بابا ساعتچی   

یوسف یزدیان وشاره[1] نویسنده داستان های «کودکی ها» در مجلۀ «باران»، مجموعه داستان های کوتاه به هم «من، بابا، کودکی» و «چشمان بیدار» است و  کتاب «هویزه مطلع پایداری» از  آثارش بزودی منتشر می شود.

3

یوسف یزدیان وشاره/

   خانم لطفی با آن آرامش خاص همیشگی‏ اش در کلاس لبخند می ‏زند. پاکت دعوت ‏نامه‏ها را به دست بچه‏ها می ‏دهد و سفارش می ‏کند: «یادتون نره، به محض رسیدن به خونه، پاکت‏ رو به والدین ‏تون تحویل بدین…»

   خانم لطفی دست ‏بردار نیست. پشت سر هم تاکید می ‏کند:«حتما” به پدر و مادراتون یادآوری کنین زودتر برنامه ‏ریزی کنن، تا در جشن حضور داشته باشن.»

هر چه بیشتر سفارش می ‏کند، بیشتر حرصم را درمی ‏آورد.

«مگه زوریه… مامانم که اون روز شیفت کاریشه. به قول خودش یه ساعتم نمی‏تونه کارشو ترک کنه. بابام هم که…»

   از حرکات و سکنات بچه‏ها معلوم است از همین حالا دارند برای رسیدن به خانه و دو دستی تقدیم کردن دعوت ‏نامه به پدر و مادرشان لحظه شماری می ‏کنند. اما من چه…

   برای آماده سازی ذهن کلاس باید یک چیزی بگویم. چند لحظه با خودم کلنجار می‏روم و بالاخره دستم را بلند می‏ کنم: «خانم لطفی اجازه خانم… ببخشید خانم، مادرمون که پرستاره، بهش مرخصی نمی ‏دن خانم… پدرمونم که رفته مسافرت.»

   «رویا» که همیشه منتظر این است بهانه‏ ای برای حرف زدن پیدا کند و بچه‏ها را دست بیندازد، بلافاصله ادای مرا در‏می ‏آورد و می‏ گوید: «خانم ببخشین، پدر و مادر مام اتفاقا” رفته ‏ن مسافرت خانم، معلومم نیس کی برگردن خانم.»

   خانم لطفی اول چشم‏ غره‏ای به «رویا» می‏رود و بعد با همان لبخند همیشگی ‏اش جواب می ‏دهد: «چون جشن توی سالن اداره آموزش و پرورش برگزار می شه، خیلی از بچه‏های مدرسه هم زحمت کشیده‏ ن تمرین هنرنمایی کرده ‏‏ن. حیفه پدر و مادراتون تو این جشن نباشن دخترای من…»

   بعد رو می ‏کند به من و با آرامش و طمأنینه خاصی می‏ گوید: «حمیدی جان شما هم غصه‏ شو نخور دخترم…شاید پدرت تا روز جشن به سلامتی از مسافرتش برگرده. خودت هم که نقش اول نمایشنامه رو بازی می‏ کنی. اگه امکان داره با پدرت تماس بگیر. هر جوری هست راضی ‏ش کن تا سه روز دیگه برگرده…»

   من دیگر چه دارم بگویم. روزی که داشتم توی این دبیرستان اسم می ‏نوشتم، با خودم می‏ گفتم: «دیگه بزرگ شده‏ م. چه لزومی داره دیگران پدر و مادرم رو ببینن. طوری هم درس می‏ خونم که نمی ‏ذارم پای بابام به این مدرسه باز بشه.» اصلا این دبیرستان را که از محله‏ مان دور بود انتخاب کرده‏ ام که حتی از همکلاسی ‏های دوره ابتدایی ‏ام هم خبری نباشد تا بیشتر از این مسخره ‏ام نکنند و سر به سرم نگذارند. هنوزکه هنوز است، گوشه کنایه‏ های بعضی کلاس ششمی‏ ها توی ذهنم مانده است:

«حمیدی، راستی راستی اون بابات بود… با اون صدای چند رگه ‏اش داد می ‏زد: بدو بدو ساعتیه… ساعت دارم!»

