داستان/ راهــنـما

قدسی خان بابایی[1] کارشناس رشته ی علوم تربیتی است و مدیر کانون ادبی قلم نو در شهر قم است. وی از داستان نویس های برگزیده “جشنواره تو بودی و خورشید نبود” است.

5

قدسی خان بابایی/

دست راست روی دسته دنده، دست چپ روی فرمان. همیشه می­گفت: “نمی­دونم چرا خانم­ها فکر می­کنن که باید فرمون رو دو دستی بچسبن؟”

   هرچند گردنم خشک شده بود ولی خودم را کاملاً بالا کشیده بودم تا بتوانم خوب جلوی ماشین را ببینم. سعی می­کردم هر از گاهی هم از توی آینه به ماشین­های پشت سرم نگاه کنم.

   بدون اینکه نگاه کنم اهرم شیشه بالابر را پیدا کردم. شیشه را پایین کشیدم. نسیم خنکی به صورتم خورد. با احتیاط روی صندلی جابه­جا شدم و نفس راحتی کشیدم. سعی کردم بی­آنکه چشم از روبرو بردارم دکمه پخش را پیداکنم. موفق شدم ولی یک­باره از شدت ضرباهنگ موسیقی، ازجا پریدم. خیلی زود صدا را کم کردم و به خودم مسلط شدم. خواستم دنده­ی سه را امتحان کنم؛ ترسیدم.

   از دور فواره­ی بزرگ وسط میدان را دیدم. اطراف این میدان همیشه پر از ماشین بود. خوبی­اش این بود که این ساعت از روزهای بهار بیش­تر مردم خواب بودند. بلوار به این بلندی را تنهایی رانندگی کرده بودم، حس خوبی داشتم. تنها بدی­اش این بود که سوییچ را بی­اجازه برداشته بودم؛ خواب بود.

   فکر کردم چقدر به میدان مانده؟ اگر پنجاه متر مانده، پس باید راهنما بزنم. دقت کردم که راهنمای راست را روشن کرده باشم. همیشه می­گفت: “اگرخانم­ها دست راست و چپشون رو تشخیص می­دادن این همه تصادف نمی­شد.”

   خیال دور زدن دور میدان را نداشتم. از سمت راست می­پیچم و می­روم توی خیابان کناری. راهنمای راست.. آیینه­ها.. ترمز.. کلاج.. دستم توی فرمان بود و آرام ماشین را به سمت راست می­بردم. مواظب بودم موقع دور زدن زیاد با جدول فاصله نگیرم. یک لحظه نگاهم به چمن کنار بلوار افتاد. سبز و تازه بود. گُله به گُله خالی. چقدرنزدیک بود. آبِ توی جوی خیابان را هم می­دیدم. زلال و شفاف.

   کارگرهای افغانی با بقچه­های لباس کار روی جدول کنار خیابان نشسته بودند. یکدفعه حس کردم ماشین دراختیارم نیست، ترمز.. کلاج.. “وای خدا! چراماشین گازمی­خوره؟” من دیگر فرمان را نمی­چرخاندم ولی ماشین هنوز کجکی می­رفت. دریک لحظه ماشین کج شد من از روی صندلی بلند شدم، سینه­ام به فرمان خورد و بلافاصله کمرم به پشتی صندلی کوبیده شد. کارگرها دستپاچه عقب پریدند. صدای شکستن یک چیز سفت از جلوی ماشین آمد.”یا امام زمان! چی شد؟”

   صدای آب جوی را شنیدم. خبری از صدای ماشین نبود. دست بردم روشنش کنم، نشد. فقط استارت خورد.

“خانم رفتی تو جوب.”

 سرم به راست چرخید. پیرمرد افغانی لبخند زد. بقیه­شان هاج و واج نگاهم می­کردند .

 “بد پیچیدی خواهر. رفتی  تو جوب .. نگاه کن!” و به چرخ جلوی ماشین اشاره کرد.

“یا ابالفضل! پس، اون صدا، صدای خرد شدن بود، نه شکستن!” بیخودی لبخند زدم.

   با احتیاط درِ سمت شاگرد را باز کردم و جدول و خیابان و ماشین را نگاه کردم. چادرم را روی سرم مرتب کردم و پیاده شدم. پیرمرد افغانی دوباره لبخند زد. دو کارگر افغانی کیسه­های کار را روی دوششان جا به جا کردند.

یکیشان گفت: “سپر خرد شده.” الکی لبخند زدم. به صورت گرد و ریش توپی مرد نگاه کردم.

 “آقا شما رانندگی بلدی؟ می­تونی درش بیاری؟”

دستی به ریشش کشید.

” خو..نه خواهر. ما که … تصدیق نداریم.”

بقیه انگار همین  را تکرار کردند.

   بی­اختیار از کنارماشین رفتم سمت خیابان.

“ببخشید آقا شما رانندگی بلدید؟”

مرد بی­حوصله به طرف ماشین آمد. قد بلند و چهارشانه بود. “چی شده؟”

“شما که ایستاده بودی، دیدی که چرخ ماشین رفت سمت جدول.”

   اصلاً نگاهم نکرد. دستش را توی جیب کتش فرو کرد.

“فایده نداره. زنگ بزن جرثقیل بیاد. اینجوری سپر خرد میشه.”

   چند قدم بی­حرف جلو رفت و دوباره توی ایستگاه تاکسی ایستاد. بلند گفت: “زنگ بزن جرثقیل.”

