داستــان/ خــانه گــرم

داستان این هفته باز هم از پروانه بابک[1] است؛ داستان نویسی که صاحب مجموعه داستان­های “یک سار پرید” و “هم بازی شطرنج” .

8

پروانه بابک/

mrs_babak
زمستان سردی است. باران میبارد. کنار بخاری نشستهام. تلویزیون روشن است. اخبار پخش میکند.
“دیشب چند نفر در اثر سرما در خیابان جان باختند. اکثر آنها معتادان بیخانمان هستند. سخنگوی دولت اعلام کرد: از فردا برای بیخانمانها خانههای گرم دائر میشود.”
بیاختیار به یاد محمود میافتم. الآن کجاست؟ نکند بیرون از خانه باشد. چند روز پیش که با مادرش در مرکز خرید حرف میزدم، حرفهای عجیبی میزد. میگفت: دیگه خسته شدم. می-خوام بیرونش کنم. جونمو به لبم رسونده. دیروز مشاور مرکز بهزیستی میگفت: “اگر معتادتون مصرف میکنه، باید از خونه بیرونش کنید تا به خودش بیاد. باید با عواقب کارش روبرو بشه. نباید ازش حمایت ناسالم کنید.”
اخمهامو توی هم کردم و گفتم: مگه برادرم کم برات گذاشته، که بچه ش توی خیابون بخوابه؟ اگه اون مُرده، یادت باشه من هنوز نمردم. تا وقتی نفس میکشه حمایتش میکنم.
آفاق چهرهاش خسته بود. سفیدی ریشه موهایش بیرون زده بود. خیلی پیرتر به نظر میرسید. وقتی حرف میزد سرش را تکان میداد. حالت عجیبی داشت. نگاهش درمانده بود. هر روز عصر شال و کلاه میکرد و میرفت جلسات خانواده درمانی. این حرفها را آنجا یاد گرفته بود. با صدایی نرمتر گفتم: آفاق جان! این چیزهایی که میگی شاید درست باشه. اما این برنامه مال مملکت ما نیست. از اون طرف آب اومده. اونجا جاهای مخصوصی هست که وقتی معتادت رو میاندازی بیرون، میتونه بره و شب بخوابه. ولی اینجا که اینطور جاها نیست. جوونت میره پیش معتادهای دیگه و روز به روز بدتر میشه.
چشمهای خیسش را پاک کرد و گفت: ببین! پنج ساله که برادرت از دنیا رفته. هر کاری که به فکرم رسیده کردم. خودت شاهد بودی. دکتر بردم، داروی گیاهی گرفتم، التماسش کردم، قربون صدقهاش رفتم، کمپ خوابوندمش؛ ولی هر بار بعد از بیست روز دوباره رفت سراغ این کوفتی. دیگه خسته شدم. به خدا خسته شدم. میخوام بیرونش کنم. تو رو خدا راهش نده، تو رو خدا، شاید این راه جواب بده.
دستش را گذاشت روی شانهام، دوباره تکانم داد و گفت: تو رو خدا بذار این راه رو هم امتحان کنم. من بیشتر از تو دوستش دارم. بچه مه. باورکن. قول بده راهش ندی. قول بده.
همین طور نگاهش میکردم. او تند تند حرف میزد و میخواست از من قول بگیرد. با دست به آن طرف فروشگاه اشاره کردم و گفتم: میخوام لبنیات بخرم. کاری نداری؟
به سرعت دور شدم. قلبم تیر میکشید. محمود را از جانم بیشتر دوست میداشتم. شباهتی باور نکردنی به پدرم داشت. هر وقت میدیدمش محو تماشایش میشدم. حس خوبی که تعریف کردنش مشکل است. انگار پدر هست. ادامه دارد. اصلاً نمیخواستم حتی این حرفها را گوش کنم. اگر آفاق بیرونش میکرد، من نمیتوانستم راهش ندهم. تصور اینکه در خیابان سرگردان باشد اشکم را در میآورد. من هیچ قولی نمیتوانستم بدهم. هیچ قولی.
تلویزیون را خاموش میکنم. کاش اصلاً روشنش نمیکردم. چه دلشورهای به جانم انداخت. نمیگذارند حتی یک لحظه دردمان را فراموش کنیم. نمک میپاشند هر ثانیه به زخم دلمان. امثال من و آفاق کم نیستند که شب و روز مثل مار از درماندگی به خود میپیچیم. آخ که چه درد بی-درمانی است. با خود مثل دیوانهها راه میروم و حرف میزنم.
