اسکندر هم به دنبال دهکده ی جهانی بوده است؟!

در نگاه نظامی اسکندر جهانگشایی مقتدر بوده که به دنبال رهایی ملت ها از جمله ملت ایران بوده است و می خواسته در دهکده جهانی که ادعای ساختنش را داشته است، خوشبختی و آزادی را به ملت ایران هدیه کند!

0

فاطمه قاسم آبادی/

یکی از بهانه های همیشگی بیشتر غاصبان بزرگ برای کشور گشایی و تجاوز به خاک و جان و ناموس کشور های دیگر، نجات ملت های فلک زده از شر ظلمی که گرفتار آن هستند، بوده؛ نجاتی که نهایتا به نوعی زیر سلطه بردن آن مردم  بوده است.

حال این سوال پیش می آید که آیا واقعا به بهانه نجات یک ملت از مشکلات می شود آنها را به اسارت دعوت کرد؟

در تئوری و بدون در نظر گرفتن فرهنگ، دین، نوع نگاه یک ملت به زندگی و… شاید بشود چنین دعوتی از ملت ها کرد ولی در واقعیت هرگز چنین چیزی ممکن نیست، چرا که ملت ها هرگز نمی توانند عدالت ادعایی غاصبان را  که بارها و بارها نه تنها عدالت که انسانیت را زیر پا می گذارند و ملت های پایمال شده را زیر ظلمی بزرگتر می برند، باور کنند.

 

تاریخ جهان گشایی ها

نمونه ی قدیمی اش حکومت امپراتوری روم که بعد از فتح یونان تمام یونانیان را به بردگی کشید و کار به جایی کشید که هر خانواده ی رومی حداقل در خانه شان یک برده ی فیلسوف و استاد یونانی داشت!

این مثال قدیمی امروز هم هنوز مصداق دارد…. امریکا  دقیقا نمونه امروزی از کشورگشایان جهانخوار است که با ادعاهای قشنگ و فریبنده،حمله و تجاوز خود را به ملت هایی مثل افغانستان ،عراق و… توجیه می کند.

اسکندر هم یکی از جهانخواران تاریخ است که با ادعای رهایی و نجات ملت ها به خاک آنها تجاوز می کرد.

در این میان آنچه باعث حیرت می شود این است که چطور شاعر ایرانی بزرگی مثل نظامی در کتاب اسکندر نامه توانسته  شخصیتی متجاوز و بیرحم مثل اسکندر را که به کشورش ایران حمله کرده است، اینطور کورکورانه تنها و تنها به این دلیل که او خواسته این ملت را نجات بدهد! تایید و تحسین کند؟! آیا نظامی فریب ادعاهای دروغین اسکندر را خورده که به نوعی وعده ایجاد دهکده ی جهانی را در آن روزگار می داد؟!

البته ممکن است بگوییم زاویه دید هر کس به یک گونه است و نظامی هم اینطور به مسأله حمله و تجاوز اسکندر مقدونی به ایران نگاه کرده است. اما مسلما این ددیگاه قابل نقد است و می توان برای این نقد دلایل روشن و محکم هم ارائه کرد.

 

تاریخچه روابط ایران و یونان

یونانی ها از سال ها قبل (480 پیش از میلاد)، که خشایارشاه هخامنشی یونان را فتح کرده و به قولی شهر آتن را به آتش کشیده بود، کینه ایرانیان را به دل داشتند و از طرفی هخامنشیان را آنقدر قدرتمند می دانستند که فکر حمله به سرزمین آنان را هم به مخیله خود راه نمی دادند.

اما در سال 401 پیش از میلاد اتفاقی افتاد که دید آنها را نسبت به ایران عوض کرد و بعدا فیلیپ را به فکر فتح شرق انداخت. در این سال کوروش کوچک و اردشیر دوم، پسران داریوش دوم بر سر جانشینی پدر به جنگ پرداختند.

کوروش کوچک سپاه بزرگی ترتیب داده بود که فقط 13 هزار نفر از آنها یونانی بودند. با تمام شدن جنگ و کشته شدن کوروش، این سپاه بدون سرکرده ماند و بلاتکلیف به حال خود رها شد.

مردان این سپاه به فکر بازگشت به کشورشان بودند اما فکر نمی کردند هخامنشیان بگذارند آنها زنده از ایران بیرون بروند.

