، که نکرد…

اما می پرسیم از مسئولان و متولیان این گونه مراسم که :

تا کی باید شاهد بی نظمی و ناهماهنگی در چنین برنامه هایی در شهر تهران باشیم، شهری که ظرفیت های و امکاناتش برای برپایی بهینه چنین برنامه هایی کم نیست.

تا کی باید شاهد از دست رفتن بهترین فرصت ها برای بازآفرینی صحنه های شکوهمند از حضور مومنانه و پرشور مردم دراین گونه مراسم باشیم؟

بعد از نزدیک به چهار دهه تا کی و تا کجا؟

آیا پاسخگویی هست؟

 

/انتهای متن/

درج نظر