داستان: پرونده سی و چهارم

قسمت دوم

سمانه خاکبازان[1] دانش اندوخته کارشناس ارشد رشته ی فلسفه اسلامی است که از او دو کتاب به نام های “صف فولادی” و “شاهرگی برای حریم” با موضوع زندگینامه شهدا، از او به چاپ رسیده است.

1

ساعت از نیمه شب گذشته بود. دو دستش را کنار شقیقه ‌هایش گذاشت و به برگه ‌های پخش شده جلوی رویش نگاه ‌کرد. روی هر برگه اسم یک دختر نوشته شده بود. لیلی، مونا، سارا، الیکا و مهشید. برگه مهشید را برداشت. از تمام شخصیت‌هایی که در وجود سمیه رشد کرده بود، مهشید پیچیده ترین شخصیت بود. شخصیتی صبور، مطمئن، ثابت قدم، جسور و از همه مهم تر  حمایت‌ گر. هر زمان که خطری سمیه موحد را تهدید می‌ کرد، شخصیت مهشید پیدا می شد. اما این بار مهشید با بقیه جلساتی که در روشنایی ظاهر شده بود، فرق زیادی کرده بود. از سارا تقلید می ‌کرد و دوست داشت پنهان بماند.

به اولین برگه پرونده نگاه کرد. یاد ده سال پیش افتاد. اولین باری که سمیه را در بیمارستان دید. دخترک گوشه اتاق خزیده بود و با ناخنش روی دیوار خط می ‌انداخت. مدام خودش را تکان می‌ داد و چشم ‌هایش آرام و قرار نداشت. به شدت از صدای در می ترسید. وقتی کنارش نشست و اسمش را پرسید، آنقدر صدایش می ‌لرزید که  به زحمت  فهمید نامش سمیه است.

جلسه بعدی که برای ویزیتش رفت، دختر آرام روی تخت نشسته بود و لبخندی ملیح روی لبش بود. نه صدایش می‌ لرزید نه از تکان‌ های مداومش خبری بود. کنارش نشست. خودش را معرفی کرد و اسمش را پرسید. این بار گفته بود من سارا هستم. علاقه شدید به نقاشی داشت و عاشق سفال بود. اما جلسه بعد از آن دختر آرام خبری نبود. پرخاشگر شده بود و به طرز باور نکردنی قدرتمند. از یک دختر بچه یازده ساله انداختن تخت سنگین فلزی روی زمین بعید بود. بعد از دو سه ساعت حرف زدن و جلب اعتماد، فهمید اسمش مهشید است. وقتی از پرستار پرسیده بود «چه موقع پرخاشگر شد؟» پرستار با ترس جواب داده بود: «خانم دکتر من دیگه به سمیه دارو نمی‌ دم. امروز تزریق داشت. نمی ‌دونم چی شد. یه دفعه زد زیر سینی دارو و پرید روی من. افتادم روی زمین. می‌ خواست خفه‌ ام  کنه. خدا رو شکر که بقیه به دادم رسیدن وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم می آورد.”

نفسش را به آرامی بیرون داد. نگاهی به برگه ‌های پخش شده روی میز انداخت. دور آخرین تاریخی که مهشید به روشنایی آمده بود را با خودکار قرمز خط کشید. از آخرین تاریخ پنج سال می‌ گذشت. بقیه برگه‌ ها را نگاه کرد. به جز سارا، تاریخ آخرین مشاهده آنها هم به همان پنج سال  پیش بر می‌ گشت. زیر برگه ‌ها نوشته بود «جلسه‌ های درمانی جواب داده. شخصیت خاموش است.»  تنها برگه سارا مانده بود. زیر برگه نوشته بود «این شخصیت بسیار نزدیک به سمیه است. همان قدر آرام و صمیمی و عاشق هنر. اما به دور از ترس شدید و افسردگی.”

چشم‌ هایش را ریز کرد و دوباره جمله آخر را خواند. «به دور از ترس شدید.» به صندلی تکیه داد. با خودش گفت: ترس شدید. همینه ترس.

با عجله برگه ‌ها را زیر و رو کرد. برگه لیلی را برداشت. دنبال جواب یک سؤال بود. دستش را روی خطی کشید و کنارش علامتی زد. برگه مونا و الیکا را هم برداشت و به دنبال همان سؤال گشت. جواب همه یک چیز بود و عکس العمل بعدشان هم مثل هم. در جواب به این سؤال: “از چی می ‌ترسی؟” هر چهار شخصیت گفته بودند: «از شب ها. از نور زیر در. از سایه.» و بعد شخصیت پنجم ظاهر می‌ شد. مهشید. با خودش گفت: سارا هم ترسیده. ترسش کمتر از همه بود. اما حالا اونم به شدت ترسیده.

برگه مهشید را برداشت و شروع کرد به خواندن. مهشید در جواب این سؤال گفته بود: «می ‌دونم همه از سایه می ‌ترسن. اما من نه. اون برای من سایه نیست و هیچ وقت نمی‌ تونه به من آسیب بزنه. تمام تنش پر زخم شده. بهتون نگفته چرا گوشه چشمش یه خط افتاده. می‌ خواستم کورش کنم. با همین ناخونام.”

