دختر خرابه نشين [1]

کاروان اهل بیت که به شام رسید، فصل تازه حزن و حماسه آغاز شد و برگی از این فصل کتاب عاشوراییان به دخترکی از این کاروان اختصاص دارد که شمع وجودش در خرابه شام خاموش شد.

0

فریبا انیسی/

شب های سرد امان مرا بريده است… هيچ روپوش و لحافی نداريم. هر زمان فکر می کنم که اين سقف خراب بر سر ما آوار خواهد شد. اما اطمينان مادر و عمه را که می بينم، مطمئن می شوم که هيچ اتفاقی نخواهد افتاد… چه مسافرت عجيبی بود. پدر همراه ما نبود. برادر هم نبود. عمو و پسر عمو ها هم نبودند. فقط يک مرد همراه ما بود، علی، مريض… وقتی از کجاوه او را بيرون گذاشتند غل و زنجير پاهايش ردی از خون بر زمين می گذاشت و آن چيزی که بر گردنش بود رد قرمز رنگی بر روی پيراهنش گذاشت اما او نماز می خواند… مگر نماز با لباس خونی باطل نيست؟

هر وقت نام آب می آيد همه گريه می کنند.

هر وقت خورشيد از لابلای سقف خراب بر ما می تابد همه گريه می کنند.

وقتی صدای پای اسب سواران که به تاخت می روند، بلند می شود، همه گريه می کنند.

هر وقت آتش روشن می کنيم تا گرم شويم همه گريه می کنند…

ديگر مادرم سرم را شانه نمی زند، موهايم را نمی بافد، آن ها را روغن نمی زند. ديگر خواهرم از داستان های قرآن برايم نمی گويد… ديگر برادرم برايم گوشواره نمی آورد… مدتی است پدرم را نديده ام، چقدر دلم برايش تنگ شده است ديگر کسی برايم لالايي نمی خواند و از رسول خدا (ص) نمی گويد.

همه می گويند پدرم به سفر رفته است، بزودی برمی گردد… اگر او را دوباره ببينم ديگر نمی گذارم از ما جدا شود. به او می گويم وقتی او نبود چه شد، گوشواره ام را دزديدند، پيراهنم را پاره کردند، خيمه هايمان را آتش کشيدند…

من گم شده بودم. صحرا بود و خاک… فقط صدای سر نيزه بود و شمشير و صدای قهقهه سربازان… خيلی و حشت کرده بودم. مادرم مرا پيدا کرد او با عمه دنبالم گشت… من خود را زير خاک پنهان کرده بودم تا سربازان پيدايم نکنند….

به پدرم می گويم، چرا به دنبال من نگشتی؟ چرا گوشواره ام را از دست سرباز بيرون نياوردی؟ چرا وقتی به سفر رفتی ما را همراه خود نبردی؟ مگر کجا رفتی که ما را تنها گذاشتی؟…

پاهايم زخمی است، تاول پاهايم ترکيده است،… ديگر نمی توانم درست راه بروم، بايد هميشه لباس يا دست ديگران را بگيرم. خيلی ها مثل من هستند، فاطمه، سکينه، عبد الله، زيد، محمد و…

همه مادران و خواهران گريه می کنند، آن ها هم مثل من لباس خوبی ندارند، پاهايشان ورم کرده و تاول زده است. هر وقت صدای آن ها بلند می شود تازيانه ای بر پشت آن ها فرود می آيد اما آن ها دست بردار نيستند… من هم دست بردار نيستم… آن قدر می گردم تا ترا پيدا کنم.

بابا؛ ديگر نمی گذارم تنها بروی، بايد ترا پيدا کنم…

در گوشه ی خرابه نور خاصی به چشم دخترک آمد. دخترک به آن سو رفت، پرده را کنار زد. بابا آمده بود. صدای شوق و شعف او بلند شد.

  • بابا؛ تو برگشتی…

ستاره های آسمان سرک می کشيدند تا از لابلای درز های سقف نگاه کنند، صف ملائک پشت به هم ايستاده بود تا به طواف عشق برسند، چه شب عجيبی بود آن شب،… دخترک هم با ملائک همراه شد.

 

1- رياحين الشريعه ج3 ص188 ، روايت کربلا ص283-280 .

/انتهای متن/

درج نظر