“آخه نمیدونم آفاق تو کجا رفتی که دلت مثل سنگ شده؟ توی این جلسات چه میگویند، که پاک زیر و رو شدی؟ چطور میتونی توی این زمستان سیاه بگویی میاندازمش بیرون؟ چطور؟”
با دست میزنم روی پاهایم. آتش افتاده به جانم. حس میکنم محمود الآن گوشهی خیابان افتاده است، گرسنه، خسته، تب دار.ای خدا! ای خدا چه کنم؟
قطرات باران یکریز میخورد به پنجره. عرق سرد بر پیشانیام نشسته. اشکهایم میریزند. دعا میکنم حالم دگرگون شود. در دل انتظار معجزه دارم. میدانم جایی که درمانده شوم خدا دست به کار میشود. خدا مهربان است. شاید راه حلی باشد که به فکر من درمانده نرسد. نمیدانم چه کنم. یک سال بعد از این که پسرم محمد رفت، محمود شروع کرد. بعد از فوت برادرم، محمود از تنها کسی که حرف شنوی داشت محمد بود. شاید اگر محمد برگردد امیدی باشد.
صدای تلفن مرا از افکارم جدا میکند.
– سلام مامان؛ محمد هستم. حالت خوبه؟ چطوری؟ تنهایی؟
– سلام پسرم. خوبم. تو چطوری؟ کِی بر میگردی مادر؟
– شش ماه دیگه درسم مونده. اوضاع خوبه مامان؟ محمود چطوره؟
– محمود مثل همون دفعه که دیدی. فرقی نکرده. خیلی لاغرتر شده.
– شنیدم جلسات (اِن.آ) در ایران هم تشکیل میشه. باور کن مامان خیلیها در این جلسات نجات پیدا کردند. شما هم پرس و جو کنید. شاید محمود هم خوب بشه.
– آره مادر. این جا هم هست. مامانِ محمود مرتب به جلسه میره، ولی من تا حالا نرفتم.
– شما هم برو مامان. من بازهم زنگ میزنم. کاری ندارید؟
– خدا نگهدارت. کاری ندارم. مواظب خودت باش.
از جا بلند میشوم تا کمی خوراک گرم کنم. ساعت ده شب است. میل زیادی به خوردن ندارم. یک چای برای خود میریزم. باز نگاهم میرود طرف تلویزیون. اما نه. کتاب بخوانم بهتر است. موضوعش را خودم انتخاب میکنم. خدا را شکر میکنم که محمد پسر سالمی است. به زودی می-آید. این خانه از این سوت و کوری در میآید. صدای زنگ در میآید. آیفون را برمیدارم. می-گویم: بله؟
– عمه جان!
– جانِ عمه؛ بیا بالا. بیا عزیزم.
تمام وجودم پر از شادی میشود. دکمه آیفون را میزنم. تمام حرفهای آفاق را فراموش میکنم. وارد که میشود کلاه و سر شانههایش خیس است. استخوانهای شانهاش از زیر کاپشن هم پیداست. لاغر و رنگ پریده. نوک دماغش سرخ شده. مثل بید میلرزد. سفیدی چشمهای بیرون زدهاش ملتهب است. ساکش را میگذارد کنار در. با صدای لرزان وکشدار میگوید: عمه جان! ببخشید مزاحم شدم، خواب نبودی که؟
– نه عزیزم. خوب کاری کردی اومدی. تنها بودم. داشتم به تو فکر میکردم، که در زدی. شام خوردی؟ بیا بشین کنار بخاری. بیا.
– ناهار هم نخوردم. خیلی گرسنمه. ولی زحمت نکش.
– چرا؟ چیزی شده؟
– صبح مامان گفت که دیگه حق نداری بیایی توی این خونه. برو هر جهنم درهای که میخوای بری. به خدا عمه، من کاریش نداشتم. یه دفعه قاطی کرد.
– بیا شام بخور. بعد با هم حرف میزنیم عزیزم.
