داستان / با من به اسپانیا بیا

راحله فاضلی[1] مترجم و روزنامه نگار است و از سال 1391 به طور جدی وارد حوزه­ ی داستان شد. وی در کارترجمه هم دستی دارد.

3

چند تا کلمه بیشتر یاد نگرفته ام اما آنقدر هست که «حالا»، «کِی»، «عشق» و «ما» را تشخیص دهم. خواننده اسپانیایی با اندوه می خواند و از یک جایی به بعد فریاد می زند؛ لابد عشقش را. حس می کنم همه ی آدم های دنیا به یک زبان اندوهشان را فریاد می زنند. عشقشان را نمی توانند پشت کلمات پنهان کنند. با هر کلمه ای که بر زبان می آورند، دستشان رو می شود. فرقی نمی کند بلند گفته باشند یا آهسته طوری که فقط خودشان بشنوند؛ پنهان در لایه های قلبشان.

قطار آرام حرکت می کند و من میان آدم هایی که هرکدام قصه ای در دل دارند به روزهای رفته فکر می کنم. به همه ی قصه هایی که داشته ام؛ به تمام آدم هایی که آمده و رفته اند. به پسرم که همیشه ترانه های اسپانیایی گوش می داد. به آن دختر مومشکی با چشم های قهوه ای افسونگر.

نور خورشید از پنجره کوپه رد می شود و می تابد به دست هایم. به آنها نگاه می کنم و حلقه باریک را توی انگشتم می چرخانم. سالهاست آن را موقع خواب هم از انگشتم بیرون نیاورده ام. حتی بعد از مرگ شوهرم این دایره کوچک طلایی را همیشه با خود دارم؛ شاهد کوچک و بی صدای خوشی ها و رنج هایم.

دختری که روبرویم نشسته کتاب می خواند. یک لحظه نگاهم می افتد به جلد آن و عکس لورکا را می شناسم. عنوان کتاب را می خوانم: شعرهای لورکا.

واکمنم را خاموش می کنم. کتاب اسپانیایی در سفر را باز می کنم و محترمانه از دختر می خواهم اجازه دهد نگاهی به کتابش بیندازم. دست می کشم روی کلماتی که انگار جان جهانند و آدم ها را به هم وصل می کنند.

*

آقای کاف توی صفحه اول کتاب نوشته بود: «کلمات لورکا انگار جان جهانند و آدم ها را به هم وصل می کنند.» توی صفحه دوم هم نوشته بود: «می آیی، بهار می شود.» زیاد نمی شناختمش. مثل بقیه، روزهای سه شنبه می آمد جلسات شعرخوانی و گاهی هم شعرهایش را می خواند. بعضی از آنها را فقط برای من می خواند. به چشم هایم خیره می شد و می گفت من جان شعر را خوب می فهمم. آن وقت سرم را پایین می انداختم و دست می کشیدم روی نگین های انگشترم.

آرام شعر می خواند. آرام حرف می زد و من آرام آرام فهمیدم در دلش چه می گذرد. وقتی مجموعه اشعار لورکا را به من عیدی داد چیزی نگفتم و آهسته از او دور شدم. چند روز بعد فهمیدم بچه ای در راه دارم و دیگر به جلسات شعرخوانی نرفتم. ظهرهای کشدار تابستان، شعرهای لورکا را با صدای بلند می خواندم. مثل آقای کاف، آرام. من بودم و لورکا و خیال آقای کاف که روز بروز کمرنگ تر می شد.

سال ها بعد وقتی پسرم کتاب لورکا را لای بقیه کتاب ها پیدا کرد و با خوشحالی نشانم داد باورم نمی شد که همه آن سال ها را بدون خیال آقای کاف گذرانده ام. انگار یادش لای آن دو صفحه ای که زیر جلد مشمایی پنهان کرده بودم، زندانی شده بود.

به پسرم نگفتم زمانی شعر می نوشتم. حتی وقتی دیدم زیاد شعر می خواند نگران شدم. پیش خودم گفتم نکند او هم مثل آقای کاف شود. یک روز گفت آنقدر شعرهای لورکا را دوست دارد که حاضر است به خاطرش اسپانیایی یاد بگیرد. گفت ترجمه جان شعر را می گیرد و من از روزی ترسیدم که این پسر عاشق شود.

