داستان / پاک برمی گردم

معصومه کنشلو[1] دانش اندوخته رشته­ ی زبان و ادبیات فارسی و بهره مند از کلاس های اساتید داستان نویسی چون خانم راضیه تجار و آقایان محمدرضا سرشار و محمدرضا گودرزی است.رمان اجتماعی “سپیده بدمد” توسط انجمن قلم ایران، از ایشان به چاپ رسیده است.

0

زن برای چندمین بار به در خانه حمله برد و شروع کرد به کوبیدن در. برق آیفون را قطع کرده بودند. زن فریاد می­ زد: بچه هامو می خوام…

طولی نکشید که درِ فلزی حیاط باز شد و مردی خشمگین جلوی در ظاهر شد. انگشت سبابه اش را به نشانه ی تهدید جلوی زن گرفت و گفت: گورتو گم کن وگرنه زنگ می زنم به پلیس. زن عمله ای مثل تو لیاقتش کف جوبه… می فهمی؟ این بار بچه ها با پای خودشون پناه آوردن خونه ی من. خونه ی عموشون اومدن. خونه ی غریبه که نیومدن. از داشتن مادری مثل تو خجالت می کشن. می فهمی؟

زن با گریه و زاری خودش را به دست و پای مرد انداخت و گفت: قول میدم ترک کنم. میشم همونی که بچه هام  می خوان… بذار بچه هامو ببینم.

از صدای ناله و زاری زن، همسایه ها از در بیرون آمده و عده ای هم از پنجره هایشان سرک کشیده و نگاه می کردند. زن بی توجه به نگاه دیگران مشغول التماس و زاری بود.

مرد میانسالی که ریش سفید و قد متوسطی داشت از بین همسایه ها جلوتر آمد. با لحن آرامی به مرد جوان گفت: حمید آقا از شما بعیده پسرم. نذار این زن بیشتر از این خوار بشه.

زن این بار به دست و پای مرد میانسال افتاد.

– خواهش می کنم حاج آقا! چند ماهه بچه هامو ندیدم… دلم واسشون یه ذره شده.

صدای فریاد برادر شوهرش در کوچه پیچید:

حاج آقا بپرسین این چند ماه کدوم قبرستونی بوده! پنج سال پیش که برادر بی غیرت من به جرم مواد فروشی افتاد زندون، رفتم پیش همین خانم و گفتم نوکر تو و بچه هات هستم. کنار زن و بچه های خودم برات خونه ی جداگانه کرایه می کنم. همه جوره هم هواتونو دارم. چشمم کور… قبول نکرد حاج آقا!

بعد مرد جوان چند لحظه ساکت شد. نفس عمیقی کشید. توان ایستادن نداشت. رنگ از صورتش پریده بود. روی سکوی جلوی در نشست. دست روی پیشانی اش گذاشت و با صدای آرام و بغض آلودی ادامه داد:

همین خانم بهم گفت که شما دهاتیها چی از زن و بچه می دونین؟!  از خوردن و گشتن و پوشیدن هیچی حالیتون نیست. هر چی از دهنش اومد به من گفت.

زن مثل بقیه ی همسایه ها سکوت کرده بود و گوش می داد. روی زمین ولو شد.

مرد ادامه داد: پنج سال ازش بی خبر بودیم. من و بابای پیرم به هر دری زدیم پیداش نکردیم. تا اینکه شش ماه پیش بچه ها خودشون اومدن اینجا. گفتن صاحب خونه وسایلشونو ریخته توی کوچه. یک ماهه شبها تو پارک می خوابن. گفتن احساس خطر می کنن. از کثافتکاری های مادرشون گفتن…

مرد میانسال نگاهی به زن انداخت. زن بدون آنکه سرش را بلند کند گفت: راست میگه حاج آقا! هر چی میگه درست میگه. بچه ها خونه ی عموشونو بلد نبودن. خودم آوردم نشونشون دادم و رفتم. اینو نمی دونه. به بچه ها هم سپردم چیزی نگن. می دونستم  دیر یا زود گیر می افتم. بهشون گفتم خونه ی عمو جاتون امنه. الآن هم کاری ندارم. فقط دو دقیقه می بینمشون و میرم. خیلی دلم براشون تنگ شده.

