داستان/ ذره ذره این خاک

ثریا منصور بیگی[1] صاحب کتاب تقدیر شده “قبل از سپیدی” در حوزه دفاع مقدس و رمان های اجتماعی چون “عشق و هوس”، “لحظه­ ی عاشق شدن”، “لذت تلخ” و “شهربانو” است و در حوزه­ ی فیلم نامه نویسی فعالیت دارد.

6

راه پله تاریک بود. تا صدایش را شنیدم گویا قلبم مشت شد و محکم به قفسه ی سینه ام می کوبید. پله ­ها را پایین رفتم، می خواستم زیر راه پله پنهان شوم تا برود و شرش را کم کند که دلم به حال التماس های مادرم سوخت. در حالی که سعی داشتم بر خودم مسلط شوم، نفس عمیقی کشیدم و پله ها را بالا آمدم.

سر طاس اش برق می ­زد. دستش را روی شکم گنده اش گذاشته بود و پشت سر هم غر می زد. جلو رفتم و مقابلش ایستادم. صدایم را صاف کردم.

ـ چته پیرزن را تنها گیر آوردی و هر چی از دهنت درمیاد داری بهش می گی؟

چشم های آبی رنگش را به من دوخت که از شدت عصبانیت سرخ شده بود و انگشت سبابه اش را به نشانه ی تأکید بالا آورد.

ـ اگر تا آخر این برج کرایه­ های عقب افتاده را ندین، وسایلتون رو پرت می کنم وسط کوچه.

این را گفت و با عجله پله ها را پایین رفت. وارد خانه شدم، در را بستم و به آن تکیه زدم.

ـ مرتیکه پاک آبرومون رو پیش اهالی ساختمان برد.

مادرم به پشتی تکیه زد و سرش را بین دست­ هایش گرفت. کنارش نشستم و دستم را دور شانه هایش حلقه کردم.

ـ می بینی مامان؟ اگه رفتن تو تأثیری داشت، حال و روز امثال ما این نبود.

نیم نگاهی به من انداخت. دستم را پس زد. به آشپزخانه رفت، زیر سماور را روشن کرد و دوباره آمد، سر جایش نشست.

ـ من سواد ندارم، تو باید با من بیای.

عصبانی شدم. حس می کردم سر و صورتم در حال گر گرفتن است. برخاستم و به اتاق خواب رفتم. در حین عوض کردن لباس هایم، سرم را از اتاق بیرون بردم.

ـ من که باهات نمیام.

وارد اتاق خواب شد. به رختخواب ها چسبید و دست به سینه ایستاد. نگاهش دور تا دور اتاق چرخید و بعد روی من ثابت ماند.

ـ دخترم خواهش می کنم از خر شیطان پیاده شو. من چند وقته…

حرفش را قطع کردم.

ـ داری الکی وقتت رو هدر می دی.

آهی کشید.

ـ داری اشتباه فکر می کنی.

لباس هایم را آویزان کردم و به طرف او برگشتم.

ـ تو که اشتباه فکر نمی کنی چرا حال و روزت اینه؟

مادرم دندان هایش را به هم سایید.

ـ یا خودت با من میای یا می رم به یکی دیگه رو می ندازم.

با عصبانیت به طرف کشوی مادرم رفتم. کیف کوچک مشکی را برداشتم. آن را داخل کمد کوچکم گذاشتم که گوشه ی اتاق بود. در آن را قفل کردم و کلیدش را در جیب پیراهنم جا دادم.

ـ حالا اگه می تونی برو. آخه گول خوردن تا کی؟

مادر چشم غره ای به من رفت و از اتاق خارج شد. تلویزیون را روشن کرد. اخبار سراسری در حال پخش شدن بود. کنترل را از روی زمین برداشتم و آن را خاموش کردم. به طرف من آمد و به چشم هایم خیره شد.

ـ معلوم هست چت شده؟ این کارها چیه که می کنی؟!

ـ می خوام از این توهم نجاتت بدم.

به آشپزخانه رفتم و در یخچال را باز کردم. مثل دزدی که به کاهدان زده باشد، شانه هایم آویزان شد. چادرم را روی سرم انداختم. از بقالی سر کوچه سه تا تخم مرغ خریدم و برگشتم.

سر سفره مادرم در حال کندن پوست تخم مرغ های آب پز بود که به طرف من برگشت. نمکدان را روی سفره گذاشتم و مقابلش نشستم. لب هایش را زبان زد.

ـ دخترم برو اون کیف رو بردار، بیار. اصلاَ نمی خوام باهام بیای، خودم تنهایی می رم.

بغض راه گلویم را بست. چشم هایم پر شد و لب هایم شروع به لرزیدن کرد.

ـ دلم به حال این سادگیت می سوزه مادرم.

