داستان/ آینه

سیده سمیه سیدیان[1] تحصیل کرده رشته ی گرافیک است که از سال 89 به صورت حرفه ای داستان نویسی را شورع کرده است.
چند مجموعه ی داستان کوتاه و رمان و نیز زندگینامه ی شهید کاوه از وی در دست چاپ است.

4

نشسته بود روی تخت. نور کمرنگ آفتاب عصر، از شیشه ی تراس به داخل اتاق افتاده بود. فکر کرد امروز تا شب باید مقاله ی ننوشته اش را ایمیل کند. پاهایش را دراز کرد، رو تختی  چین خورد. روتختی را به هم زد و سرش را توی بالش کناری فرو برد. مثل تختی که توی یک خواب بعد از ظهر به هم ریخته باشد. کتاب را از روی پاتختی برداشت. گوشه ی کاغذی را که از لای کتاب بیرون زده بود، کشید. یادداشت کوتاهش از فمینیسم در فرانسه بود. موج نوی فمینیسم. کاغذ را گذاشت سر جایش و کتاب را دوباره بست. گذاشتش روی تخت. روی بالش او… خیلی وقت بود که صدایش نزده بود. این آخرها توی ذهنش هم او بود. فقط او… خیلی وقت بود که او روی کاناپه ی نشیمن می خوابید. گفته بود: “شب ها خواب از چشم هام فرار می کنه. تو نشیمن که باشم راحت تر می تونم کتابی، چیزی بخونم. این طوری تو هم بد خواب نمی شی.”

   بدخواب نمی شد، اما چیزی نگفته بود. مقاله های ننوشته اش زیاد می شد و بسته های قرص آرام بخش خالی. از شبی یک نصف قرص شروع شد. دیر آمدن های او که زیاد شد، رسید به شبی یکی دو تا…

روی تخت غلتی زد و پاهایش را از تخت آویزان کرد. نگاهش افتاد به آینه ی میز آرایشش. یک شاخه ی رُز خشک شده، بالای آینه بود. او گفته بود: “آدم ها عوض می شن.”

 بلند شد. کمد او را باز کرد. ردیفی کت شلوارهای تیره، ساده و راه راه از چوب رختی آویزان بودند. کشوی لباس راحتی او را باز کرد. از کِی لباس های ساده، راه راه شدند و چهارخانه؟ آخرین بار پیراهن ساده ی آبی را که برایش خریده بود، نپوشید. در افکارش غرق بود که موبایلش زنگ خورد. گوشی را از روی میز آرایش برداشت؛ خواهرش بود. انگشتش را روی صفحه کشید. صدا توی اتاق پخش شد: سلام دختر! کجایی؟ خبری ازت نیست!

به کتاب نگاه کرد و گفت: سلام… تو چه خبر؟… کارهای روزنامه زیاد شده…. سرم شلوغه.

– امشب شام بیاید اینجا… خیلی وقته دور هم نبودیم.

شیشه ی عطر او را از روی میز آرایش برداشت. عطرش را عوض کرده بود.

– فکر نکنم بتونیم بیایم… این روزها دیر میاد خونه… خیلی دیر… کارش زیاده.

– همه چی روبه راهه؟… شاید یه سفر براتون بد نباشه… یه مرخصی واسه هردوتاتون لازمه.

دستش را کشید به موهایش. یکی دو تا تار مو از موهایش جدا شد و به انگشت هایش چسبید.

– حتماً با هم حرف می زنیم… باید کار روزنامه رو تموم کنم. از صبح دو مرتبه تماس گرفتن.

– باشه. مزاحمت نمی شم… می بینمت.

تماس را قطع کرد. ایستاد جلوی آینه. دست هایش را گذاشت روی میز و به خودش، نگاه کرد. انگشت سبابه اش را کشید روی خط های تازه ای که وسط ابروهایش افتاده بود. ابروها را داد بالا. خط ها کمرنگ تر شدند. سرش را کج و لب هایش را غنچه کرد. می توانست بوتاکس شش ماهه اش را تمدید کند. اما فکر کرد یک چیز دیگر توی صورتش هم فرق کرده. قبلاً هم چروک ها آنجا بودند. شاید خیلی دقیق نمی شد.

