داستان/ خواب کوچه ها       

سعاد باقری[1] کلاس های داستان نویسی و نقد داستان را در حوزه هنری طی کرده است و در حال حاضر هم در زمینه ایده پردازی و فیلمنامه نویسی فعالیت می کند.

7

سعاد باقری/

   آنقدر داغ بود که نمی شد خورد. نگاهم به پنجره خیره مانده بود. برف های درشت، پشت سر هم روی زمین تل انبار می شدند. یاد پیرمرد افتادم. الآن زیر آن همه برف در خیابان سرد خوابیده بود. با پدر یک بشقاب خوراک گوشت و لوبیا سبز برداشتیم، راه افتادیم تا سر کوچه. پدر گفت تا برگردیم غذایت هم خنک شده است.

   پیرمرد بشقاب غذا را قبول نمی کرد. صورت بزرگش پشت سر پدر پنهان بود اما ریش های سفید و پرپشتش پشت بخار خوراک موج برداشته بود. از پشت پدر سرکی کشیدم. پیرمرد که انگار تازه متوجه من شده بود لبخندی زد. سبیل های سفیدش مثل آبشار از هم فاصله گرفتند و بعد در امتداد ریش بلندش جاری شدند.

– من شام خورده ام!

   راست می گفت. نان بربری نیم خورده ای کنارش روی مشمع بزرگی بود که به عنوان زیرانداز پهن کرده بود. اما معلوم بود که آن نصفه را هم خالی خورده است. دانه های برف روی بشقاب فرود می آمدند و در یک وجبی آن محو می شدند.

– دخترم می خواست که شما امشب مهمان او باشید.

   پیرمرد با دستش کلاه بافتی سیاهش را کمی جابجا کرد. فاصله دانه های برف تا بشقاب کم تر و کم تر می شد. پیرمرد سرش را خم کرد و مهربانانه نگاهی به من انداخت. چشمانش مثل مروارید سیاهی بود در صدفی سفید. ظرف غذا را گرفت و تشکر کرد ولی انگار عجله ای برای خوردن آن نداشت.

*

   دیگر برف بند آمده بود. با پدر رفتیم سر کوچه تا ظرف غذا را بگیریم. پیرمرد انگار مدت ها منتظر ما بود. بشقاب و قاشق را شسته و تمیز تحویل پدر داد.

– پدر جان چرا زحمت کشیدید خودمان می شستیم ، کاری نداشت!

 

   روی شیشه های چهار گوش و بزرگ عینک پدر بخار نشسته بود. مادر چای داغ را جلوی او گذاشت.

– بیچاره حتماً با شیر آب سر خیابان شسته! حالا با چه دست هایش را گرم می کند؟ آخر حتی آتش هم روشن نکرده بود!

   بخار شیشه ی عینک پدر تبدیل شده بود به چند خط آب. شب موقع خواب چشمانم را دوختم به پنجره ی کوچک کوچه که از یک طرف هم سطح کوچه بود و از طرف دیگر چسبیده بود به سقف اتاق من. برف دیگر تا نیمه های پنجره بالا آمده بود. فکری به ذهنم رسید. «فردا که مادر لقمه نان و پنیر را با آن همه جوانه گندم می چپاند داخل کیفم می روم سراغ پیرمرد. او پیر است و حتماً روزه هم نمی گیرد. ساندویچ هایم را می دهم به او. دیگر نه اسراف کرده ام و نه مادرم می فهمد!».

*

   زودتر از همیشه بیدار شدم. لباس هایم را با عجله پوشیدم و راه پله ها را گرفتم تا بالا بروم که دستی از پشت، کوله ام را گرفت. دست و پایم در پله ها مانده بود که زیپ کیفم در دستان مادر باز و بسته شد.

– چه عجب یک روز بی عزا گرفتن حاضر شدی!

   دست مادر که از کیفم کنده شد، مثل فنر پریدم بالای پله ها و خودم را آویزان در کردم تا باز شود. همیشه کمی گیر داشت.

