داستـــان/ متـــرو       

فاطمه تقاضایی[1] که از دوران مدرسه داستان نویسی را شروع کرده، دارای مقام برتر در مسابقات داستان نویسی استان تهران  ونیز جشنواره داستان رضوی است.

6

 فاطمه تقاضایی/

فصل بهار همیشه با خود تازگی و شادابی را به روستای سرخ پوش ابیانه می آورد. هوای تازه و شکوفه های بهاری، روستا را در این فصل دوست داشتنی تر می­ کند. شکوفه هایی که دست به دست هم می دهند تا در گل بوته های لباس زنان جا بگیرند، زیبایی دوچندانی به روستا می بخشند. هوا آنقدر سرشار از اکسیژن است که دلت می خواهد برای سال ها ریه ات را از آن همه عطر خوش پر کنی.

 اما آنجا کجا و اینجا کجا! اینجا از ترس آلودگی هوا باید مراقب دم و بازدم هایت باشی و حتی روزهایی می آیند که باید ماسک بزنی تا مبادا آلودگی هوا موجب کسالتت شود. حیفم می آید از آن همه تازگی های روستا دل بکنم و به تهران برگردم، اما مجبورم.

 اتوبوس وارد ترمینال شده و تمام مسافران مشغول جمع کردن وسایل شان هستند. آن هایی که در ردیف های جلو نشسته اند یکی پس از دیگری پیاده می شوند. برخی خواب آلود و برخی با خنده و پر انرژی. من هم حال خوشی دارم چون که بالاخره بعد از سال ها تلاش، می توانم طرحم را در یک همایش معتبر مطرح کنم، بلکه بتوانم به داد آلودگی هوای پایتخت نشینان برسم.

 کوله پشتی ام را به دوشم می اندازم و ساک دستی مادر را از زیر صندلی بیرون می کشم. مادر در حال مرتب کردن لباس زیبایش است که آن را نشانه ی اصالت می داند. هرچه کردم که لباس مطابق با شرایط شهر بپوشد، رضایت نداد. پیراهن بلند گلدوزی شده با تزیین یراق های نقره ایی اش به او  آنقدر می آمد که من هم ترجیح می­ دادم در همان لباس ببینمش.

 از اتوبوس خارج شدم و چمدان را از راننده تحویل گرفتم و با مادر به سمت مترو راهی شدیم. در این چند ساعتی که تا قبل از زمان شروع همایش وقت داشتیم باید به بیمارستان می رفتیم، تا نوبت مان هم نگذرد.

 خیابانی که از سمت ترمینال جنوب به مترو ترمینال منتهی می شود همیشه پر است از دستفروشانی که زمان نمی شناسند و صبح و شام در آنجا بساط دارند. نرسیده به ترمینال سفره خانه ای هست که همیشه شلوغ است. هر بار که از این مسیر می گذرم دلم می خواهد یک بار به داخلش بروم و املتی که بویش همیشه مشامم را قلقلک می دهد بچشم، اما ازدحام و حضور مردان در سفره خانه مانعم می شود. چند قدم جلو تر تابلو مترو را می­بینم.

 با مادر وارد ایستگاه مترو می شویم. مثل همیشه شلوغ است. همه در حال دویدن هستند. گاهی احساس می کنم انگار این آدم ها چیزی را گم کرده اند که دائم در پی آن می دوند. در سال هایی که در تهران درس خواندم هیچ وقت مترو را خلوت ندیدم، مگر اینکه تعطیلات چند روزه ای مثل عید نوروز یا ایام تاسوعا وعاشورا باشد تا مترو کمی خلوت شود. هر چند در زمان هایی هم که خلوت است هیچگاه در ایستگاه های اصلی که محل تردد مردم یا در مرکزیت شهر است جا برای نشستن نیست و فقط می توانی دستگیره ای بیابی و خود را از آن آویزان کنی تا به مقصد برسی.