«می‏دونی حمیدی، آدم بابایی مثه بابا ساعتچی تو داشته باشه، دیگه تو این دنیا چی کم داره؟!»

«ولش کنید بابا چرا این قدر به پر و پای بابای افلیجش می‏ پیچید!»

   توی دنیای خودم هستم که خانم لطفی می ‏گوید: « بچه‏های سرودخوان برن تو کلاس الف، گروه سرود منتظرشونن… حمیدی جان تو هم این قدر توی فکر نرو، بلند شو بیا جلوی کلاس ببینم…»

   اصلا یادم نبود خانم لطفی پیش از زنگ گفته می‏ خواهم نقش‏ نمایشنامه‏ات را با همراهی خود من توی کلاس مرور کنی. از جایم بلند می ‏شوم. ولی به یادآوردن حرف‏های تیغ دار همکلاسی‏های دوره ابتدایی هنوز آزارم می ‏دهد.

«نکنه حالا نقشمو فراموش کنم. آبروم پیش بچه‏ها بره!»

   خانم لطفی متن نمایشنامه ی توی دستش را ورق می ‏زند و هر جمله‏ای از شخصیت‏ های مقابلم را که می‏ خواند، بلافاصله جوابش را می ‏دهم. خدا را شکر که پیش بچه‏ های کلاس خودمان کم نمی ‏آورم.

   مربی تربیتی با حال ‏تر و صمیمی ‏تر از خانم لطفی ندیده ‏ام. همیشه جوری با بچه‏ها برخورد کرده که فکر می‏ کنم همه بچه‏ ها بدون استثنا از پدر و مادرشان هم او را بیشتر دوست داشته باشند. با وجود این، هر کاری می‏ کنم نمی ‏توانم مشکل خودم را با او در میان بگذارم.

   چرا بابای من یکی باید افلیج باشد. چرا باید از روبرو شدن با او در جمع بچه‏ ها خجالت بکشم. ای کاش جانباز جنگ بود تا  او را به همه نشان می ‏دادم و با افتخار می ‏گفتم: نگاه کنید این بابای منه که از جونش برای دفاع از میهن مایه گذاشته…

   موقع رفتن به خانه، حوصله هیچ چیز را ندارم. بر خلاف هر روز سرم را زیر می‏ اندازم و به تنهایی قدم‏ هایم را تند می ‏کنم. بیشتر وقت‏ها که ازمدرسه می ‏رسم، هیچکس در خانه نیست. پاکت دعوت‏نامه را همان‏ طور دربسته پرت می‏ کنم گوشه اتاقم و با مقنعه و روپوش مدرسه به آینه روبرویم خیره می‏شوم:«خونۀ سوت و کور… درد دلمو به کی بگم آخه…!»

   لجم می‏ گیرد وقتی به یادم می ‏آید، بابام با آن صندلی چرخ دار و آن جعبه لعنتی راه می ‏افتد توی کوچه و خیابان ‏های اطراف به دنبال آن کاسبی کذایی ‏اش. ای کاش صدای جار زدنش توی کوچه‏ ها و جرّ و بحثش هایش با مامان را دیگر هیچ‏ وقت خدا نمی‏ شنیدم:

«… بدو بیا ساعت ‏سازیه… ساعتی اومده… ساعتچی اومده… ساعت دارم… زنگی دارم… باطری دارم… خواب نمونی عموجان… در نمونی عزیزجان… ساعت ‏سازیه آقا ساعت ‏سازیه…»

«چقدر خودتو عذاب می ‏دی مرد. راحتی برای تو حرومه؟! صد بار بهت گفتم نوکر خودت باش، آقای خودت باش…مثه چند سال پیش، یه زیرپله اجاره کن، همون‏جا بشین ساعت سازی ‏تو بکن… چرا حرف حساب حالی‏ ات نیست مرد؟!»