– خوراکی هایت را بخوری ها! اگر دور بریزی خدا راضی نیست از شما. روزه هم بگیری قبول نیست چون اسراف کردی.

   باد سرد زمستانی همچنان می وزید. تنها دقایقی از طلوع گذشته بود. اما دیوارهای بلند و نخراشیده کوچه مانع نور می شدند. کوچه درسایه ی آبی سیر، فرورفته بود. پایم را که در کوچه گذاشتم تا ساق پایم در برف دست نخورده فرو رفت. انگار من اولین نفر بودم. کوچه هنوز بوی خواب می داد.

   سر کوچه که رسیدم روشنایی خیابان جای خالی پیرمرد را نشانم داد. مثل صبح های دیگر پیرمرد آنجا نبود. «پیرمرد از خورشید هم زودتر راه می افتد!» و پایم را محکم در چاله آب نیم یخ زده ای کوبیدم. چلپ! خیابان را باید تا سبزی فروشی عباس آقا بالا می رفتم بعد می پیچیدم داخل کوچه ی پهن و درازی که می گذشت از بازارچه مشرف به مدرسه. یک راه دیگر هم بود. سه چهار کوچه مانده به مغازه عباس آقا یکی دو کوچه ی کج و معوج سر هم می شدند و می رسیدن به گذر پهن و کوتاهی که درست از وسط کوچه مدرسه در می آمد. هر جور که حساب می کردم این راه دوم نزدیک تر بود ولی نمی دانستم چرا وقتی به گذر پهن می رسم انگار زمان کش می آید و من را اسیر می کند. آن وقت دیرتر می رسیدم. کم کم به این نتیجه رسیدم که گذر نفرین شده است. چون این همه وقت جز یک پیرزن عجوزه کس دیگری را ندیدم از آنجا بگذرد.

   زود بیرون آمده بودم. وقت کافی داشتم تا از همان راه همیشگی بروم. جزو اولین کسانی بودم که وارد مدرسه شدم. از ورودی که گذشتم وارد سالن شدم و رفتم داخل حیاط. انگار داشتند خفه ام می کردند. حیاط کوچک مدرسه از چهار طرف، دیوارهای بلندش را مثل پنجه های دیو چهار انگشتی آورده بود بالا. بچه ها یکی یکی می آمدند و یک گوشه ی حیاط کز می کردند. سوزی تا مغز استخوانم فرو رفت. پاچه شلوارم خیس بود و وقتی باد تکانش می داد انگار بر ساق پایم شلاق می زدند. اما اوج شکنجه ام زنگ تفریح بود. ناظم وارد کلاس شد. خزیدم پشت هیکل زهره تا شاید مرا نبیند. یکی دونفری را فرستاد بیرون. نگاهش در کلاس می چرخید. می دانستم دنبال من است.

– آهای بدو بدو، توی حیاط، بدو!

   مادرم از قبل سپرده بود که من هنوز به سن تکلیف نرسیدم. پس می بایست زنگ تفریح مثل بچه های کوچکتر می رفتم داخل حیاط و تغذیه ام را می خوردم. لقمه را از جیبم بیرون آوردم. نانش حسابی نرم شده بود. تکانش دادم و نیم پیچی بازش کردم. گندم ها با آن ریشه های سفیدشان مثل بچه قورباغه ها بین پنیرهای نانم شنا می کردند. پیچ لقمه را بستم و گاز زدم. «فردا حتماً زودتر بیدار می شوم!»

 

   به همراه زهره لخ لخ کنان از زیر بازارچه گذشتیم. ظهر بود و مغازه دارها می بستند تا بروند مسجد برای نماز. مردم با رخوت حرکت می کردند انگار همچنان خواب بودند. از کوچه ی مدرسه گذشتیم و مغازه عباس آقا را رد کردیم که زهره افتاد به نق زدن. گفتم: می خواهی دراز بکش مثل بُشکه قلت بدهم.