   دلش هوای یک فنجان چای کرد. از همان فنجان های بزرگ کافه ی سر خیابان که بوی دارچینش مستش می کرد. دو دِل شد که برود یا نه؟ فکر کرد تا برود و برگردد، دست کم ساعتی از دست می رود. شاید توی همین یک ساعت او بیاید و حرفی برای گفتن پیدا کند. دلش برای چای عصرانه با او، توی تراس تنگ شده بود. تازه که به این خانه آمده بودند، هر روز چای عصرانه توی تراس به راه بود. چند روز از آخرین باری که با هم چای نوشیده بودند گذشته بود؟ چند روز؟ چند ماه؟ چند سال؟ اصلاً با هم چای نوشیده بودند؟ کِی بود که او قهوه را ترجیح داد به چای؟

تا آمدنش چیزی نمانده بود. نور اتاق کم بود. کلید برق کنار در را زد. روتختی را صاف کرد و رفت توی آشپزخانه تا چای دارچینی را که هوس کرده بود، دم  کند. قوری چای را توی سینی گذاشت، با دو فنجان چینی سفید. درِ تراس را باز کرد. گلدان های کوچک کاکتوس روی میز، ردیف شده بودند. دوباره جایشان را عوض کرده بود. مثل بچه های نداشته اش، دوستشان داشت. هر روز یک جور می چیدشان. آن روز همه را گِرد هم چید. قبل تر صحبت از بچه که می شد، می خندید و می گفت: “دوتا خوبه.”

 سینی را گذاشت روی میز. نشست روی یکی از دو صندلی پشت میز. نگاهش به یکی از گلدان ها افتاد. گل کوچک صورتی رنگی، نیش زده بود کنار تیغ بلندی. بار اول که جواب تست را توی دستشویی دیده بود، تک خط صورتی روی نوار، توی دلش را خالی کرد. در عوض او بود که راحت با قضیه کنار آمده بود و گفته بود: “مهم نیست. همه که بچه ندارن.”

 توی یکی از فنجان ها چای ریخت و به بخاری که از روی آن بلند می شد، نگاه کرد و نگاه کرد….

نور ماه از لابه لای شاخه های درخت های کوچه رد می شد و تراس را روشن می کرد. دستش را دراز کرد و کلید برق دیوار را زد. از فکر بیرون آمد. فنجان را توی دست گرفت. سرد بود. دستش را کنار قوری گذاشت. هنوز گرم بود. صدای آویز بالای درِ آپارتمان بلند شد. چشم هایش را بست. شروع کرد به شمارش. می دانست تا سی که بشمارد، او رسیده است به اتاق. درِ تراس هم که باز بود. حتماً او می دیدش که اینجا نشسته.

خیلی وقت بود که از سی گذشته بود. سی و چند سال داشت. خواهرش گفته بود: “تو دچار بحران سی سالگی در زنان شدی.”

خندیده بود و گفته بود: “همه یه پا روانشناس شدن.”

صدای دم پایی های او را شنید که روی سرامیک اتاق می کشید. احساس کرد پشت سرش ایستاده. چشم هایش را باز کرد. بوی عطر تلخ او توی دماغش پیچید. خیلی وقت بود که او، عطرهای خنکش را می داد به برادرزاده اش. خیلی وقت بود که دیگر برایش عطر نمی خرید. یادش نمی آمد از کِی؟ سرش را بر گرداند و گفت: سلام.

مرد چرخید و رو به رویش ایستاد و گفت: سلام… خوبی؟ امروز بهتری؟

سرش را تکان داد: خوب. شاید بهتر از دیروز! تو چطور؟

– هیچی! مثل همیشه… کار و کار و کار.

به گلدان ها نگاه کرد: امروز کارت خیلی طول کشید! هر شب دیرتر میای خونه!

مرد دست هایش را توی هم حلقه کرد. چیزی نگفت.

زن فنجان چای خودش را که سرد بود، لب زد و گفت: یادته قبل از اینکه تخصص قبول بشی، چقدر توی کافه ها با هم چای می خوردیم؟

مرد دستش را گذاشت روی پشتی صندلی کناری و کمی خم شد. توی چشم هایش نگاه کرد و گفت: امروز خیلی خسته ام. مراجعه زیاد داشتم.

زن توی فنجان دیگر چای تازه ریخت و گذاشت رو به روی او بعد گفت: یادمه اولین بار توی یکی از کافه ها گفتی که بدون من نمی تونی…

– خیلی خسته ام. شاید، من خیلی چیزها گفتم.