شروع به خوردن میکند. گرسنه است. سرش را زیر انداخته که من چشمهایش را نبینم. مطمئنم مصرف کرده وگرنه با این اشتها نمیخورد. ساعت دستش نیست. حتماً آن را فروخته. التماسهای آفاق با آن چهرهی خسته، دوباره توی گوشم میپیچد. “تو رو خدا راهش نده. بذار این راه رو امتحان کنم. من بیشتر از تو دوسش دارم. بچه مه. باور کن. قول بده راهش ندی. قول بده.”
شاید حق با آفاق باشد. شاید من دارم از محمود حمایت بیجا میکنم. شاید اگر راهش ندهم به خودش بیاید ولی با این هیکل نحیف حتم دارم توی این سرما میمیرد. خدایا باید چه کنم؟ خدا باعث و بانی این مشکل را نابود کند. خواهر آن ملعون از خدا بیخبر که تجارت مرگ را وارد ایران کرد. فردا با آفاق میروم جلسه. باید سر در بیاورم، راه درست کدام است. نکند من دارم اشتباه میکنم؟
محمود کنار بخاری لم داده و تلویزیون نگاه میکند. جلو میروم و یواشکی نگاهش میکنم. پلکهایش بسته است. سرش به پایین خم شده. دوباره تکانی میخورد، چشمهایش را باز میکند، بعد دوباره پلکهایش روی هم میرود. آرام آرام سرش به پایین خم میشود. طاقت ندارم بیشتر از این نگاهش کنم. یک پتو میاندازم رویش. تلویزیون را خاموش میکنم.
ساعت چهار بعد از ظهر است. محمود هنوز خوابیده. نمیدانم چه کار کنم؟ از صبح تا حالا خانه ماندهام و بیرون نرفتم. از خواب که بیدار شود دوباره میزند از خانه بیرون. دوباره همان آش و همان کاسه.
بالاخره از خواب بیدار میشود. میرود طرف دستشویی. برایش چای میریزم. خدا خدا میکنم که بیرون نرود. چایش را که تمام میکند، برایش خوراکی میآورم. باید سرش را گرم کنم، ولی میگوید: میل ندارم عمه جان. باید برم. جایی کار دارم.
– کجا میخوای بری؟ هوا سرده.
– نه باید برم. شب برمیگردم. ساک من این جا باشه تا جایی پیدا کنم.
– اصلاً بمون. جایی نرو. خیلی ضعیف شدی. صبر کن. نرو…
نمیتوانم اورا نگه دارم. از خانه بیرون میرود. همان جا کنار در مینشینم. سرم را تکیه می-دهم به دیوار. یک چیزی در درونم میشکند. نمیتوانم از جایم بلند شوم. انگار بدنم سنگین شده. قلبم تیر میکشد. دستانم را بالا میبرم. انتظار معجزه دارم. میدانم جایی که درمانده شوم، خدا دست به کار میشود. به سختی از جایم بلند میشوم . میروم طرف میز تلفن. شماره آفاق را می-گیرم.
– آفاق جان! سلام.
– سلام خوبی؟ چه خبر؟
– خبر جدیدی نیست. میخواستم اگه میری جلسه من هم با تو بیام.
– چه خوب. الآن میام دنبالت.
دور تا دور میز، خانمها نشستهاند. اول یکی یکی خودشان را معرفی میکنند.
– من، لیلا هستم. خواهر معتاد.
– من، مرضیه هستم. همسر معتاد.
– من، فروغ هستم. مادر معتاد.
بعد یکییکی دست بالا میگیرند و بدون هیچ خجالتی از دردشان، احساساتشان و تجربههایشان میگویند. یکی از خانمها که مادر معتاد است میگوید: خدا رو شکر میکنم که پسرم سه ساله پاکه و حتی یک قرص مسکن هم مصرف نمیکنه. سر کار میره. در کلاسهای شبانه شرکت میکنه و به زودی دیپلمش رو میگیره.
با ناباوری نگاهش میکنم. آب دهانم را قورت میدهم. با خود فکر میکنم مگر چنین چیزی ممکن است؟ به معجزه بیشتر شباهت دارد.
آخرجلسه، مسئول جلسه از تازه واردین میخواهد که خودشان را معرفی کنند و حرف بزنند. خودم را معرفی میکنم. فقط گریه میکنم. نمیتوانم حرفی بزنم. اندوه بزرگی را که دارم چگونه در قالب کلمات بیان کنم. وقتی من گریه میکنم، آفاق هم گریه میکند. چشمان بیشتر اعضای جلسه پر از اشک میشود. رهبر جلسه پایان جلسه را اعلام میکند و توصیه میکند که اعضا تلفن رد و بدل کنند. شماره تلفن خانمی را که میگفت پسرم سه سا ل است که پاک است، میگیرم.