 کارت اعتباری خودم را به مادر دادم و خودم به سمت باجه بلیت فروشی رفتم. بلیت دو سفره­ ای خریدم. از گیت که خارج شدیم به سمت یکی از ماموران مترو که جلیقه ای فسفری به تن دارد رفتم.

– سلام. می خوام برم بیمارستان میلاد، کدوم ایستگاه باید پیاده بشم؟

 پسرک نگاه عاقل اندر سفیهی به من اندخت و کمی سرش را خاراند. احساس کردم انگار مسیر را نمی داند. با چشمانی متعجب و پر از سوال نگاهش کردم. به گمانم تازه کار است و همه ی ایستگاه ها و مسیر ها را نمی شناسد.

– برو مصلی از اونجا ماشین داره برای میلاد.

 ازدحام جمعیت آنقدر زیاد است که جای سوزن انداختن نیست، البته همیشه در ایام اردیبهشت و برپایی نمایشگاه کتاب از نقاط مختلف به تهران می آیند برای خرید کتاب، بنابراین با این شرایط نمی توان توقع خلوت بودن مترو را داشت. در شلوغی همراه مادرم به سختی به سمت سر ایستگاه رفتیم و منتظر ماندیم.

 قطار آمد. لحظه ایی در جمعیت مادر را جلوتر دیدم و سعی کردم خودم را از لابه لای جمعیت به او برسانم و با اشاره ای از او خواستم تا سوار شود، می ترسیدم وقت بیمارستانش دیر شود و از پذیرش جا بمانیم، مادر هم حرف من را گوش کرد و سوار شد. با تلاش از میان جمعیتی که هجوم آورده بودند تا قبل از بسته شدن در سوار شوند خودم را به جلو رساندم. چند خانمی که برای خارج شدن از مترو دیر اقدام کرده بودند با فشار تلاش می کردند تا از در خارج شوند تا مبادا جا بمانند. خروج آن ها و چند هل، به  ثانیه ای نکشید که من را از جمعیت جلو به عقب راند و در عمق نگرانی چشم های مادر برای سوار شدن من، درهای مترو بسته شد. من در کمال ناباوری با چمدانی که به سختی آن را در میان جمعیت با خود می کشیدم، جاماندم. قطار پس از بسته شدن درب ها شروع به حرکت کرد و جمعیتی که جا مانده بودند از قطار فاصله گرفتند، اما من همچنان چمدان در دست شیشه های مترو را لمس می کردم و فریاد می زدم: مادرم، مادرم.

 عده ای از جمعیت که از ماجرا دور بودند متعجب مانده بودند و مابقی با حالت ترحم و دلسوزی نگاهم می کردند و هر کدام برای خودشان نظری می دادند.

– به موبایلش زنگ بزن.

– با متروی بعدی برو پیداش می کنی.

– بگو توی ایستگاه بعد پیجش کنند.

 تمام صداها در سرم می پیچید و مانده بودم که چه کنم. دلم می خواست فریاد بزنم. وقت بیمارستان چه؟ با خودم فکر کردم اشکالی ندارد فقط پیدایش کنم وقت بیمارستان را بعداً هم می توانم بگیرم. اما وقتی به یاد همایش افتادم مغزم سوت کشید. اگر تا زمان شروع همایش مادرم را پیدا نکنم. اگر نتوانم به همایش بروم، تمام سال هایی که برای این طرح زحمت کشیدم هدر می رفت.

 بغض گلویم را گرفته بود، چقدر برای این همایش لحظه شماری می کردم. برای مطرح کردن طرحم، برای وضعیت شغلی ام، برای بورسیه ام، وای خدای من.

 لحظه ای به خودم آمدم. تمام زنان دورم جمع شده بودند و من روی زمین، چند قدم مانده به خط زرد- محل توقف قطار- نشسته بودم. به کمک یکی از زنان به روی صندلی نشستم.

– عزیزم ناراحت نباش. به گوشیش زنگ بزن.

 نگاهی به او انداختم و در دلم گفتم: “برای کسی که اولین بارش هست که به تهران میاد، موبایل چه می دونه چیه؟”

آرام زمزمه کردم: موبایل نداره.

