رایحه خوش پیوند” محمد” و”خدیجه” به آسمان می رسد

ازدواج محمد (ص) و خدیجه(س) چگونه صورت گرفت؟ خواستگاری، مراسم ازدواج، مهریه… خدیجه ثروتمندترین و پاک ترین زنان قریش بود و محمد امین جز راستگویی و امانتداری سرمایه ای نداشت. این دو چگونه با هم همپیوند شدندد؟

2

روز ازدواج محمد (ص) بالاترین دردانه خلقت و خدیجه(س) بهترین همسر پیامبر،  روز خجسته ایست؛ روزی که پیامبر خاتم خانواده ه کوچکش را بر پایه قدسی ترین عشق ها و بی همتاترین وفاداری ها بنا نهاد؛  زوجیت  مقدسی که مقدمه ای والا  بود برای برانگیختگی پیامبر  و اسبابی مناسب بود برای آغاز رسالت در محیط تاریک و جاهلی مکه ؛  ازدواجی مبارک  که ثمره اش فاطمه(س)  آسمانی ترین و بهترین زن خلقت بود؛  که سلام همه عالم بر او با د و بر مادر بزرگوارش و پدر والامقامش.

 

این مرد خوشبخت کیست؟

ـ خدیجه، تو را چه می‌شود؟ بانوی زیبای قریش.

بانو چیزی نگفت.

” نفیسه” ادامه داد: شهبانوی قریش! نمی‌توانی از من پنهان کنی؟ چند روز است که آرام نداری؟ در هیچ کجا قرار نمی‌یابی؟ هر وقت با تو صحبت می‌کنم جواب نمی‌دهی یا جواب‌هایت از سر بی‌حوصلگی است! این چه حالتی است که در تو پیدا شده است؟ می‌گویند کاروان امسال سود فراوانی برای تو داشت!

بانو سر بلند کرد. “نفیسه” چشم به چشم‌های پر فروغ و نمناک او نزدیک کرد.

ـ خدیجه! باز چه شده است؟ کدامین یتیم سر بی شام بر زمین گذاشته که مادر یتیمان و بینوایان این چنین آشفته حال شده است؟ در کجا جنگی روی داده که داغ پدر شجاعت “خویلد ‌بن ‌اسد” را که در سال جنگ “فجار”کشته شد تازه کرده است؟ بگو؛ ای طاهره، زن پاک نهاد عرب، چه چیز تو را…

بانو هیچ نگفت.

” نفیسه” گفت: نکند فرزندان خواهرت هاله ترا آزار رسانده‌اند؟” هند” و” زینب” و” هاله”… وای امان از بچه‌ها،… خدیجه تو گرچه ازدواج نکرده‌ای! اما مادر خوبی برای فرزندان خواهرت هستی که دو همسرش را زود از دست داده،… اما نباید به خاطر آن‌ها چنین پریشان خاطر شوی…

غم در نگاه بانو موج می‌زد

.” نفیسه”صدایش را آرام کرد، دست به زیر چانه‌ی بانو برد وسر او را بالا گرفت و گفت: نکند باز خواستگاران پولدار و ثروتمند تو این چنین آشفته خاطرت کرده‌اند؟

نگاه بانو عوض شد. پوسته‌ی نازک صورتش رنگ گلی به خود گرفت.

“نفیسه” خندید: پس درست حدس زده‌ام؟ این مرد خوشبخت کیست که قرار از تو برده است؟

بانو من و من کنان گفت: اما او هیچ نمی‌داند.

” نفیسه” با تعجب گفت: هیچ نمی‌داند؟!

ـ نه.

ـ و قرار از تو برده است و تو آرام نداری؟

بانو سر تکان داد.

 “نفیسه” بی‌تاب شنیدن بود اما بانو ساکت شده بود.

دقایقی که گذشت. “نفیسه” سرش را جلو آورد و آهسته سخن گفت. بانو نیز آهسته سخن می‌گفت، آن‌گونه که حتی کنیزکی که برای آنها شربت آورده بود، چیزی نشنید.

“نفیسه” آرام قدم برمی‌داشت. رو به سوی کعبه داشت. خانه‌ی آرامش. هنوز صحبت‌های دوستش در ذهنش جولان می‌داد.