در راه بازگشت به خانه، من و آفاق ساکت در کنار هم راه میرویم. هر دو به محمود فکر می-کنیم. دوست دارم هرچه زودتر به خانه برسم و به آن خانم تلفن کنم.
اولین بار است که به کسی غیر از فامیل و آشنا زنگ میزنم. آن قدر کاغذ را در دستم فشار دادهام که مچاله شده. صافش میکنم. شماره را میگیرم.
– ببخشید. منزل خانم لطفی؟
– بفرمایید. خودم هستم.
– خودتون به من شماره دادید، آخر جلسه.
– بله. شما خواهر شوهر آفاقجون هستید. من تا حدودی درجریان مشکل شما هستم. آخه آفاقجون مدتی ست که میآد جلسه. محمود الآن پیش شماست؟
– بله. بله. آخه میدونید زمستونه. سرده. محمود خیلی ضعیفه. برای همینه که… ولی من نمیدونم باید چه کارکنم. برای همین تلفن زدم.
– شما مرتب بیا جلسه تا بفهمی که باید چه کار کنی. ولی باید کاری کنی که محمود هم مرتب به جلساتی که مربوط به بیماری خودش میشه بره. پول در اختیارش نذارید. اگر راضیش کنید بره جلسه به طور مرتب، خوب میشه. این برنامه تا حالا به خیلیها کمک کرده.
– یعنی ممکنه محمود هم پاک بشه؟ من هر کاری که شما بگید میکنم. قول میدم.
– مگر به قدرت خداوند شک دارید؟ ترس را کنار بگذارید.شک نکنید. با من در تماس باشید. به خدا ایمان داشته باشید.
حرفهایش آرامم کرد. امیدوار شدم. راست میگفت که هر کاری خدا بخواهد میشود. من آن قدر ترسیدهام که به قدرت خدا شک میکنم.
محمود کنار بخاری لم داده. چشمهایش را از من میدزدد. با اشتها شام نخورد. کمتر از دیشب چرت میزند. سرحال نیست. خوشحالم. مثل اینکه گیرش نیامده. نمیدانم چطوری سر حرف را باز کنم. نباید بترسم. میپرسم: محمود جان! تو چرا جلسه نمیری؟ من امروز با مامانت رفتم جلسه.
– عمه جون. وای! همین روزا شما هم من رو از خونهتون بیرون میکنید. شما چرا رفتید جلسه؟ وسط یه مشت خانواده معتاد. چرا گول مامانمو خوردی؟ میدونی عمه؟ مامانم توهم داره. فکر می-کنه من معتادم. پیش همه آبروی منو برده. شما رو هم خام کرده. ولی به خدا عمه من اصلاً معتاد نیستم. آخه برای چی برم جلسه؟ برای چی؟
مات و متحیر نگاهش میکنم. چه پر رو! نمیدانستم دیوار حاشا این همه بلند است. با این قیافه تابلو چه دروغی میگوید. تمام نیرویم را جمع میکنم و با طعنه میگویم: آره عمهجون حتماً دروغ سیزده به دره. تو اصلاً و ابداً معتاد نیستی. واسه همینه که لاغر شدی. درس رو ول کردی. صبح تا شب توی کوچه و خیابون وِل شدی. ساعتت کو؟ موبایلت کو؟ کاپشنی که پارسال محمد برات از خارج آورد، کو؟ مامانت آبروتو پیش همه برد؟ چرا دنبال مقصر میگردی؟ نقش خودت توی این ماجرا چیه؟ بگو. بگو دیگه.
– دیدی عمهجون. دیدی. فقط یک روزه رفتی جلسه، ببین چه با من بد شدی؟ شما که این همه منو دوست داشتی با من بد شدی، من دیگه کیو دارم عمه؟ تو رو خدا منو بیرون نکن. تو رو خدا.
