داستان/ عشق و نفرت

روز عقد همه ­جا را به دنبال پارمیدا گشتم، اما او را پیدا نکردم. انگار در دلم رخت می ­شستند. از وقتی­ که پارمیدا ماجرای زن ­گرفتن سهراب را فهمید هیچ ­چیز نگفت و در سکوتی عجیب فرو رفت. مدت ­ها خیره به روبه ­رو نگاه می ­کرد، اما نه مریض شد و نه داد و بیداد کرد. من از سکوت پارمیدا بیشتر از سرو صدایش می ­ترسیدم.

5

به چشمان بسته و آرام پارمیدا نگاه می ­کنم. چقدر او را دوست دارم. ای ­کاش می ­توانستم از درد او کم کنم یا نه همه دردش را به جان بخرم. به سِرُم نیمه ­کاره ­اش نگاه می­ کنم. همه ­اش تقصیر آن پنجره لعنتی است. اصلاً چرا باید پنجره اتاق پارمیدا و سهراب روبه روی هم باشد؟ این چه تقدیری بود که برای ما رقم خورد؟

هر روز صبح با چشمان زیبایش به پنجره روبه روی اتاقش زل می ­زد. آخ به سر دختر نازنینم چه آمد؟ همه­ چیز مثل فیلم دوباره در مغزم مرور می­ شود. از آن روز این عذاب شروع شد، از آن روز شوم.

– سلام مامان، صبح­ بخیر.

– سلام دخترم. چندبار بهت بگم صبح که پا می­ شی دم پنجره نرو؟ دیگه بزرگ شدی.

– چشم مامان.

– همیشه همینو می ­گی ولی فردا صبح دوباره کار خودتو می ­کنی. درسته که تو و سهراب مثل خواهر و برادر می­ مونید، اما بازم غریبه ­اید.

– وای مامان بازم شروع کردی؟ بذار یه لقمه صبحونه بخورم بعد می­ خوام برم سهراب اشکال ریاضی ­مو بگیره.

– بازم بهانه­ های همیشگی. اصلاً تقصیر منه که از اول جلوتو نگرفتم. مردم برات حرف درمیارن.

– به کسی چه مربوطه؟ اصلاً اگر شما چیزی نگی، کسی کاری به کار ما نداره.

– خیلی ­خوب کاریت ندارم. بابات ­رو که می ­شناسی؟ از من گفتن بود!

– بابا از کجا می ­خواد بفهمه وقتی شما چیزی نگی؟

   به طرف کابینت می­ روم، فنجان گل ­سرخی ­اش را بر می ­دارم و چایش را در آن می ­ریزم. پارمیدا لقمه نانی در دهانش می گذارد و با جرعه ­ای چای آن را فرو می دهد و بلند می شود تا برود.

– تو که چیزی نخوردی! لااقل فنجونتو از رو میز بردار بشور.

– ببخشید مامان عجله دارم. فردا امتحان ریاضی داریم. می ­رم حاضر شم.

در دلم شروع می کنم به غر زدن: خدایا از دست این دختر چی ­کار کنم؟ اصلاً تقصیر باباش هم هست. من که با کسی رفت­ و آمد نداشتم. همش می­ گفت برو با یکی از این همسایه ­ها دوست شو از تنهایی دربیایی. البته بد هم نشد. پری مثل خواهرمه، اما این دختره ­رو نمی­ تونم مهارش کنم. هزار بار بهش گفتم ده سال تفاوت سنی با سهراب داری. مثل برادر بزرگ تو می ­مونه، اما زیر بار نمی­ ره، آخه این چه بدبختی بود که سرم اومد؟ چرا باید پارمیدا عاشق سهراب بشه؟ پسر بدی نیست اما همیشه به چشم خواهر کوچیک به پارمیدا نگاه کرده. اینو این خیره­ سر که نمی فهمه. پری هم همیشه مثل دختر نداشتش به پارمیدا نگاه کرده. خدایا عاجز شدم کمکم کن!

– وایسا دختر کجا می­ ری باز که راه افتادی؟ صبر کن من هم دارم میام.

چادرم را سرم می اندازم و با پارمیدا راهی می شوم. پری مثل همیشه با گرمی از ما استقبال می کند. پارمیدا یکراست به اتاق سهراب می رود.

– می­ خوام براش معلم سرخونه بگیرم تا دیگه مزاحم شما نشه.

– نه تو روخدا سودابه. اگر این کار رو کنی دیگه اسمتو نمیارم. سهراب فعلاً بیکار تو خونه ­اس، کاری نداره. چی می­ شه به خواهرش ریاضی یاد بده.

باز با خودم حرف می زنم: ای کاش می ­تونستم همه ­چیز ­رو به پری بگم. بهش بگم موقعی که سهراب رفته بود سربازی پارمیدا مریض شد. بگم که هر روز به عشق اون پنجره اتاقشو وا می کنه. نفسش به نفس سهراب بنده.

– بیا بشین پری تو رو خدا چیزی نیاری ­ها الآن صبحونه خوردم. نمی ­تونم چیزی بخورم.

– باشه الآن میام یه چائی که این حرفا رو نداره.

پری چای آورد و کمی با هم حرف زدیم. یکدفعه ما بین حرف هایش گفت: راستی می ­خوایم برای سهراب زن بگیریم.

دلم فرو ریخت. با دستپاچگی گفتم: مبارک باشه به سلامتی. حالا کیه این دختر خوشبخت؟

– نوه دایی پدرش، دختر خوبیه. قراره جمعه بریم خواستگاری. شما هم بیاید. آبجی داماد باید باشه.