ـ می‌ترسم این احساس به خاطر تنبیه من باشد از سر باز زدن از ازدواج با کسانی که بسیار اصرار داشتند بر این کار، آنها که هم از لحاظ مال و ثروت، هم از لحاظ نسب و قوم موقعیت مناسبی داشتند.

ـ می‌ترسم از سرزنش فامیل، از عتاب بزرگان قوم. او مالی ندارد. فقیر و تنگدست است. خود می‌دانی که او چوپانی می‌کند و جز بهره‌ای اندک همه را به عمویش می‌دهد که چون پدر او را دوست دارد.

ـ اما دیدن او چراغی را در دلم روشن کرده است. راستگویی و درست کرداری او آرامم می‌کند. صداقت و پاکی‌اش می‌ارزد به تمام این دنیای دون که برای آن یکدیگر را پاره می‌کنند، صفا و صمیمیتی در او دیده‌ام که آرامش را از من گرفته است، علاوه بر آن، داستان راهب مسیحی و…

 

ای” محمد”! چرا زن نمی‌گیری؟

“نفیسه”آرام قدم برمی‌داشت. آن چنان غرق در اندیشه بود که ندید از جایگاه “دارالندوه” گذشته است. صدای زمزم او را به خود آورد. زمزمه‌ی چشمه بر جانش نشست. نفس بلندی کشید. دور و برش را پایید. امین را دید. تکیه داده بر ستونی و به کعبه نگاه می‌کرد. کنارش کودکی کوچک روی زمین را می‌کاوید. امین نگاه پر مهرش را به کودک می‌انداخت تا مبادا سنگریزه‌ای به دهان برد. “نفیسه” جلو آمد. امین او را شناخت.

“نفیسه” گفت از آسمان که چترش را بر سر همه باز کرده است و از زمین مهرگستر و از دل‌های پاک و از… ای” محمد”! چرا زن نمی‌گیری؟

گونه‌های امین رنگ گرفت. گفت: چیزی ندارم که با آن زن بگیرم.

“نفیسه” گفت: این که مشکل نیست. من آن را برطرف می‌کنم. زنی را می‌شناسم پاک، با محبت، مال دار، اصیل و زیبا از خانواده‌ای با اصل و نسب و شریف. اگر راضی باشی می‌توانی با او ازدواج کنی؟

امین سر به زیر انداخت. بی گمان می‌دانست منظور” نفیسه” کیست.

امین هنوز به دنیا نیامده بود که پدر را از دست داد. شش ساله بود که مادرش آمنه هم از او جدا شد. دل او به جدّش “عبدالمطلب” خوش بود که او نیز چندی بعد بار سفر دیگر بست. از پدرش یک خدمتکار داشت، دو شتر و نه گوسفند و در خانه‌ی عمویش زندگی می‌کرد.

اما خدیجه سید و بانوی بزرگ قریش است. ثروت فراوان دارد. در اصل و نسب چون او شریف است، از خاندان مشهور و اشرافی، با لیاقت و با کیاست، مهربان و با محبت به یتیمان و درماندگان…

امین سر به زیر افکند و سکوت کرد.

” نفیسه” گفت: دوباره با تو صحبت خواهم کرد. و از جا برخاست.

بانو در خانه‌ی خویش منتظر او بود.

” نفیسه” می‌دانست که دوباره برمی‌گردد!

شرم بر گونه‌های بانو سایه انداخته بود.” نفیسه” گفت: باید خانواده‌ها را از این وصلت آگاه کنید. این بار من به” محمّد” می‌گویم که تو رضایت خویش را اعلام کرده‌ای!

قلب بانو لرزید، نبضش تند می‌زد. خون با شتاب دوران می‌کرد در تمام وجودش اما گونه‌ها را سرخ‌تر می‌نمود. صورتش تب داشت. دوباره آرامش رفته بود. انگار که بخواهد قلبش را به فرمان درآورد. دست بر روی قلب خود گذاشت.


