داستانک/ کنکور

پیرزن مغموم و افسرده گوشه ی دیوار تکیه زده بود عصایش در دستانش می لرزید و هر از چند گاهی به مرد نگهبان می گفت : خب چی می شه اجازه بدین آسمون که به زمین نمیاد .

3

مهناز یعقوبی آبکناری/

پیرزن مغموم و افسرده گوشه ی دیوار تکیه زده بود عصایش در دستانش می لرزید و هر از چند گاهی به مرد نگهبان می گفت : خب چی می شه اجازه بدین آسمون که به زمین نمیاد .

دختر جوان در حالیکه از ساختمان خارج می شد به محض مواجه با پیرزن گفت : چی شده مادر جون ؟ نوه ات سر جلسه است چیزی جا گذاشته ؟

پیرزن اشک توی چشمانش جمع شد نگاه حسرت باری به سردر دانشگاه انداخت و گفت : یه عمر نذاشتن درس بخونم ، اول بابام ، بعدم شوهرم … آهی کشید و ادامه داد : آرزو داشتم دکتر بشم ولی حالا که آقا بالا سر ندارم اینقدر پیر و علیل شدم که حواس پرتی گرفتم کارتمو جا گذاشتم تا رفتم و برگشتم از کنکور جا موندم …

/انتهای متن/

نمایش نظرات (3)