– خیلی دلم می خواست که بیام، اما ببخشید کاش زودتر گفته بودی. جمعه خونه خواهر شوهرم دعوتیم. اگر می ­شه پیش پارمیدا چیزی نگو اعصابمو خرد می ­کنه، می ­گه حتماً باید با شما بیاد، منم که نمی­ تونم با عمه­ اش درگیر شم.

خودم هم نمی دانستم چطور دروغ گفتم. چایم را سر کشیدم. دیگر متوجه حرف های پری نمی­ شدم. کلی از عروس و خانواده اش تعریف کرد. دلم فقط شور پارمیدا را می زد. اگر می فهمید چه می شد؟

   یک ساعتی آنجا بودیم. در کوچه­ را که باز کردم بیرون بروم، حس کردم همه ­جا تاریک شده. چیزی­ را نمی ­دیدم. دستم را به در گرفتم. چشمانم را باز و بسته کردم تا کمی بهتر شدم. از جلو در پری تا خانه، انگار فرسنگ ­ها فاصله بود. بالاخره، جلو در رسیدیم.

– مامان حالت خوب نیست؟ چرا این ­جوری شدی؟

– خوبم. بیا این کلید. درو وا کن. چشمام درست نمی­ بینه. دیگه ریاضی هم تمام شد تا آخر امتحانات حق نداری خونه پری بری.

– وا چه ربطی داره؟

– همین که گفتم. بشین سر درس و کتابت. نه اونجا نه جای دیگه نباید بری. سال آخرته.

– باشه حرص و جوش نخور، فکر کنم فشارت بالا رفته. صورتت گر گرفته.

وارد حیاط شدیم. دیگر توان راه­ رفتن نداشتم. پایم به گلدان گیر کرد و کف حیاط افتادم. آرام­ آرام کنار دیوار رفتم و به دیوار تکیه دادم. خانه داشت بر سرم خراب می­ شد. دلم می خواست داد بزنم و گریه کنم. پارمیدا برایم یک لیوان آب و قرص آورد.

باز با خودم حرف زدم: حالا چی ­کار کنم که چیزی نفهمه؟ آره باید کلاً ارتباطمو با پری­ اینا قطع کنم. اصلاً خونه رو می ­فروشیم و از این محل می ­ریم، اگر این خیره ­سر خودش تنهایی بیاد اینجا چی؟ وای خدا چی­ کار کنم؟ کاش پری خونشون­ رو می ­فروخت و بی ­صدا از این محل می ­رفت. به کسی هم آدرس نمی ­دادن. چقدر بهش گفتم سهراب برادرته. باید بهش بگم، اما بذار امتحاناش تمام بشه. شایدم راحت قبول کرد. چه می ­دونم می ­گم داره خواهرشوهر می ­شه. عشق که زوری نیست. نمی ­تونه خودش ­رو به دیگران تحمیل کنه. عشق باید دوطرفه باشه.

   روز عقد همه ­جا را به دنبال پارمیدا گشتم اما او را پیدا نکردم. انگار در دلم رخت می ­شستند. از وقتی­ که پارمیدا ماجرای زن ­گرفتن سهراب را فهمید هیچ ­چیز نگفت و در سکوتی عجیب فرو رفت. مدت ­ها خیره به روبه ­رو نگاه می ­کرد، اما نه مریض شد و نه داد و بیداد کرد. من از سکوت پارمیدا بیشتر از سرو صدایش می ­ترسیدم. آن روز هم یک­ دفعه یاد اتاق عقد افتادم. به طرف آن­ جا دویدم. در را که باز کردم پارمیدا را دیدم کنار سفره عقد افتاده. قلبم را در حلقم احساس می ­کردم. صدایم در نمی ­آمد. داشتم خفه می ­شدم. خودم را به او رساندم و دستم را روی قلبش گذاشتم. هنوز زنده بود. داخل دستش شیشه دردار کوچکی بود. با عجله مشت او را باز کردم و شیشه را داخل کیفم گذاشتم. جام عسل کنار دست پارمیدا بود. مایعی قهوه­ای رنگ، ردی بر عسل انداخته بود. شک کردم. جام را برداشتم و داخل نایلون توی کیفم گذاشتم. بلند پری را صدا کردم، اما مگر صدا به صدا می ­رسید؟

بلند شدم بیرون اتاق دویدم. پری را صدا زدم و دوباره به اتاق برگشتم. سر پارمیدا را روی پای خودم گذاشتم. به گریه افتادم. سرم را که بلند کردم پری­ روبه رویم بود.

– چی شده سودابه؟ حتماً از خستگی زیاده که از حال رفته طفلک. چند روزه زمین ننشسته، همه­ کارا رو کرده. حق خواهری­ شو ادا کرد. گریه نکن الآن می ­بریمش دکتر.

با کمک پری پارمیدا را داخل ماشین گذاشتم، اما نگذاشتم او بیاید.

– تو برو به مهمونات برس.

*

– دکتر موقعی که پیداش کردم این شیشه توی دستش بود. ممکنه ازش خورده باشه؟

– این سم خیلی قویه، اگر خورده بود تا حالا زنده نبود.

نگاهم را پایین می­ اندازم. چیزی نمی­ گویم. چشمانم پر از اشک می شود. به طرف دستشویی می­ روم. جام عسل را از کیفم درمی ­آورم و محتویاتش را می­ شویم. جام خالی را در سطل زباله می اندازم. به اتاق بر می ­گردم. هنوز چشمان دخترم بسته است. دست پارمیدا را در دستم می ­گیرم و روی گونه ­های خیسم می ­گذارم. چشمانش را باز می ­کند. دیگر از آن نگاه پر از عشق خبری نیست. هر چه هست نفرت و اندوه است.

با پر روسریم اشکهایم را پاک می ­کنم. ای کاش گریه کند!

 

/انتهای متن/

نمایش نظرات (5)