من خود تمایل به ازدواج با امین دارم

“صفیه “وارد اتاق که شد بانو بلند شد. “صفیه “او را تهنیت گفت. بانو دستور شربت و آشامیدنی داد. “صفیه” گفت: برای خوردن نیامده‌ام دخترعمو! خبری شنیده‌ام برای صدق وکذب  آن نزد تو آمده‌ام. درواقع برادرانم “ابوطالب” و “حمزه” مرا فرستاده‌اند.

گونه‌های بانو به سرخی گرایید. گفت: آن چه شنیده‌ای راست است. من جلالت و بزرگی امین را درک کرده‌ام. راستگویی و درست کرداری‌اش را دیده‌ام. اکنون در دل من جز محبت و دوستی او چیزی نیست. من خود تمایل به ازدواج با او دارم.

دل” صفیه” شاد شد. او نیز برادرزاده‌اش امین را بسیار دوست می‌داشت. نور چشم او بود و یادگار برادر جوانش که گل زندگی‌اش زود پرپر شد…

” صفیه”چنان شتابان از خانه‌ی بانو بیرون آمد که یادش رفت کنیزان بانو برای پذیرایی از او شربت آورده‌اند.

“صفیه” خود را به برادرانش رساند به” ابوطالب”، به” حمزه”، و به… تا مژده‌ی سامان گرفتن برادرزاده‌شان را به آنها بدهد.

ومی‌گویند خویشان بانو با این وصلت مخالف بودند اما”ورقه‌ بن ‌نوفل” که از راز دل بانو آگاه بود آن‌ها را بر این امر تشویق می‌کرد


ما خواستگاری محمد از خدیجه را پذیرفتیم

“میسره” راه را باز کرد تا” ابوطالب” و “حمزه” وارد اتاق شوند.” نفیسه” کنار بانو نشسته بود. “حکیم”؛ برادرزاده‌ی خدیجه، “عمرو ‌بن اسد” عموی خدیجه،” ورقه ‌بن ‌نوفل” پسرعموی دانشمند او نیز حاضر بودند. صدا در مجلس پیچید: اهلاً و سهلاً…

مجلس از بزرگان دو قوم پر بود.در شرایطی که دختران حق زندگی کردن نداشتند. زنان حق انتخاب نداشتند، آزاداندیشی بانو بود که بر انتخاب همسر با ملاک صداقت، امانت و درستی تکیه داشت.

“ابوطالب” خوشحال از سامان گرفتن برادرزاده‌اش در خانه‌ی طهارت و پاکی گفت: ستایش از آن پروردگار این خانه‌ی حرمت یافته و پر شکوه است. هم او که ما را از نسل ابراهیم و اسماعیل قرار داد و در کرانه‌ی پر برکت این خانه‌ی امن خویش فرود آورد و ما را فرمانروای مردم برگزید و خیر و برکت خود را در این شهر و دیار بر ما ارزانی داشت.

آن گاه اشاره به برادرزاده‌اش کرد و گفت: این” محمد” نور دیده و برادرزاده‌ی ارجمند من است. اگر موقعیت پر فراز، عقل والا و منش انسانی و مترقی او با هر یک از مردان قریش سنجیده شود او از همگان برتر و بالاتر است. جوان برومندی است که در میان همه‌ی عصرها و نسل‌ها برایش نظیر و همانندی نخواهد بود.

محمد از نظر ثروت و امکانات مادی نه تنها هموزن و همگون دختر شایسته و پروا پیشه و خردمند شما (خدیجه) نیست که در برابر او تهیدست و بی چیز است.

اما باید به یاد داشته باشیم که خانه‌ی بزرگ و مجلل و ثروت و امکانات گسترده، بخشش خداوندی است که به هر کس به اندازه‌ای که خواست حکیمانه‌اش تعلق گیرد،ارزانی می‌دارد.

چرا که ثروت و قدرت و امکانات رنگارنگ مادی امانت خدا در دست بندگان و مثل سایه‌ای زودگذر و ناپیداست.