به طرفش میروم. سرش را در آغوش میگیرم. با گریه میگویم: من تو رو از جونم بیشتر دوست دارم، عزیز دلم. هیچوقت از خونه بیرونت نمیکنم. هیچوقت. ولی یک شرط داره قربونت برم. اونم به خاطر خودته. صد تا از این خونهها فدای یک تار موت.
با گریه میگوید: چه شرطی؟ باشه.
– من فقط از تو میخوام هر روز بری جلسه. هر روز. باشه؟
– باشه. عمهجون قرص خواب داری، یکی بدی من؟ میخوام بخوابم. خوابم نمیبره. حالم خوب نیست.
یک ورق ده تایی قرص خواب که از خیلی وقت پیش دکتر به من داده و استفاده نکردهام را میدهم دستش. همراه یک لیوان آب. میروم تا کمی دراز بکشم که زنگ میزنند. آفاق است. می-گوید: سلام هستی؟
– هستم. بیا بالا.
به سرعت ساک و کفش محمود را قایم میکنم. داد میزنم: محمود جان! آفاقه.
محمود نیمه جان بلند میشود، میرود اتاق محمد. در اتاق را میبندم. بعد در خانه را باز میکنم. آفاق وارد میشود. برایش چای میریزم. با هم به گفت وگو مینشینیم. باید وقت را غنیمت بشمارم و سر از این جلسات بیشتر در بیاورم. میگویم: راستی آفاقجون؛ خانم لطفی که میگفت پسرم سه ساله پاکه به من شماره داد. من هم به اون زنگ زدم.
– میدونم. با هم بودیم. خوب چی گفت؟
– گفت محمود باید مرتب بره جلسه. ما هم همین طور. ولی نگفت چه طوری؟
– راستش من هم به خانم لطفی مرتب زنگ میزنم. میدونم که محمود اول باید از نظر جسمی پاک بشه بعد بره جلسه. تا مادامی که پاک نیست بکُشیش نمیره.
– چرا؟
– چون توی جلسه اعلام پاکی میکنن. وقتی پاک نباشه که نمیتونه.
– حالا از چه راههایی میشه پاک بشه؟
– بهت گفتم که من همهی راهها رو امتحان کردم. داروی گیاهی گرفتم. دکتر بردم. کمپ خوابوندمش. از کمپ که برگشت یک ماه خوب بود، جلسه هم میرفت. ولی دوباره…
– راه دیگهای نیست؟
– بعضی وقتا، بچهها گروهی میان خدمت میکنن، توی خونه خود معتاد. باید به اونا سرویس بدیم. گروههای دو یا سه یا چهار نفره.
– چه خوب!
– اینطوری دیگه معتاد مجبور نیست موهاشو از ته بزنه. کنار خانواده برای بعضی بچهها بهتر جواب مید ه. بچهها به موهاشون خیلی اهمیت میدن. توی کمپ موها و ابروهاشونو میتراشن.
– ما هم همین کار رو بکنیم. شاید محمود خوب بشه. ولی باهم.
صدای ناله محمود بلند شد. یخ کردم. مثل برق گرفتهها ساکت شدم.آفاق گفت: محمود این جاست؟ ناله میکنه.
بلند میشود برود طرف اتاق تا در را باز کند. دنبالش میروم. دو تایی میرویم بالای سر محمود. ورقهی قرص کنار رختخواب افتاده. هر ده تایش را خورده. دهانش باز مانده. با دست میزنم توی سرم. فکر میکنم مُرده. آفاق آرامم میکند و میگوید: نترس ده تا از این ورق قرص ها هم کاریش نمیکنه. من میرم فردا ساعت چهار میام دنبالت.

ساعت چهاراست. محمود هنوز خواب است. باید به جلسه بروم. زنگ در به صدا در میآید. آفاق است. سرم را از پنجره بیرون میآورم. میگویم: آفاقجون بیا بالا کارت دارم.
– سلام. ازنفس افتادم. چی کار داری منو کشوندی بالا؟ بیا بریم دیگه دیر شده.
– آخه محمود خوابه. همینطوری ولش کنیم؟ بهتره من بمونم پیشش. توهم برو اون گروهی که میگی میارن بالای سر بیمار، بیار. من منتظرت میمونم.
– باشه. ولی خدا کنه نزنه از خونه بیرون. من میرم خونه خانم لطفی ببینم عباس پسرش گروه سراغ داره.
– باشه، برو. فقط زود بیاید.