 قطار دیگری آمد. بدون اینکه به نظرات آدم های اطرافم  گوش کنم به سمت قطار رفتم. نا امید از همه ی برنامه هایم. اگر تا دو ساعت دیگر پیدایش نکنم چه؟ نگاهی به ساعت موبایلم انداختم کمی مانده بود تا ساعت به نه برسد و مدام در ذهنم تکرار می شد تا ساعت دو. نا امیدانه چمدان را با خود کشیدم و سوار شدم. آن لحظه تنها چیزی که به ذهنم  می رسید این بود که هر ایستگاه پیاده شوم و گشتی بزنم تا بلکه مادرم را پیدایش کنم.

شوش – مولوی- خیام – پانزده خرداد – امام خمینی (ره). یکی پس از دیگری تا انتهای خط به تجریش رسیدم اما نه اثری بود و نه خبری.

 نا امید در مترو قدم می زدم و ساعت از یازده گذشته بود و من هنوز مادرم را پیدا نکرده بودم. روی یکی از صندلی های مترو نشستم و به پر وخالی شدن مترو نگاه کردم. صدای گوشی ام من را به خودم آورد. با خودم فکر کردم که شاید مادرم باشد. شاید شماره ام را داشته و به کسی داده تا زنگ بزند. اما وقتی به صفحه گوشی ام نگاه کردم کسی نبود جز رفیق همراه این سال ها که همیشه من را در رسیدن به برنامه هایم همراهی کرده بود. وقتی تلفن را جواب دادم و از ماجرا مطلع شد، قول داد که هر چه سریع تر خودش را به مترو مصلی برساند.

مریم با این که منزلشان از آنجا دور بود اما در اولین فرصت خودش را به من رساند. چیزی از وقت شروع همایش باقی نمانده بود. دیگر دل توی دلم نبود. حالم عجیب بود. استرس گم شدن مادر از یک طرف و از دست دادن موقعیتم در همایش از طرف دیگر. مریم با اصرار از من خواست تا به همایش بروم و پیدا کردن مادرم را به او بسپارم. ابتدا مخالفت کردم اما در نهایت و با اصرارها و دلایلی که آورد رضایت دادم. تمام فکرم پیش مادرم بود اما چه می توانستم بکنم؟ هیچ کاری از من بر نمی آمد.

 بالاخره به محل همایش رسیدم. چند دقیقه ای نگذشته بود که مجری نامم را صدا زد تا برای ارائه ی طرحم بالا بروم.

– خانم زهرا ناری قصد دارند ایده ای در زمینه کاهش آلاینده های بنزین را برای ما مطرح کنند. خانم ناری بفرمایید.

 با سرعت خودم را جمع و جور کردم و با استرس فراوان پشت میکروفون جای گرفتم. یک لحظه فکر مادرم از سرم بیرون نمی رفت. چند دقیقه ای از سخنرانی ام نگذشته بود که گوشی ام چندین بار زنگ خورد، بلافاصله آن را در حالت سکوت قرار دادم. تمام تنم از فکرهایی که به ذهنم هجوم آورده بود، می لرزید. ناگهان پیامکی از همان شماره آمد.

– خیالتون راحت باشه، مادرتون پیش منه. توی بیمارستان میلادیم. من شماره تون رو از بیمارستان گرفتم.

 

[1]  فاطمه تقاضایی[1] کارشناس مهندسی منابع طبیعی است و نوشتن را ا ز  نوجوانی با نوشتن خاطره، شروع کرده است. از دوران مدرسه  عنوان مقام برتر در مسابقات داستان نویسی در استان تهران را  کسب کرد.
دوره های مقدماتی و پیشرفته داستان نویسی را در حوزه هنری تهران گذرانده است.  وی  برگزیده  جشنواره داستان رضویست.
تقاضایی در فیلم نامه نویسی و مقاله نویسی هم دستی دارد.

/انتهای متن/

 

نمایش نظرات (6)