اینک این “محمد”! این جوان پر شکوه و آراسته به ارزش‌ها و برتری‌های انسانی و اخلاقی در شور و شوق امضای پیمان مشترک زندگی با خدیجه است و او نیز به این پیوند نمونه و مبارک سخت علاقه‌مند است.و ما اینک در خانه‌ی شما برای خواستگاری حضور یافته‌ایم. آمده‌ایم تا با رضایت خاطر شما این دختر فرزانه را برای این جوان نمونه و بزرگ‌منش خواستگاری کنیم.

مهریه‌ی شما با من است و آن چه بخواهید هم اکنون یا در آینده تقدیم خواهم نمود. به پروردگار این خانه سوگند که” محمد” دارای شخصیتی والا، آئینی برتر و اندیشه‌ای پر شکوه و سازنده است.

خطبه‌ی” ابوطالب” تمام شده بود.. رسم بر این بود که سرپرست و ولی دختر شروع به جوابگویی کند و خطبه بخواند. اما ابهت کلام “بوطالب”،  همه را مبهوت کرده بود. عمرو نتوانست سخن بگوید. ورقه نیز من و من کنان مانده بود در آغاز سخن.

بانو نگاهی به امین انداخت، آرام و سر به زیر. دلش قوت گرفت. رو به “ورقه” کرد و گفت: گرچه شما در این نشست و در حضور بزرگان بنی‌هاشم برای پاسخگویی به این درخواست آنان از من سزاوارتری اما در مورد من و امضای پیمان زندگی مشترک، من بر دیگران مقدم هستم. پس اجازه دهید خود پاسخ خواستگاری “محمد” را بدهم.

“… هان ای “محمد”! من خویشتن را به خواست پروردگار این خانه‌ی پر شکوه به عقد تو درمی‌آورم و با سپاس از بزرگواری و بخشندگی عموی گرانقدرت، جناب” ابوطالب” ـ که به حق فرزانه‌ی حجاز، سرور مکه و بزرگ قریش است ـ مهریه‌ام را نیز خودم به شما هدیه می‌کنم. بنابراین از عمو و بستگانت بخواه تا قربانی کنند و طرح جشن با شکوه این پیوند سعادت‌ساز و سعادت‌بار را در افکنند و تو نیز از این پس سرور و سالار همسرت،” خدیجه” و مایه‌ی فخر و مباهات او خواهی بود.”

لبخند بر لبان “ابوطالب” نقش بست و گفت: گواه باشید حاضران که “خدیجه” از ازدواج با” محمد” استقبال کرد و مهریه‌ی خود را نیز برعهده گرفت و به مرد زندگی‌اش هدیه داد.

“عمرو بن ‌اسد” که تازه خود را باز یافته بود نیز رضایت خاندان خود را اعلام داشت: ما خواستگاری “محمد” از” خدیجه” را پذیرفتیم و بر این پیوند مبارک خوشنود هستیم.

“عبدالله‌ بن ‌غنم” از این شور و شوق و از محبتی بی پیرایه که در سخنان بانو موج می‌زد به وجد آمد و گفت:

«هان ای” خدیجه”! بر تو مبارک و گوارا باد که همای بخت و زندگی‌ات به سوی پر فرازترین قله‌های سعادت و نیک‌بختی پر کشید و اوج گرفت.»

«تو امروز با برترین فرزند انسان پیمان بستی. چرا که به راستی در میان همه‌ی عصرها و نسل‌ها چه کسی بسان” محمد” به ارزش‌ها و والایی‌ها آراسته است؟»

«دو پیامبر بزرگ و دو سمبل راستی و درستی عیسی پسر مریم و موسی پسر عمران به برانگیختگی او بشارت داده‌اند و چه نزدیک است موعد او! »

 «از روزگاران پیشین، اندیشمندان نوشته و به زبان نیز اقرار نموده‌اند که در سرزمین حجاز وجود رسولی راهنما و راه یافته درخشیدن خواهد گرفت.[۱]


عیب است زنی مهریه‌اش را خود بپردازد

سکوتی که  مجلس را فرا گرفته بودبا زمزمه های آرام ،کم کم می شکست.برخی مردان این پا وآن پا می کردند.زمان به کندی می گذشت. مردی گفت: این عیب است که زنی مهریه‌اش را خود بپردازد.

 زنی گفت: شوهری بی چیز ویتیم.

وشال زربافت را به دور خود پیچید.