آفاق دست بر زانویش میگذارد و از پلهها پایین میرود. دعا میکنم. میروم و در اتاق محمد را قفل میکنم. مینشینم پشت درِ اتاق. دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. زانوهایم میلرزند. با خودم حرف میزنم. دعا میکنم. آیت الکرسی میخوانم. صدای ناله محمود بلند میشود.
-عمه! عمه! عمه جون!
جواب نمیدهم. صدایش بیرمق است. اشکهایم میریزند. خدا کند آفاق بیاید. دستگیره در می-چرخد.
– عمه! عمه! عمه جون! چرا در رو بستید؟ عمه در رو باز کن.
مثل آدمهای لال، بیصدا نشستهام. بیحرکت. نمیدانم چند وقت است که به این حالت ماندهام. فقط گوش به زنگ هستم. بالاخره زنگ لعنتی به صدا در میآید. آیفون را میزنم. محمود با مشت میکوبد به درِ اتاق. آفاق با دو پسر جوان وارد میشود. میگوید: این عباس پسر خانم لطفیه. این هم فرهاد دوستشه.
– خوش اومدید. ببینید داره مشت میکوبه به درِ اتاق. من در رو قفل کردم.
عباس پرسید: از کی بیرون نرفته؟
– دیشب تا حالابیرون نرفته. ده تا قرص خواب رو با هم خورده. شام هم کم خورد.
– خوبه. ناراحت نباشید. دیگه ما هستیم. درِ آپارتمان رو قفل کنید. درِ اتاق رو باز کنید.
فرهاد و عباس داخل اتاق شدند. در را بستند. صدای فرهاد میآمد: چیه؟ چه خبره؟ هر کاری داری به ما بگو. کمکت میکنیم.
آفاق رو به من گفت: من برم شام درست کنم. تو استراحت کن. دیگه شدیم چهار نفر. خیلی خستهای. چه کار خوبی کردی درِ اتاق رو قفل کردی. آفرین!
دو روز تمام هر دو ساعت یک بار عباس و فرهاد، محمود را به زورمیبرند زیر دوش آب گرم. محمود مرتب داد میزند و به آنها بد و بیراه میگو ید. آنها خم به ابرو نمیآورند.
روز سوم است. صدای داد و هوارِ محمود کم شده. من و آفاق هم مرتب به آنها سرویس می-دهیم.
*
محمود، عباس و فرهاد به جلسه رفتند. من و آفاق هم به جلسه میرویم. در جلسه آفاق با التماس از خانم لطفی میخواهد که اجازه دهد عباس تا شش ماه با ما زندگی کند. خانم لطفی می-خندید و میگوید: اشکال نداره، پس با محمود و عباس منزل ما تشریف بیاورید.
**
عباس تقریباً بیشتر اوقات با محمود است. فقط زمانی که به کلاس شبانه میرود فرهاد میآید. آنها محمود را تنها نمیگذارند. بچههای خوبی هستند. گاهی اوقا ت که در پارک جلسه دارند من و آفاق هم بساط چای را بر میداریم و به پارک میرویم. مثل امروز. صدایشان میآید. اعلام پاکی میکنند.
– فرشید هستم.4 سال و سه ماه و ده روزه که پاکم.
– مجید هستم. سه سال و نه ماه و پنج روزه که پاکم.
– عباس هستم .سه سال و سه ماه و چهارده روزه که پاکم.
– فرهاد هستم. دو سال و یازده ماه و هفت روزه که پاکم.
– ….
– ….
– محمود هستم. دو ماه و هفده روزه که پاکم.

[۱] پروانه بابک ، پاییز سال ۱۳۳۳ در تهران به دنیا آمد. بعد از فارغ التحصیلی در رشته بهداشت مدارس، استخدام رسمی آموزش و پرورش شد و در حال حاضر بازنشسته این سازمان است.
 پروانه بابک ده سال است که داستان می نویسد. آموزش داستان نویسی را در حوزه هنری زیر نظر استاد محمد رضا سرشار (رضا رهگذر) گذرانده و در این سال ها در جلسات نقد حوزه هنری حضور فعال داشته است.
دو کتاب از مجموعه داستان­های پروانه بابک “یک سار پرید” و “هم بازی شطرنج” با موضوعات اجتماعی و خانوادگی منتشر شده است.

/انتهای متن/

نمایش نظرات (8)