شاهد کوچک و بی صدا گریه های زیادی را شنیده بود. گریه های پسرم وقتی با سروصدا ورودش را به دنیا اعلام کرد. گریه هایش وقتی عاشق شد و گفت حاضر است به خاطر آن دختر از دریاها بگذرد. همان معلم اسپانیایی که می خواست برگردد کشورش و دل پسر من را هم با خودش ببرد.

روزی که رفته بودیم بازار تا حلقه بخریم، آنقدر دلشوره داشتم که اصلاً حواسم به ویترین طلافروشی نبود. خواهرشوهرم از طلافروش خواست آن حلقه باریک را بیاورد که سه تا نگین رویش داشت. بعد انگشتم را گرفت توی دستش و حلقه را سر داد. به برادرش نگاه کرد و پرسید: «خیلی خوبه، نه؟»

خوب نبود. این که آقای کاف آن طور ناغافل دویده بود توی زندگی ام اصلاً خوب نبود. وقتی به خودم آمدم دیدم دارم همه شعرهایم را برای او می نویسم. اسمش را گذاشتم آقای کاف چون هیچ مردی را نمی شناختم که اسمش با کاف شروع شود.

*

کتاب را پس می دهم به دختر. می پرسد لورکا را می شناسم و من دلم می خواهد داستان آقای کاف را برایش تعریف کنم اما داستان آقای کاف توی هیچ کتابی نوشته نشده چه برسد به کتاب اسپانیایی در سفر. سر تکان می دهم. لبخند می زنم و به فارسی می گویم: «دوستش دارم.»

دختر ابروهایش را بالا می اندازد و این بار به اسپانیایی می گویم: «دوستش دارم.»

دوستش نداشتم. بار اول که آمدند خواستگاری گفتم می خواهم بروم دانشگاه اما وقتی کنکور قبول نشدم دیگر بهانه ای نداشتم که دوباره جواب رد بدهم. از او می ترسیدم. همیشه حسم شبیه آن شب تمام نشدنی بود که نمی دانستم چطور باید بقیه عمرم را کنار مردی که آن طور سنگین نفس می کشد، زندگی می کنم. همه زندگی ام شبی بود که صبح نمی شد. حتی وقتی خودم را کنار مردی که دیگر نفس نمی کشید تنها دیدم از او می ترسیدم.

همه می ترسیدند عصبانی اش کنند چون خشم همیشه پشت پلک هایش کمین کرده بود. مثل پلنگی خشمگین به شکار بخت برگشته اش حمله می کرد و راه فراری برایش نمی گذاشت. هرلحظه وحشت داشتم رویم دست بلند کند چون اگر این کار را می کرد مثل پرنده ای کوچک در آن سرزمین برفی گرفتار می شدم. دنیای من و او، کوهستانی برف پوش بود. هرآن ممکن بود پرنده ای از روی شاخه ای بلند شود و یک صدای کوچک بهمن را روی سرم آوار کند.

تا شهری که پسرم و خانواده اش زندگی می کنند راه زیادی نمانده. شهری کوچک کنار دریا با خورشیدی گرم و سوزان. شبیه یکی از عکس هایی که پسرم فرستاده بود. خودش و آن دختر افسونگر، پابرهنه در ساحل دست گذاشته بودند روی شانه دختر سه ساله شان و می خندیدند. حالا نوه ام یازده ساله شده و منتظر است مادربزرگ ایرانی اش از راه برسد و با آنها زندگی کند.

کاش کتاب آقای کاف را با خودم آورده بودم و می توانستم جلد مشمایی را باز کنم و دست بکشم روی کلماتی که سال ها پیش برایم نوشته بود.

به دست هایم نگاه می کنم. حلقه را از انگشتم بیرون می آورم و می گذارم توی کیف پولم. کنار عکس سیاه و سفید مردی که انگار به من اخم کرده است.

 

راحله فاضلی[1]  در سال  1360 چشم به جهان گشود.  مترجم و روزنامه نگار است و با نشریاتی همانند همشهری، گلستانه، اعتماد و کتاب هفته همکاری دارد.

از سال 1391 به طور جدی وارد حوزه­ ی داستان شد.

چندین کار ترجمه شده از ایشان به چاپ رسیده از جمله: سال غریب، صومعه کوچک، در پناه هیچ، من خوبم، نگران نباش و…

/انتهای متن/

نمایش نظرات (3)