مردی از آن میان بلندتر با کنایه فریاد کشید: عجبا! رویدادی شگفت است، ما دیده بودیم مردان مهریه‌ی زنان را می‌پردازند و ندیده بودیم که زنان مهریه‌ی خویش را به مردان زندگی‌شان هدیه کنند!

برخی پوزخند زدند و گروهی با کینه این امر را به مسخره گرفتند.

“ابوطالب” بلند شدوگفت: هان! ای کم خرد فرومایه! تو چه می‌گویی؟ به جوانمردی همانند “محمد” هم دختر می‌دهند و هم مهریه‌اش را خود هدیه می‌کنند اما مردک کم خرد و تاریک فکری چون تو اگر هدیه‌ای کلان هم به دختر پاک روش و پاک منش برای ازدواج تقدیم کند، او نمی‌پذیرد و پاسخ مثبت نخواهد داد!

صدای خنده بنی هاشم فضا را پر کرد!

مجلس که تمام شد. بانو “میسره” را خواست. چهارصد دینار به او داد و گفت: نزد بنی‌هاشم برو و این کیسه را به “ابوطالب” بده و بگو این مهریه “خدیجه” است تا آن را برای خویشان من بفرستد.

“میسره” خنده بر لب داشت. کار نیک از بانویش بسیار دیده بود. اما چنین کاری را تاکنون ندیده بود نه او و نه هیچ یک از عرب‌ها. با خود گفت: بی شک این کار ولوله‌ای در میان مردم می‌اندازد. زنی مهریه خویش را خود می پردازد!

اما هیچ نگفت. زمان آبستن بود و او نمی‌دانست بانوی او چرا با” ورقه” پسرعمویش به مشورت نشسته است؟


مراسم ازدواج محمد ستوده و خدیجه شکوهمند

شعرگویی و مدیحه‌سرایی شروع شد، عموها، عمه‌ها و بزرگان هر کدام شعری به تهنیت و مبارکی این ازدواج قرائت کردند. بیشتر از همه شعر “صفیه دختر عبدالمطلب” بر دل بانو نشست که گفته بود:

«شادی و شادمانی با نشاط و طراوت فرا رسید و بد پنداری و اندوه برطرف شد.»

«فروغ درخشان ماه چهره برافروخت و موج نیک‌ بختی و شادکامی از افق پدیدار گردید.»

«و این همه به برکت وجود ارجمند “محمد” است. هم او که در سرزمین حجاز و در زبان مردم آن، به نیکی و بزرگ‌منشی یاد می‌شود.»

«هر گاه احمد با همه‌ی انسان‌ها و نیز دیگر پدیده‌های آفرینش مقایسه شود ، برتری و شکوه او بر همه‌ ی آنها آشکار خواهد شد.»

«اینک بار دیگر شکوه” محمد” بر قریش آشکار گردید و به یمن وجود او همای نیک‌بختی و سعادت برای همیشه در آسمان زندگی انسان‌های کمال‌جو و رشدخواه به پرواز درآمد.»

«امواج این سعادت و نیک‌بختی “خدیجه” را در بر گرفت. هم او را که دختر خرد و کمال و پاکی‌ها ارزش‌هاست.»

«راستی که “خدیجه “چه بانوی شکوهمند و آراسته‌ای است و چه‌قدر درایت و بردباری از گفتار و منش او نمایان است.»

«این” محمد” امانت پیشه است که در ستودگی خرد و رفتارش نقطه‌ی ناشناخته شده‌ای نیست.»

«پس به جمال و کمال این برترین انسان درود نثار کنید تا به سعادت و نیک‌بختی نایل آیید و خدا به برکت وجود او شما را مورد مهر و بخشایش گسترده‌اش قرار دهد.»

«یتیمان و بینوایان که به شادباش می‌آمدند چشم بر دست محمد داشتند که ازین پس اموال بانو در اختیار او بود. خیالشان راحت بود. هر دو از حیث گشاده‌دستی اولاد بنی‌هاشم بودند.» در میانه‌ی آن شور و شوق و دف زدن‌ها و هلهله کشیدن‌ها.