    تغییری در آهنگ نق زدنش ایجاد نشد. خواستم حواسش را پرت کنم تا برسیم به خانه.

– این پیرمردی که شبها سر کوچه می خوابد را شده صبح هم ببینی، کجا می رود؟

   با همان آهنگ ناله پرسید: کدام پیرمرد؟

– همان که به اندازه یک آشپزخانه وسیله دارد و سر کوچه ما زیر ساختمان نیمه کاره می خوابد. خیلی تمیز است مثل گداها نیست. به همه ی وسایلش هم نخ بسته تا مثل کوله پشتی ببندد روی  کولش. دو تا هم زیلو دارد. یکی را شب ها می بندد دور خودش.

– من از کجا بدانم شب ها کی چی می اندازد روی خودش آن هم در خیابان.

   فکر کردم گرسنگی به مغزش فشار آورده است. مگر می شود این همه وقت پیرمرد آنجا باشد و او ندیده باشد!؟ دیگر از ناله گذشته و به گریه رسیده بود که رسیدیم جلوی خانه ی ما. زهره باید تا ته کوچه می رفت بعد می پیچید داخل بن بست.

– دیگر رسیدی گریه نکن. مادرم می گوید روزه زمستان آسان است. تابستان سخت است.

– من گرسنه ام. تو که نمی فهمی!

   کوچه از تابش بی رمق ظهر، رنگی گرفته بود. پایم را کوبیدم به پنجره ی اتاق. این طوری مادرم می فهمید که من هستم و در را زودتر باز می کرد. بوی غذای مادر از درز آشپزخانه پیچیده بود داخل کوچه.

 

   بعد از غروب خیلی منتظر نشدم تا پدر آمد. با هم رفتیم تا برای پیرمرد شام ببریم. نگاهم خیره ماند برجای خالی پیرمرد. الآن یک ماهی می شد که جایش خالی نمانده بود. یعنی کجا رفته بود توی این سرما؟! پدر گفت: غذایش را می گذاریم سر چراغ تا گرم بماند.

   یک ساعت دیگر هم پیرمرد باز نگشت و یک ساعت بعد تر هم. کمی جلوتر رفتم تا با نور چراغ برق طول و عرض خیابان را خوب ببینم. پدر این پا و آن پا می کرد. شلوار کردی نازکش در باد چسبیده بود به پایش.

 

   بخاری برقی اتاقم روشن بود. هر سه میله ی افقی و پیچ پیچش، سرخ سرخ بود. لحاف را تا سینه بالا کشیده بودم و دست هایم را گذاشته بودم روی آن و به حرف های پدر و مادر در اتاق مجاور گوش می دادم.

– چه طور است اتاق بزرگه را بدهیم شب ها بخوابد.

– هر غریبه ای را که نمی شود بیاوری خانه!

– شب که خودم آمدم می آورمش، صبح هم با خودم می رود دیگر. اتاق بزرگه هم که درش از حیاط است. درِ این طرفی را می بندم. هوا این چند شب اخیر بی سابقه سرد شده است.

 

   وقتی از خواب پریدم انگشتانم از سرما بی حس شده بود. بردمشان زیر لحاف و سعی کردم با گرمای پاهایم نرمشان کنم. مادر دیگ کوچکی را از روی چراغ آورد و گذاشت کنار سفره.

– خانم خانم ها بلند شو، سحری!

   با رخوت از زیر لحاف بیرون آمدم.

– حالا وقتشه! گفتم وقتش که بشود خودم بیدارت می کنم.

   حالِ جواب دادن نداشتم. کنار سفره سحری نشستم. پدر کمی سرش را خم کرد و با لبخندی از زیر عینک چهار گوشش نگاهی انداخت به چهره ی من.

– خوشحالی دخترم؟

 

   سحریمان را تمام کردیم. زیر راه پله جلوی روشویی مسواک می زدم. مادر بشقاب غذایی را از آشپزخانه به اتاق برد.

