جان شیعه اهل سنت، حکایت دلدادگی و یگانگی

کتاب “جان شیعه اهل سنت”  داستان عشق و دلدادگی دختری سنی و پسری شیعه است که به قلم یکی از زنان نویسنده به نگارش در آمده است؛ داستانی که نهایتا با رفتن این دو به پیاده روی اربعین و دلبسته شدن دختر به امام حسین علیه السلام، به پایانی جاب می رسد.

0

فاطمه قاسم آبادی/

 “جان شیعه اهل سنت” رمانی بلند است که حکایت از ازدواجی خاص و زندگی مشترکی متفاوت از چیزی که تا به حال در رمان های عاشقانه خوانده ایم، می کند. این کتاب فراتر از تصور مخاطبانش به مفهوم واقعی اتحاد و برادری بین شیعه و سنی پرداخته است.

 

داستان کتاب

کتاب “جان شیعه اهل سنت”  داستان دختر و پسریست که یکی شیعه و دیگری سنی است و علی رغم تفاوت های عقیدتی به هم دل می بازند. این دوعاشق در نهایت در بندرعباس با یکدیگر ازدواج می کنند.

 الهه که دختری سنی است بعد از این ازدواج به شدت دنبال سنی کردنِ مجید است و به خاطرهمین قضیه، ماجراهای جالب و مناظره های جذابی پیش می آید…. این بحث ها و جدل ها ادامه دارد تا اینکه پای فرد سومی به داستان باز می شود که از قضا وهابی است. این فرد به زندگی الهه و مجید راه  می یابد و  به خاطر فتنه هایی که  در زندگی شان به راه می اندازد، ازدواج و عشق شان تا مرز فروپاشی پیش می رود و لی این دو جوان نهایتا با محبت و مودت و عقل و منطق، زندگی شان را نجات می دهند و سرانجام  به دنبال ماجراهای مختلفی عازم پیاده روی اربعین می شوند…

این اتفاق مبارک باعث می شود با اینکه الهه با همان مذهب اهل سنت، دلبسته ی امام حسین علیه السلام می شود و با شوهر شیعه اش کنار می آید.

 

شخصیت پردازی بدون جانبداری

نویسنده ی کتاب فاطمه ولی نژاد در جان شیعه اهل سنت، بدون مخدوش کردن تصویرِ رابطه ی بین شیعه و سنی شخصیت هایی معتقد به خدا و پیامبر اسلام(ص) را هم در شخصیت شیعه و هم در شخصیت سنی به خوبی پردازش کرده است.

نکته ی قابل توجه داستان، شخصیت پردازی قهرمان داستان است که تاثیرگذاری عمل او بیش از کلام اوست که همین نکته مخاطب عام و خاص را تحت تاثیر قرار می دهد.

البته بعضی اوقات در خلال داستان با جمله هایی تکرای در یک فصل مواجه می شویم که شاید نویسنده مقصود تاکید برآن داشته اما گاه خواننده را کلافه می کند.

قلم روان و توانمند نویسنده و پستی و بلندی های داستان خواننده را برآن می دارد که بی توجه به بلندی رمان(۵۹۰صفحه) کتاب را با علاقه دنبال کند.

 

اهداف ارزشمند

این اثر با رویکرد وحدت شیعه و سنی و به منظور استفاده ی تمام اقشار جامعه، از ابتدای چاپ اول به صورت رایگان در فضای مجازی توسط انتشارات بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه‌السلام  و به اهتمام مؤسسۀ علمی- فرهنگی سدید منتشر شده است.

نویسنده و دست اندر کاران تهیه ی این کتاب به منظور وحدت و گسترش برادری میان شیعه و سنی  بدون چشمداشت مالی این اثر را به مخاطبین حق طلب خود هدیه کرده اند.

 

مقدمه ای متفاوت

نویسنده در مقدمه ی متفاوت کتاب، با قلمی شیوا به بیان احساسات و دلایل خود از نگارش کتاب پرداخته است:

هرآنچه در این صفحات سراسر سرمستی نگاشته ام، از جام جملاتی جانانه تا نغمه ناله هایی غریبانه، همه از افاضه فضل خدا بوده و عطر عنایت اهل آسمان و در این میان، این سرانگشتان سراپا تقصیر، تنها توفیق نگارش یافته اند و حالا در نهایت شوق و شرمندگی، این اثر را تقدیم می کنم به ساحت نورانی پیامبر عظیم الشأن اسلام، حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم و به تمامی نور چشمانم از عزیزان اهل تسنن و تشیع که کلام بی همتای خداوند متعال به ما فرمان داده است:

«وَاعْتَصِمُواْ بِحَبْلِ اللّهِ جَمِیعًا وَلاَ تَفَرَّقُواْ»

و پیامبر رحمت و سرور این امت فرموده اند:

«مؤمنان با هم برادرند و خون شان برابر است و در برابر دشمن، متحد و یکپارچه اند.» و این سخن امام راحل ماست که خطاب به عزیزان اهل تسنن فرمودند: «ما با هم برادر بوده و هستیم و خواهیم بود. مصلحت ما، مصلحت شماست.» و حالا ما به پیروی از عقل و شرع و به اقتدای عشق و ایمان، تا پای جان اهل وحدتیم.

 

قسمتی از کتاب

از حیاط با صفای خانه که با نخلهای بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده

و وارد کوچه شدم. مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود،

برد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد: “حاجی! اثاث نوعروسه کلی سرویس چینی و کریستال و…” که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن ” خیالت تخت مادر!” در باز را بست. مادر صورت محمد را بوسید و عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غری زد که نفهمیدم. شاید رد خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد:

 ” فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه!” محمد با صورتی درهم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد: ” آیت الکرسی یادتون نره! ” و ماشین به راه افتاد. ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش می رفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه کرد: ” ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم …” لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید: ” ابراهیم! زشته! میشنون! ” اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد: “دروغ که نمیگم …”

” اگه سنی بود کنار هم راحتتر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم زندگی میکنیم، مجید هم یکی مثل بقیه.” سپس نفس عمیقی کشید و ادامه

داد: ” شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید

خدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدایت شه ” در برابر سخنان

آرمانگرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید:

” خب دیگه چه آمار مهمی ازش در آوردید” و محمد که از این شیرین کاریاش لذت چندانی نبرده بود، ابرو در هم کشید و پاسخ داد:

” خیلی سا کت و توداره! اصلا پا نمیداد حرف بزنه! ” که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت: “ول کنید این حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید سفره رو پهن کنید، شام حاضره.” سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد: “مادر جون رفتید بالا، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ بوی غذا تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببرید…”

/انتهای متن/

درج نظر