به اتاق خواب رفتم و در برابر اصرارهای مادرم فقط خواب را بهانه کردم. پتو را روی خودم کشیدم و یک دل سیر گریه کردم. نیمه های شب بود که پتو را کنار زدم و کنار پنجره ایستادم. هلال باریک ماه پشت ابری خاکستری پنهان شده بود و تنها هاله ای از آن پیدا بود. پرنده هم در کوچه پر نمی زد. هر بار که صدای صاحبخانه توی گوشم می پیچید، سرم تیر می کشید.

تا صبح پلک هایم را روی هم نگذاشتم. از اتاق بیرون می آمدم که متوجه شدم، مادرم به حالت نشسته خوابیده، در حالی که سرش روی شانه اش افتاده بود. چین و چروک های صورتش خیلی بیشتر از قبل شده بود و موهای بافته شده اش که از زیر روسری بیرون زده بود، دیگر حتی یک تار سیاه هم نداشت و کاملاَ سفید شده بودند.

از خانه بیرون آمدم. سوار اتوبوس شدم و به کارگاه رفتم. زیر زمین نموری بود. پایم را روی اولین پله که گذاشتم بوی نم و پلاستیک در هم آمیخته، حالم را به هم می زد. آقا ناصری که مرد میان سالی بود و گویا تازه آمده بود، از داخل اتاق کوچک زیرزمین پیدا بود که کت اش را روی رخت آویز می گذاشت.

کنار میز بزرگ و چوبی وسط زیرزمین ایستادم و مشغول کار شدم. کفش های دوخته شده را داخل جعبه ها می گذاشتم که آقای ناصری از اتاق بیرون آمد.

ـ چرا امروز اینقدر زود اومدی؟ هنوز هیچ کدام از بچه ها نیومدن.

خواستم موضوع را با او در میان بگذارم که منصرف شدم. چهره ی صاحبخانه که دوباره جلوی چشم هایم نقش بست، به تردیدم غلبه کردم. سرم را به طرف او چرخاندم.

ـ آقای ناصری می شه یه مبلغی به من مساعده بدین؟

مشغول جا به جا کردن جعبه ها بود که متعجب نگاهی به من انداخت.

ـ نمی بینی حقوق کارگرها رو به زحمت دارم می دم؟! کلی چک برگشتی روی میز گذاشتم که نمی تونم اون ها رو پول کنم. درگیر شدیم با این اقتصاد بیمار و نمی دونیم چیکار کنیم؟

بغض مثل یک قلوه سنگ راه گلویم را سد کرده بود. سرم را پایین انداختم و منتظر یک تلنگر بودم تا اشک هایم سرازیر شود. تا غروب در افکار خودم غرق بودم و با هیچ کدام از کارگرها یک کلمه هم صحبت نکردم.

به خانه که آمدم طبق معمول مادرم پای تلویزیون نشسته بود. مقابلش روی زمین زانو زدم، پیشانی اش را بوسیدم و شانه هایش را بین دست هایم گرفتم.

ـ مامان قربونت برم که مثل همیشه مرغت یه پا داره. بازم که نشستی پای این برنامه!

مادر گونه هایم را نوازش کرد.

ـ دخترم کیف را می دی به مادرت؟

اخمی کردم.

ـ اصلاَ حرفش را هم نزن.

ـ خیلی خب. برو لباس هاتو عوض کن، بیا یه چای تازه دم با هم بخوریم.

وقتی از اتاق برگشتم، مادرم با سینی چای آمد. آن را مقابل من، روی زمین گذاشت و کنارم نشست. استکان چای را به من داد. لحن صحبتش بوی شوخی می داد.

ـ امروز توی خلوت خودم کلی فکر کردم، دیدم اگه صاحبخانه اجاره های عقب افتاده را از پول پیش خونه کم کنه، ته اش پول یه چادر مسافرتی برامون می مونه که بریم توش زندگی کنیم. پس بهتره تا نیومده بندازدمون بیرون، با پای خودمون بریم.

و شروع کرد به خندیدن. گریه و خنده ام درهم آمیخت.

ـ خدایا این عدالته که آدم توی مملکت خودش، مالک یک چهاردیواری هم نباشه؟

سرم را روی سینه اش گذاشت و با حرف هایی که می زد، سعی داشت من را به زندگی و آینده امیدوار کند، اما گوشم بدهکار این حرف ها نبود. موقع خواب که شد، دوباره تلویزیون را روشن کرد. صدایش مثل سوهانی بود که به جمجمه ­ی من ساییده می شد. خواستم از اتاق بیرون بیایم و تلویزیون را خاموش کنم اما دلم به حالش سوخت و منصرف شدم.

طبق معمول هر شب پشت پنجره نشستم و به آسمان خیره شدم. چند وقتی می شد که استرس مثل خوره به جانم افتاده بود و من را دچار بی خوابی کرده بود. دلم می خواست کاری از دستم برمی آمد و انجام می دادم اما به هر دری که می زدم، بی فایده بود.