– زود باش این پیرمرد هم باید سحری بخورد.

   در کوچه دست در دست پدر می دویدیم. برف جای پیرمرد را صاف و سفید کرده بود. بدون هیچ پستی و بلندی. انگار جای پیرمرد را جارو زده باشند. حتی سنگ و کلوخی هم، تراز برف ها را بر هم نزده بود.

   پدر نگران شده بود. در این کوچه و خیابان های مجاور جز این ساختمان نیمه کاره سرپناه دیگری نبود.

 

   روز اولی بود که روزه می گرفتم. خانم ناظم داخل کلاس آمد، یکی دو نفر از بچه ها را بیرون برد و مرا از نگاهش گذراند و سری تکان داد و رفت. اگر وقت دیگری بود از این بابت خیلی کیف می کردم ولی بیشتر از هر وقت دیگر منتظر بودم که زنگ بخورد.

 

   زهره را جا گذاشتم .چرخی در بازارچه زدم. از هر که پرسیدم پیرمرد را ندیده بود. آمدم از خیابان اصلی بروم سمت مسجد که دیدم سر گذر کوتاه ایستاده ام. مثل همیشه خالی بود. مردد بودم. خواستم راه خیابان را بگیرم که هیکلی سایه وار در انتهای کوچه ظاهر شد. از ترس خشکم زد. آن هیبت در حرکت بود ولی به من نمی رسید. درشتی اندام و حجم زیاد وسیله های پشتش  را تشخیص دادم. بعد از لحظه ای تردید، دویدم داخل کوچه. وقتی رسیدم آن طرف یادم نمی آمد چه قدر آنجا مانده بودم. آن طرف کوچه کسی نبود. نفس نفس می زدم. محله را دور زدم و رسیدم سر کوچه مان. مادر با چادر سیاهش جلوی در خانه ایستاده بود و مضطرب با همسایه ها صحبت می کرد. مادر زهره هم بود و گویا دلداری اش می داد. همان جا ایستادم. مادر تا مرا دید با غیظ به سمتم دوید از جایم جم نخوردم. حتی وقتی گوشم در دستان مادر بالا و پایین می رفت و فریاد هایش بر سرم کوبیده می شد. مادر زهره براق شده بود سمت من.

– کجا بودی؟ یک ساعت است که زهره رسیده خانه!

– دنبال پیرمرد می گشتم.

– کدام پیرمرد؟ ما که از هر کس پرسیدیم چنین کسی را ندیده بود.

 

   اصلاً برایم مهم نبود. نه فریادهای مادر و نه نگاه های شماتت کننده ی همسایه ها. مادر قبلا گفته بود که رمضان می چرخد. گاهی در زمستان می افتد و گاهی در بهار و تابستان و پاییز. می دانستم که روزی می آید که باید در تابستان روزه بگیرم. اما آن وقت هم نگران آن شب سردی خواهم بود که پیرمرد دیگر در کوچه نبود. فکر می کنم از همان شب بود که به تکلیف رسیدم.

 

[1]  سعاد باقری، اردیبهشت سال 1363 در شهر شاهرود به دنیا آمد.

در دوران دانشجویی به صورت حرفه ای وارد وادی داستان نویسی شد.

دوره های غیرحضوری و حضوری داستان نویسی و نیزکلاس های داستان نویسی و نقد استاد محمدرضا سرشار را در حوزه هنری طی کرد.

باقری از سال 1387 اداره کلاس های داستان نویسی و قصه گویی خلاق و تصویرگری کودک را عهده دار بوده است و همچنین در زمینه ایده پردازی خلاق، خلاقیت، دقت، سرعت، تمرکز و تفکر خلاق با بعضی موسسات همکاری کرده است.

در حال حاضر هم در زمینه ایده پردازی و فیلمنامه نویسی فعالیت می کند.

/انتهای متن/

 

نمایش نظرات (7)