این مادر دوم من است

 زنی گندم‌گون و لاغر اندام خود را به جایگاه آن دو نزدیک کرد.امین سر برداشت. چشم‌های آشنایی را دید. به او خیره شد و گفت: دایه!

 بلند شد و زن را روی صندلی نشاند.بانو رو برگرداند. زن سیه چرده نگاهی به او کرد. بانو خندید. قلب زن آرام شد.

امین گفت: این مادر دوم من است “حلیمه از بنی سعد”.

“حلیمه” خندید. انگار که جان تازه گرفته باشد. کنیزک به اشاره بانو به او نزدیک شد با سینی پر از جام شربت اعلا و پالوده‌ی ایرانی.

“حلیمه” دهانش را نزدیک جام برد. خنکی شربت به جانش سرازیر شد. با چشمانش امین را می‌جست. صورتش، لبانش، موهایش، دستانش، پاهایش و… چشمانش تشنه‌ی نگاه امین بود. اجزای بدنش را می‌کاوید با چشم.

گفت: آن زمان که تو بودی، نعمت هم بود. گوسفندها پر شیر، زمین‌ها سبز و خرم، مشک‌ها پر از شیر، چاه‌ها پر از آب، برکت و نعمت در میان ما فراوان بود ولی وقتی که تو رفتی همه چیز از میان ما پر کشید. خشکسالی صحرا را از بین برد و جز شن چیزی باقی نگذارد فقط بوته داریم برای اجاق اما چیزی نداریم برای پختن. گله‌ی ما از گرسنگی و بی آبی تلف شد. فرزند و همسرم نیز رنجور شده‌اند. این سختی شیره‌ی جان ما را می‌مکد.

بغض گلوگیر راه صحبتش شد. امین به یاد آورد آن چراگاه سبز و خرم را، روزهایی که با “عبدالله” گوسفندان را به چرا می‌برد و روزهایی که با خواهران رضاعی‌اش “شیماء” و “انسیه” به بازی می‌نشست. بره‌ای را که مادرش را از دست داده بود و صدای نالانی که داشت،…

سر بلند کرد و گفت: ای مادر! رزق و روزی شما نیز چون آب و دانه پرندگان مقرر شده است. وسوسه را در دل جای مده و ناامیدی را از خود دور کن.

بانو برخاست. دلش در تب و تاب بود. نزدیک آمد و چیزی به امین گفت. امین لبخند زد. بانو گفت: “میسره”.

غلام جلو آمد. بانو فرمان داد: “میسره” رمه‌ها از چراگاه بازگشته‌اند؟

ـ بانوی من! در حال ورود به مکه هستند.

بانو گفت: اولین گله از رمه‌های من که از چراگاه بازگشت به” حلیمه” تقدیم کن به برکت این شب فرخنده.

 “میسره” سر خم کرد. می‌گفتند در آن گله چهل گوسفند بود و یک شتر.


رایحه خوش از پیوند” محمد” و”خدیجه” است

رقص و پایکوبی کنیزان تمام شد و غیر از اولاد بنی‌هاشم نماند. آنها نیز آرام آرام مجلس را ترک می‌کردند با گفتن: «مبارک باد بر تو این افتخار و همسر،…»و آن دو را به خدای کعبه می‌سپردند.آرزوی همه آنها خوشبختی یادگار برادرشان بود.

در آن دم که شب چادرش را روی شهر مکه کشیده بود، رایحه‌ی خوش و دلپذیری تمام جان‌ها را آکند. گویی بارانی از عطر و گلاب بر مکّه باریدن گرفته است. نسیمی از رایحه‌ی دل‌انگیز بهشتی.

عرب صحرانشین نگاهی به آسمان انداخت، ستاره‌ها چشمک می‌زدند. گهگاه شهابی بر آسمان خط سفید می‌کشید. عرب جلوتر آمد. مردی را دید که به سوی کعبه می‌رود. پرسید: این بوی خوش از کجاست؟

مرد بی آنکه بایستد گفت: این رایحه خوش از پیوند” محمد” و”خدیجه” است.

آسمان نیز در آن جشن و سرور شرکت کرده بود…

/انتهای متن/

نمایش نظرات (2)