«خانم جان چقدر بگم، من عادت ندارم تو یه دخمه خودمو حبس کنم. باس حتما” زیر آسمان آبی راه برم، جار بزنم تا بفهمم زنده‏ م. باید جنب و جوش عالم رو احساس کنم خانم جان. منم که صد و یک بار بهت گفتم زندگی از نظر من یعنی رفتن و رفتن، مثه جریان تند آب. یعنی جوش خوردن آدم با گل و گیاه و جاده و طبیعت…»

   طوری می ‏گوید باید راه بروم که انگار در مسابقه پیاده ‏روی در جاده و طبیعت، نفر اول شده است! انگار همه عالم برای بابای بی پای ما در جنب و جوش است. خوش مزه است والله. با این وضعیتش، دو – سه سال است راه افتاده و معلول‏ های مثل خودش را هم دور خودش جمع کرده که چی؟ که می‏خواهند دنیا را زیر و زبر کنند. هر وقت هم می ‏پرسیم حالا چه کارهایی کرده‏ اید، یک چیزی می‏ گوید و رد می‏ شود. ای کاش پسر بودم. دنبالش راه می ‏افتادم و سر از کارش در می‏ آوردم.

   چاره‏ای نیست. باید از خیالات خودم در بیایم و بروم آشپزخانه فکری برای ناهار خودم بکنم. می‏دانم این روزها بابا تا شب نمی‏ آید. ولی تا وقتی مامان از سر کارش بیاید، همه ‏اش توی فکر هستم اصلا دعوتنامه را به مامان بدهم یا نه. او که اغلب سرش شلوغ است و بیشتر وقت‏ها نمی‏ تواند مرخصی بگیرد. مگر این که شیفت کاری‏ اش را با همکارانش عوض کند. به این فکر می‏ کنم اگر دعوتنامه را تحویلش دادم، از او خواهش ‏کنم آن را به بابا نشان ندهد.

«نه نمی‏ شه اینو بگم. درسته که مامان می‏ دونه با اون وضعیتی که بابا داره بیرون از خونه باهاش راحت نیستم ولی همین طوری هم که نمی ‏شه بهش بگم دعوتنامه رو نبینه…»

   غروب بابا زنگ می‏ زند فعلا کار دارد و شب دیرتر می ‏آید. موقع شام دعوتنامه را کنار دستم می‏ گذارم و به دنبال مجالی می‏ گردم تا آن را به دست مامان بدهم. اما او همه ‏اش از آنژوکت و آمبولی و احیای قلبی مریض هایش می‏ گوید و مجالی برای مطرح کردن موضوع نمی ‏گذارد.

   چشمم توی چشم‏های مامان است ولی گوش و هوشم با او نیست. فکر می‏ کنم حالا که می ‏خواهم موضوع را به او بگویم، بهتر است بیایم وسط حرف‏ هایش و تا بابا نیامده دعوتنامه را بدهم و قال قضیه را بکنم:

 «… ببین مامان، بهت گفته بودم چند روزه داریم نمایش تمرین می‏ کنیم. قراره این نمایش تو مراسم روز جهانی آب؛ یعنی روز چهارشنبه همین هفته برگزار ‏بشه. درسته که نوشته‏ ان: والدین محترم از شما دعوت می‏ شود در جشن… ولی منظورشون اینه شما یا بابا، یکی‏ تون حتما” بیایین. منم که اون‏جا با شما راحت ‏ترم. دلم می‏ خواد شما بیایین تو مراسم…»

   مامان هم فکری می‏ کند و قول می ‏دهد یک جوری جور کند تا روز چهارشنبه بتواند در مراسم شرکت کند. به او می‏ گویم: «شما بیایی، دیگه لازم نیس بابا بیاد.»

   مامان با لبخندی بر لب، سری به علامت تایید تکان می‏ دهد ولی من برای محکم‏ کاری ادامه می‏دهم: «می ‏دونی چی می ‏گم مامان جون… اصلا” بابا دعوتنامه رو نبینه بهتره. بخواد پله‏ های سالن آموزش و پرورش رو بیاد بالا ممکنه به زحمت بیفته!»

   زمان شستن و آب کشیدن مشترک ظرف‏ها مجالی ‏است برای به تفاهم رسیدن من و مامان بر سر موضوع. بعد از آن، او با اشتیاق تمام دیوان کهنه حافظش را از توی قفسه کتاب‏ هایش برمی ‏دارد و مثل همیشه با حافظ همکلام می شود. من هم می‏ روم سراغ درس و مشق‏ هایی که روی هم تلنبار شده‏ اند.