   یکی از افغانی­ها گفت: “بگیریم بالا درمیاد” انگار با هم گفتند. و با هم خم شدند و سپر جلو را چسبیدند. ریش توپی گفت: “خواهر بیشین روشن کن.” آهسته گفتم: “می­ترسم.”

   لبخند زد. جوانکی موتورش را پنج الی شش متر جلوتر پارک کرد. دقیق نگاه می­کرد ولی انگار جرأت نداشت نزدیک شود. به صورت استخوانی­اش زل زدم. گفتم: “آقا می­تونی درش بیاری؟”

   چشم­هایش برق زد. تند به طرفم آمد.”چی؟ چی شده؟”

   بی­حوصله گفتم : “داری می­بینی  دیگه. رفتم تو جوب.”

   خم شد طرف چرخ راست. آدم آهنی توی ایستگاه بود هنوز. بلند گفت: “زنگ بزن جرثقیل بیاد.”

   جوانک تازه وارد گفت : “راست میگه  خانم زنگ بزنید.”

   به صورتش نگاه کردم و انگار در گوشش گفتم :”نمی­شود همین­جوری یک کاریش کرد؟”

   گوشی را توی دستم جابه جا کردم.”الآن زنگ می­زنم بیایند.”

   ذوق زده گفت: “آره ..آره ..زنگ بزنید بیایند.”

   آهسته گفتم: “آخه ضایع میشم.”

   خندید و گفت: “ضایع بشید که بهتر از اینه که ماشین داغون بشه.”

   آدم آهنی گفت: “20 تومن بدی جرثقیل، بهترازاینه که 200 تومن خرج سپر کنی.”

   افغانی گفت: “با هم یا علی بگید درش میاریم.”

   راننده تاکسی از همان دور که می­آمد براندازمان کرد. با دست اشاره کردم. ایستاد. “آقا چرخ ماشینم رفته تو جوب. کارراننده­های معمولی نیست. میاید کمک؟”

   رفت جلو. باز هم رفت. برگشتم طرف ماشین. آهسته گفتم: “بی­معرفت.”

   با صدایش ازجا پریدم. “اوه..اوه.. با این زبون بسته چه کردی خانم!؟”

   بعد به کارگر افغانی گقت: “چی کارمی­کنی همشهری؟ مگه می­خوای پایه بچینی؟”

   آدم آهنی گفت: “خوب بذار آجر بذاره بیاد بالا. اینجوری سپر خورد می­شه.”

   موبایلم زنگ خورد.”وای کِی زنگ زده بودم؟”- سلام. ببین، نه کاری نداشتم. چیزه… ببین. آره سوییچ دست منه. چیزی نشده. چرخ ماشین یه ذره چیز شده. نه به خدا طوری نیس..همینجا نزدیک میدون…به خدا تا اینجا خوب اومدم. یه دفعه­ای شد..باشه.

   جوانک خندید.”بشین روشن کن.”

   یواشکی گفتم :”می­ترسم. دستهام داره می­لرزه. می­شینید؟”

– سوئیچ.

– روشه.

   راننده تاکسی سر تکان داد. موتوری پرید توی ماشین. روشن کرد. راننده تاکسی فرمان داد.”بیاجلو. خب بروعقب. خوبه. خوبه. وایسا داغونش کردی. وایسا.” صدای خرد شدن تکه­های پلاستیک فشرده­ی سپر بلندتر از آن بود که فکر می­کردم. آخرین بار که ماشین عقب رفت سپر کاملاً جدا شد. جوانک ماشین را کنار جدول پارک کرد.

   گفتم: “ببخشید، ممنون از همه­تون.”

   راننده تاکسی زیر لب چیزی گفت که نشنیدم و رفت. ریش توپی گفت: “احتیاط کن خواهر.”

   جوانک سوییچ را به دستم داد. “می­خواید وایستم تا آقاتون بیاد؟”

– نه. ممنون مزاحم شماهم شدم.

   خندید. موتورش را دست گرفت و رفت. چند قدم یک بار برمی­گشت و به من و ماشین نگاه می­کرد و لبخند می­زد.

   توی ماشین نشستم. دستم را روی رگ­های پشت سرم فشار دادم. از دور که دیدمش قلبم ایستاد. صندل پایش بود. موهایش را هم شانه نکرده بود. پایم را از روی دنده رد کردم و روی صندلی کناری نشستم. از دور سپر جدا شده را دید. پای ماشین که رسید سعی کرد با مشت درستش کند. که نشد. یک لحظه روی کاپوت ماشین نشست. بعد درِ ماشین را باز کرد و روی صندلی نشست. با موبایلش شماره گرفت.

– سلام ، خوبی آقای وحیدی؟ زنگ زدم بگم ماشینمو می­فروشم. نه، چیز دیگه نمی­خوام. من اصلاً دیگه ماشین نمی­خوام، باشه همون قیمت که گفته بودی. خداحافظ شما.

 

 
[1] قدسی خان بابایی کارشناس رشته ی علوم تربیتی است و از سال 86 داستان نویسی را به طور شروع کرد. وی در حال حاضر اداره کانون ادبی قلم نو را زیر نظر کتابخانه ی مرکزی قم اداره بعهده دارد. وبلاگ قلم نو متعلق به این نویسنده است.
داستان کوتاه های متعددی از او در نشریه ی واژه و فصلنامه ادبی آفرینه به چاپ رسیده است.
داستان کوتاه ” پستچی” از خان بابایی در “جشنواره تو بودی و خورشید نبود” جزو آثار برگزیده انتخاب شد.

 /انتهای متن/

 

نمایش نظرات (5)