نفسش در سینه حبس شد. برگه را روی میز انداخت و به ساعت نگاه کرد. چیزی به ساعت شش صبح نمانده بود. با عجله بلند شد. مانتویش را پوشید و شالی روی سرش انداخت و از مطب خارج شد.

**

   نم باران روی شالش نشست. لبخندی زد و دست ‌هایش را داخل جیب مانتویش فرو برد. چیزی به خانه نمانده بود. حالا دیگر می توانست با خیال راحت جلوی آیینه بنشیند و داد بزند:”آزادیم.”

کلید را داخل قفل چرخاند و در را با مانتویش هل داد. گرمای مطبوع داخل اتاق صورتش را نوازش کرد. در را با پا بست. جلوی آیینه رفت. دست ‌هایش را رو به‌ روی صورتش گرفت و گفت: آهای سارا خانوم دیگه وقتشه بیرون بیای. کار من تموم شد. دستام رو ببین. این مدرک آزادی. دیگه هیچ چیزی برای ترسیدن نمونده. تو نامه نوشته بود می ‌خواد بیاد برای عذرخواهی. خنده دار نیست؟ عذرخواهی. عذرخواهی از کدوم کارش؟ وقتی عکس بابا رو پاره کرد و گفت دیگه باید به من بگی بابا. شاید هم برای اینکه مامان رو با قرص کشت و گفت خودکشی کرده؟ شایدم برای بعدش. برای تمام کثافت کاری هایی که کرد. کتک‌ هایی که زد. نمی دونم کجا در رفت که دست پلیس هم بهش نرسید. اما خوب می‌ دونم که حقش مرگ بود. مرگ. شاید اگه دانشگاه نمی ‌رفتی، هیچ وقت پیدامون نمی‌ کرد. اما اشکالی نداره. بالاخره خودم پیداش می‌ کردم و حقش رو کف دستش می‌ گذاشتم. مثل امروز. نگران نباش. باهاش کاری کردم که لیاقتش رو داشت. درست همون کاری رو کردم که با ما کرد. هر تیکه ‌اش رو یه جا انداختم و سوزوندم. بعدم تیکه ‌های سوخته رو خاک کردم.

قهقهه ‌ای زد و به طرف دستشوئی رفت. شیر آب را باز کرد و به رد سرخی که از روی دست ‌هایش جاری می ‌شد نگاه کرد. از دیدن خونابه‌ ها به ذوق آمده بود که زنگ در به صدا درآمد. ابروهایش را درهم کشید و با عجله دست‌ هایش را شست و حوله را برداشت. دست‌ هایش را خشک کرد و به طرف آیفن تصویری رفت. تلخندی زد. سمت دستشوئی رفت. روشوئی را با حوله خشک کرد و حوله را داخل ماشین لباسشوئی انداخت. لباس‌ هایش را هم داخل ماشین انداخت و روشنش کرد. زنگ در دوباره به صدا درآمد. دستش را لای موهایش برد و موهایش را به هم ریخت. آیفون را زد و کفش‌هایش را از جلوی در برداشت و داخل کیسه ‌ای گذاشت و میان لباس‌ های کمد مخفی کرد. لباس راحتی پوشید و به آیینه زل زد و گفت: خوبه طبقه چهارمیم سارا خانوم و آسانسوری هم در کار نیست وگرنه چی کار باید می کردم؟ راستی گفته بودم اگه خانوم دکترت بیاد و بخواد فضولی کنه چی می ‌شه؟ نه؟

**

   پشت در ایستاد. نفسی تازه کرد و در زد. در به آرامی باز شد، اما کسی به استقبالش نیامد. داخل شد. نور صبح تمام اتاق را روشن کرده بود. صدای بسته شدن در به خودش آورد. به پشت سرش نگاه کرد. دختر بهت زده کنار در ایستاده بود. لبخندی زد و گفت: از دیروز که به دیدنم اومدی، فکرت ولم نکرد. باید می ‌دیدمت.

دختر خمیازه ‌ای کشید و با گله گفت: خانوم دکتر این وقت صبح اومدی که چی؟ از خواب بیدارم کنی؟

بعد سمت میز آیینه رفت و صندلی ‌اش را بیرون کشید و ادامه داد: چه می‌ دونم حتماً کارت خیلی مهم بوده. حالا بیا بشین. معلومه پله ها اذیتت کرده. نفست هنوز سرجاش نیومده.