صبح وقتی به کارگاه رفتم. سر درد و سرگیجه­ ی شدیدی داشتم. چشم هایم سوزش عجیبی داشت. نزدیک ظهر بود که یکی از خانم های کارگاه از من خواست چای دم کنم. به طرف آشپزخانه می رفتم که سرم گیج رفت و نقش بر زمین شدم. در این حین آقای ناصری با یک جعبه شیرینی وارد کارگاه شد.

ـ بچه ها امروز پنجشنبه است. کار رو تعطیل کنید دیگه.

خانم سهیلی که در حال دوردوزی کفشی بود، نگاهش را به جعبه ی شیرینی دوخت.

ـ مناسبتش چیه؟

در این حین آقای ناصری نگاهش متوجه ­ی من شد که در حال برخاستن از روی زمین بودم.

ـ چیزی شده؟

لباس­ هایم را تکاندم.

ـ خواستم برم چایی دم کنم. سرم گیج رفت و…

حرفم را قطع کرد.

ـ برو بشین استراحت کن، من خودم امروز چای دم می کنم که با شیرینی بخوریم. تازه امروز همه تون ناهار مهمون من هستید. امروز یکی از چک های درشتم که قبلاَ برگشت خورده بود، نقد شد. یک در صد هم احتمال نمی دادم بتونم این پول رو زنده کنم.

چای و شیرینی را که خوردیم برای هر کدام از بچه های کارگاه یک پرس چلوکباب سفارش داد و بعد به اتاقش رفت و مشغول حساب و کتاب شد. غذاها که رسید، من را صدا زد. به اتاقش رفتم و روی صندلی نشستم.

خودکار را روی دفترش گذاشت و انگشت هایش را به هم قلاب کرد.

ـ چقدر مساعده می خواستی؟

چیزی نمانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. مبلغی را درخواست کردم که بتواند دهان صاحبخانه را ببندد. او هم پذیرفت. از داخل کشوی میزش دسته ای اسکناس بیرون آورد و آن را به من داد. لبخندی حاکی از قدردانی زدم و از اتاقش بیرون آمدم. پیک غذاها را آورده بودم. سهم خودم را برداشتم و راهی خانه شدم.

مادرم پای سجاده دست هایش را بالا آورده بود و تسبیح سبزرنگش به دست راستش آویزان بود. با دیدن من دست هایش را به صورتش کشید و سجاده را جمع کرد.

به آشپزخانه رفتم. دو تا قاشق برداشتم و کنار مادرم نشستم.

ـ مامان غذاتو بخور که یه خبر خوب برات دارم.

یکی از ابروهایش را بالا انداخت.

ـ چه خبری؟

در ظرف یکبار مصرف را باز کردم. بوی کباب و عطر برنج ایرانی مشامم را پر کرد.

ـ چیه؟ به من نمیاد خبر خوب بدم؟

شانه هایش را بالا انداخت.

ـ تا خبر خوبت رو نگی به غذا لب نمی زنم.

تکه ای کباب را به زور و به حالت شوخی به او خوراندم.

ـ دیگه مجبور نیستیم توی چادر مسافرتی اونم توی خیابون زندگی کنیم.

مادر من را در آغوش اش فشرد.

ـ الهی مادر به قربونت بره. بالاخره مساعده گرفتی؟

سرم را به نشانه ی پاسخ مثبت تکان دادم.

شب که شد، دوباره تلویزیون را روشن کرد. کنارش نشستم.

ـ مامان اینقدر پای این مناظره ها نشین. این همه رأی دادی، چی شد؟ وضع همینی هست که می بینی.

دستش را دور زانوهایش حلقه کرد.

ـ دخترم رأی ندادن مشکلی رو حل نمی کنه. شما جوون ها باید سرنوشت این کشور اون قدر براتون مهم باشه که مدام در حال تحقیق باشین تا آدمایی بیان روی کار که واقعاَ دلسوز مردم هستن.

پوزخندی زدم و برخاستم. هنوز قدمی از او فاصله نگرفته بودم که گفت: فردا روز انتخاباته. برو کیف مدارک رو بیار، شناسنامه ام را بردارم.

ـ اصرار نکن، بی فایده است. باید به خودت بیای مادر.

لحن صحبتش تند شده بود.

ـ اونی که باید به خودش بیاد، تویی نه من.

مکثی کرد و ادامه داد: پدربزرگم زیر شکنجه های ساواک جون داد، پدرم و برادرم توی جنگ شهید شدن. ذره ذره ی این خاک از وجود اون هاست، چطور می تونم بی تفاوت باشم؟ من فقط به خودم فکر نمی کنم. سرنوشت کشورم برام مهمه.

همان طور سر جای خودم ایستاده بودم که مادرم آمد و مقابل من ایستاد. بدون این که به صورتش نگاه کنم از کنارش گذشتم و به اتاق رفتم. مادرم را صدا زدم. وقتی آمد، کلید کمد را به طرف او گرفتم.

                                                                                      

/اتنهای متن/

نمایش نظرات (6)