برادر شوهرش نگاهی به زن انداخت:

من حرفی ندارم حاج آقا، اما چیزی که هست اینه که بچه ها دیگه نمی خوان مادرشونو ببینن.

مرد جوان این را گفت و به خانه رفت و صدای کوبیده شدن در فلزی در کوچه پیچید و از پس آن صدای ناله و زاری زن بلند شد.

– بیتا! سارا! دخترهای خوشگلم! مامان اومده.

زن همسایه که چادر رنگی به سر داشت و کمی دورتر ایستاده بود لیوان به دست جلو آمد. او را از روی زمین بلند کرد. مانتوی بی رنگ و رو و پاره اش حسابی خاکی شده بود. شصت پایش ازکفشش بیرون زده و موی طلایی رنگش نیمی از صورتش را پوشانده بود. مرد میانسال سرش را پایین انداخت و کمی فاصله گرفت. زن همسایه لباس خاکی او را تکاند و اشک چشمانش را با گوشه ی چادرش پاک کرد.

زن با دست لرزان لیوان شربت را از دستش گرفت. دهانش را باز کرد. دندان های کرم خورده اش نمایان شد. چند قلپ از شربت را نوشید.

– دستت درد نکنه… خدا بچه هاتو نگه داره…

زن همسایه به سمت پنجره ی خانه نگاه کرد. با صدای نسبتاً بلندی، طوری که ساکنینش بشنوند گفت: فرمایش شما درست حمید آقا! این زن منکر هیچ کدوم از حرف های شما نیست، اما یک مادره! قبل از اینکه اشتباهی کرده باشه مادر بوده و هست… حق داره بچه هاشو ببینه… هر آدمی تو زندگیش اشتباه می کنه… خواهش می کنم بچه هاشو بفرست بیرون. خدا قهرش میاد ها.

طولی نکشید که درِ فلزی باز شد. دخترها بیرون آمدند. یکی هشت ساله و آن یکی دوازده ساله به نظر می رسید. هر دو اشک می ریختند و مثل بید می لرزیدند. سرشان پایین بود و گویی سعی داشتند نگاهشان را از مادرشان بدزدند. زن با دیدن بچه ها در جا جست زد و هر دویشان را در آغوش کشید. لبخند نرمی روی لب زن همسایه نشست.

– به هردوتاتون قول می دم که ترک می کنم… همه ی اشتباهاتمو جبران می کنم. شما هم قول بدید درس بخونین و خانم دکتر بشین…عمو و زن عمو رو اذیت نکنین!

دختر بزرگتر لقمه ای که وسط نان پیچیده شده بود را سمت مادرش گرفت.

– کوکو سبزیه. زن عمو پخته. می دونم گرسنه ای و غذا نخوردی…

زن لقمه را از دست دخترش گرفت و اشک صورتش را با آستین لباسش پاک کرد. پیشانی و گونه هایشان را بوسید.

– پاک برمی گردم و بهترین غذاها رو براتون درست می کنم… قول می دم.

درِ فلزی حیاط بسته شده بود. زن همسایه و مرد میانسال وسط کوچه ایستاده بودند و رفتن او را تماشا می کردند. باد ملایمی می وزید و هوا لحظه به لحظه گرمتر می شد و قدم های زن تندتر. سر کوچه رسید و سمت راست پیچید.

همسایه ها در و پنجره هایشان را بستند و از کوچه پراکنده شدند.

 

[1]  معصومه کنشلو در پاییز سال 1356 در شهرستان گرمسار چشم به جهان گشود. دانش اندوخته رشته­ ی زبان و ادبیات فارسی است و کارش را در عرصه­ ی نویسندگی با چاپ داستان کوتاه

” به رنگ حنا” در مجله کیهان بچه­ ها آغاز کرد.

 از کلاس های اساتیدی همچون خانم راضیه تجار و آقایان محمدرضا سرشار و  محمدرضا گودرزی در داستان نویسی بهره برد­ه­ است.

کسب رتبه دوم استانی در جشنواره بسیج هنرمندان و کسب رتبه نخست استانی در جشنواره مشکات از موفقیت ­های ئوی در داستان نویسی است.

رمان اجتماعی “سپیده بدمد” توسط انجمن قلم ایران، از ایشان به چاپ رسیده است.

/انتهای متن/

درج نظر