مرد برگشت تا به اتاق برود. زن تند، از روی صندلی که بلند شد, فنجان روی میز برگشت و چای ریخت روی پیراهنش. دستش را به خیسی روی پیراهن کشید و گفت: صبر کن. همون کافه ی سر خیابون بود. همون جا که اولین شاخه ی گل رو بهم دادی. توی چشم هام نگاه کردی. خوب یادمه. دستت می لرزید. قرمز شده بودی. از خجالت بود یا… واقعاً این قدر دوستم داشتی؟

جمله اش را که تمام کرد، تازه یادش افتاد که از فعل گذشته استفاده کرده. دستش را برد جلوی دهانش، اما دیر شده بود. دوباره گفت: من نگهش داشتم. همه گلبرگ هاش خشک شده و ریخته. یه چند تا فقط دور غنچه اش چسبیده. می خوای ببینیش؟

مرد درِ تراس را باز کرد و گفت: هیچ چیزی موندنی نیست. اون چند تا هم می ریزه.

رفت توی اتاق. زن نگاهش می کرد که کتش را در آورد و انداخت روی جالباسی کنار کمد. فنجان ها را گذاشت توی سینی کنار قوری. دوباره جای گلدان های کاکتوس را عوض کرد. حالا همه را کنار هم چید، مثل یه خط. نفسی کشید و رفت توی اتاق. مرد هنوز ایستاده بود کنار کمدش و دفترچه ی کوچکش را از کیف دستی بیرون می آورد.

زن گفت: کِی همه چی این طوری شد؟

 مرد جوابی نداد. رفت روی تخت نشست. کتاب فمنیسم در فرانسه روی بالشش بود. گذاشتش روی بالش کناری. دراز کشید و دفترچه را باز کرد.

زن کتاب را از روی بالش برداشت و به مرد نگاه کرد: هیچی مثل سابق نیست.

مرد نگاهش را از دفترچه گرفت و به آینه نگاه کرد و گفت: آدم ها عوض می شن. من هم عوض شدم. خودتو ببین. تو همونی هستی که باهات آشنا شدم؟ نمی تونی دایم به گذشته ها بچسبی.

زن نشست کنار او روی تخت و گفت:این ها همه حرفه. اون حرفی رو که توی دلته بزن. تو ساعت ها به حرف مریض هات گوش می دی اما من…

مرد دفترچه را ورق زد و گفت: اما تو که مریض من نیستی.

– خُب می شم. مثل بقیه. بیا امتحان کنیم.

مرد دفترچه را ورق زد و گفت: این چیزها بازی نیست.

زن کتاب را کنارش گذاشت و گفت: مثل همه ی مریض هات به حرف هام گوش بده. مثلاً وقت گرفتم. گوش می کنی؟ من یه زنم که با همسرم،… نمی دونم چرا چند وقته همه چی عوض شده… همه چی… هیچی دیگه مثل قبل نیست… حتی دوست داشتنش… اصلاً نمی دونم که من رو دوست داره یا نه؟…

مرد دفترچه را بست و کنارگذاشت و گفت: دوباره شروع نکن. نه تو این کار رو می کنی. نه من دیگه حوصله اش رو دارم.

این را گفت و دوباره دفترچه را برداشت. شاید او راست می گفت. شاید دیگر برای این بازی ها زیاد جوان نبودند.

زن دراز کشید روی تخت. کتاب را برداشت. به ساعت رومیزی روی پاتختی نگاه کرد. دیر وقت بود. باید مقاله اش را تمام می کرد. به آینه نگاه کرد. تصویر هردویشان توی آینه بود.

 

[1]  سیده سمیه سیدیان، در آخرین ماه زمستان سال 1360 در تهران به دنیا آمد. او در رشته ی گرافیک به تحصیل پرداخت. در سال 89 به صورت حرفه ای به داستان نویسی روی آورد.

سال های 90 و 91 در کارگاه نقد داستان آقایان خسرو عباسی و محمدرضا گودرزی در حوزه هنری استان البرز شرکت کرد. در سال های 93 و 94 از محضر استاد راضیه تجار بهره ها برد و در کلاس های نقد کارگاهی ایشان شرکت جست.

چاپ چند داستان کوتاه در نشریه های مختلف در کارنامه ی فعالیت این بانوی نویسنده می باشد. ایشان در هفتمین جشنواره داستان بسیج هنرمندان استان البرز و ششمین جشنواره داستان یوسف جزو تقدیرشدگان بودند. در چندین جشنواره  نیز داستان های کوتاه ایشان به دوره ی نیمه نهایی راه یافته است.

چند مجموعه ی داستان کوتاه و رمان؛ همچنین زندگی نامه ی شهید کاوه از این بانو در دست چاپ می باشد.

/انتهای متن/

نمایش نظرات (4)