***

   دو روز است نمایش‏ مان را زیر نظر خانم قادری کارشناس هنری اداره امور تربیتی در سالن آموزش و پرورش تمرین می ‏کنیم ولی فضایش هنوز برایم نا آشناست. وقتی نگاهم به صندلی ‏های سرخ‏ رنگ سالن می ‏افتد، هول برم می ‏دارد که نکند وسط نمایش همه چیز را از یاد ببرم. خانم قادری که خودش سابقه طولانی در کارگردانی نمایش‏ های دانش‏آموزی دارد، در همین دو روزه بارها شیرمان کرده و گفته: فرض کنید هیچ کس توی سالن نیست. یا همه آن‏ها که روی صندلی‏ها نشسته‏اند، دانش‏ آموزان اول دبستانند. گفته: حتی اگر جمله‏ ای را فراموش کردید نگران نباشید. چون حاضرین در سالن، تماشاگران حرفه‏ای تاتر شهر نیستند که جا افتادگی مطلبی را فوری حس کنند یا اگر موضوع را فهمیدند، آن را زیاد جدی بگیرند. حتی یک بار برای دلداری بیشتر ما گفته اگر جو نگیردتان باید بگویم: خیلی وقت‏ها افراد عادی دوست دارند یک ناهماهنگی در نمایش پیش بیاید و همین طوری برای خودشان بخندند، بدون آن که در پایان کار یادشان باشد چه پیش آمد چه پیش نیامد. بنابراین، هیچ نگران این قضایا نباشید و با خیال راحت کارتان را بکنید.

   با وجود این نمی‏دانم این دلهره لعنتی از جانم چه می‏ خواهد. نمی ‏دانم آیا می‏ توانم محبت‏ های خانم لطفی را با اجرای درست نقش اولی ‏ام جبران کنم یا خیر. می ‏دانم او در همان روزهای اول ورودم به دبیرستان، گوشه‏گیری‏‏ هایم را دیده و با سپردن این نقش به من می‏ خواهد اعتماد به نفسم را تقویت کند.

   می ‏دانم حالا دیگر وقت کار است. وقت آن است با دنیای لوس بچگی‏ هایم فاصله بگیرم و به قول خانم لطفی محکم روی پای خودم بایستم. باید خودم را – که حالا فرشته آب هستم – به خداوند بسپارم.

   چقدر راز و نیازهای خانم لطفی را قبل از اجرای هر تمرین دوست داشتم. «خدایا خودخواهی‏هایم را از من بگیر و شکوه آدمیت را به من عطا کن!… خداوندا از سرچشمه‏های سلوک و عرفان سیرابم کن تا هیچگاه اسیر سراب‏های فریبنده و سوزان نشوم…»

   پرده جلوی سن با طنین صدای دست‏های حاضرین کنار می‏رود و «فرشته آب» قدم بر صحنه می‏گذارد.

ادامه دارد…

 

 [1]  یوسف یزدیان وشاره در سال 1349 در روستای «وِشاره» از توابع شهرستان قم چشم به جهان گشود.

   کارشناس ارشد مهندسی کشاورزی است وبه ادبیات فارسی بویژه  داستان نویسی علاقه بسیار دارد. از محضر اساتیدی مانند استاد محمدرضا سرشار و استاد حسین فتاحی در عرصه ی داستان نویسی بهره برده است.

   نویسندگی داستان را با نوشتن  سلسله داستان های «کودکی ها» در مجلۀ «باران» ویژه نوجوانان آغاز نموده و هم اکنون دو مجموعه داستان های کوتاه به هم پیوسته تحت عنوان «من، بابا، کودکی» و «چشمان بیدار» در دست انتشار دارد.

  چند مقاله نقد داستان در فصلنامه «اقلیم نقد» از وی چاپ شده و بزودی کتاب «هویزه مطلع پایداری» از انتشارات روایت فتح از آثارش راهی بازار کتاب خواهد شد.

/انتهای متن/

نمایش نظرات (3)