دکتر سمت صندلی رفت. دختر روی تخت نشست و گفت: بد هم نشد اومدی. می خواستم یه بار خونم رو بهت نشون بدم. قشنگه نه؟ راز بزرگ زندگیم. وقتی سه سال پیش مرخصم کردی عموم آوردم اینجا. بهم گفت: «این آپارتمان و واحد پایین مال تو. بابات قبل فوتش یه معامله کرد. عمرش به سود دهی معامله ‌اش قد نداد. اما من سهم سود بابات رو برات دو تا آپارتمان کردم. توی یکی زندگی کن و با یکی دیگه زندگیت رو بچرخون. یه کارت بانکی هم داد دستم و گفت: «این چند سال یه واحد رو دادم اجاره. پول اجاره‌ ها همشون تو این کارت ریخته شده.» می ‌بینی خانوم دکتر هنوزم آدمای خوب پیدا می ‌شن.

دکتر نگاهی به دور و بر کرد و گفت: خونه قشنگیه مهشید.

دختر لبخندی زد و گفت: بازم می‌ گی مهشید؟ دست بردار خانوم دکتر.

دکتر با لحنی جدی گفت: می‌ دونم مهشیدی و خواب نبودی. بازی رو تموم کن.

دختر با لحنی جدی گفت: از کِی فهمیدی؟

دکتر به صندلی تکیه داد و گفت: هفته پیش شک کردم. اما دیروز مطمئن شدم.

دختر نگاهی به ناخن‌ های دستش کرد و با لحنی آرام گفت: کجای بازیم بد بود؟

دکتر خیره شد به دختر و گفت: کتاب‌ های روی میز یادته؟ خیلی دقیق روی هم چیدیشون. کاری که سارای شلخته هیچ وقت نمی‌ کرد. وقتی از مطب رفتی، از کنار آشغالا با احتیاط گذشتی. اما اگه سارا بود، از روشون می پرید.

دختر به دکتر نگاه کرد. ابرویی بالا داد و گفت: فقط همین؟

دکتر لبخندی زد و گفت: نه. من اون موقع کارهات رو به حساب تغییر رفتارت گذاشتم.

دختر اخمی کرد و گفت: پس از چی فهمیدی؟

دکتر گفت: موهات. سارا عاشق رنگ مشکیه. می‌ گه صورت و چشمای میشی‌ ام با یه قاب مشکی جذاب تر می‌ شن، اما همش این نبود. بعضی از خصلت ها رو نمی ‌شه پنهان کرد. شاید بتونی مثل یک آدم شلخته رفتار کنی اما وسواست رو نمی‌ تونی پنهان کنی. به فاصله یک هفته تو دوباره ریشه موهات رو رنگ کردی. این کارت باعث شد علت رفتارهای قبلیت رو هم وسواست بدونم.

دختر از روی تخت بلند شد و سمت میز آیینه رفت. از سبد حصیری روی میز سوهان کوچکی برداشت و به میز آیینه تکیه داد و گفت: خوب من مهشیدم، که چی؟

دکتر به طرف دختر برگشت و گفت: ناپدریت برگشته؟ نه؟ برای همین به روشنایی اومدی.

دختر شروع کرد به سوهان زدن ناخن‌ هایش. دکتر ادامه داد: اما نیازی به خشونت نیست. کافیه تا بگی کِی میاد تا پلیس رو بفرستم سر وقتش. جرم ‌هاش کم نیست. دیگه نمی ‌تونه به شماها آسیبی بزنه.

دختر مکث  کرد. لبخندی زد و دوباره مشغول سوهان زدن ناخن ‌هایش شد. دکتر گفت: امروز کجا بودی؟ رد کفشای گِلیت روی پله‎ ها افتاده. نمی خوای جواب بدی؟

دختر در حالیکه به ناخن ‌هایش سوهان می ‌زد، گفت: این که کجا بودم مهم نیست. تنها چیزی که می ‌تونم بگم اینه که سایه دیگه مهم نیست.

دکتر اخمی کرد و از روی صندلی بلند شد و گفت: من باید یه تماس بگیرم.

دختر نگاهی به دکتر کرد. سوهان را روی میز انداخت و به طرف دکتر رفت. شانه ‌اش را محکم گرفت و روی صندلی نشاند و گفت: کجا خانوم دکتر؟ می خوای زنگ بزنی تیمارستان؟ نه دیگه.  من اجازه نمی ‌دم کسی به ما آسیب بزنه. حتی تو. تو می دونی کاری که می ‌خواستم رو انجام دادم. سعی کردم ردی ازم باقی نمونه. ممنون که از رد کفشام گفتی. بعد از رسیدن به یه کار کوچولو، پاکشون می‌ کنم.  به افتخارت ناخن ‌هام رو حسابی تیز کردم. نترس قول می دم زیاد درد نکشی.

  

[1]  سمانه خاکبازان زاده سال 1361 کارشناس ارشد  رشته ی فلسفه اسلامی است.

دوره های داستان نویسی را زیر نظر جناب مجتبی شاکری، طی کردنو پس از آن در جلسات نقد استاد محمدرضا سرشار شرکت جست.

دو کتاب به نام های “صف فولادی” و “شاهرگی برای حریم” با موضوع زندگینامه شهدا، از او به چاپ رسیده است.

/انتهای متن/

نمایش نظرات (1)