در این بین، گزنفون معروف، که آن موقع سربازی از همین سپاه بود، سرکردگی سپاه را به عهده گرفت و سربازان یونانی را با ترس و سختی زیاد از میان کوه ها و دشت ها، بدون آنکه تلفات زیادی بدهند، به آتن رساند.

گزنفون بعدا ماجرای این راه پیمایی و فرار طولانی را در کتاب “آناباسیس” نوشت و به آیندگان سپرد.

خبر این پیروزی بزرگ در یونان باستان بسیار غرورآمیز بود و فیلیپ را در دو نسل بعد به این فکر انداخت که سپاهی قوی از یونانیان می تواند یک ارتش ایرانی را که چندین برابر بزرگتر باشد، شکست دهد.

به این ترتیب گزنفون، بدون آنکه خودش بداند، راه را برای اسکندر باز کرد و در واقع راه را برای انتقام گیری آتنیان را از ایرانیان هموار نمود. به این ترتیب اسکندر از روی نوشته های یک کتاب، برای گرفتن انتقام آتن و به دنبال تحقق آمال پدرش روانه شرق شد و ناکارآمدی داریوش سوم هم به کمکش آمد تا بزرگترین امپراتوری آن دوران فتح شود.

 

جنگ های ایرانی ها و یونانی ها

در سال ۳۳۴ پیش از میلاد اسکندر مقدونی به آسیا حمله می‌کند و سپاه هخامنشیان در تنگه داردانل شکست می‌خورد.

    در سال ۳۳۳ پیش از میلاد در نبرد ایسوس ارتش اسکندر مقدونی، قوای هخامنشیان به فرماندهی داریوش سوم را شکست می‌دهد.

    در سال ۳۳۱ پیش از میلاد قوای هخامنشیان به وسیله اسکندر مقدونی در جنگ گوگمل در شرق موصل امروزی شکست سنگینی متحمل می‌شود.

    در سال ۳۳۰ پیش از میلاد داریوش سوم کشته شده و هگمتانه فتح می‌شود، همچنین تخت جمشید به وسیله اسکندر مقدونی ویران شده و حکمرانی هخامنشیان بر ایران پایان می‌پذیرد.

    از سال ۳۳۰ تا ۳۲۸ پیش از میلاد اسکندر مقدونی به شمال شرق و شرق ایران حملات دیگری می‌کند و تعدادی شهر تحت عنوان اسکندریه، بنا می‌نماید. پس از آن اسکندر تعدادی از ایرانیان را به عنوان ساتراپ(حکمران) این شهرها منصوب می کند. ضمنا تعدادی از فرماندهان ایرانی هم در ارتش اسکندر مشغول به کار می‌شوند.

 

آتش زدن تخت جمشید

آتش زدن تخت جمشید توسط اسکندر در متون تاریخی به چند گونه مطرح شده است:

روایت اول: اسکندر مقدونی بخاطر شکست هایی که قبل از اولین حمله و بعد از آن، از ایرانیان نصیبش شده بود نسبت به آنها کینه ای دیرینه داشت.به همین خاطر درصدد بود که هرجور شده تلافی این شکست ها را در بیاورد.

در آن موقع اسکندر معشوقه ای داشتند به نام تائیس. اسکندر برای جنگ او را نیز همراه خود به ایران می آورد.آنها اول خواهر تائیس که بئاتریس نام داشت را به عنوان یک رامشگر(نوازنده)به دربار داریوش سوم(دارا)می فرستند.

بئاتریس زنی بسیار زیبا وجذاب بود وقصد داشت با نزدیکی به همسر داریوش وبدبین ساختن وی نسبت به شاه ایران، میان درباریان اختلاف و کشمکش بیاندازد. ولی تیر او به سنگ خورد.زیرا داریوش از این نیرنگ آگاه شد و او را در باغ قصر به دار آویخت.

در آخر اسکندر داریوش را(با حیله)  شکست می دهد وبیشتر زنان و کودکان ایرانی و درباری را به بردگی می گیرد. یونانی ها  درشبی که فاتح تخت جمشید  می شوند، ضیافت بزرگی به پامی کنند وبه عیش و نوش می پردازند.

درهمان موقع تائیس که بخاطر مرگ خواهرش آرام و قرار نداشت مشعلی برمی دارد وبا گفتن این جمله«چرا ضیافت مان را با آتش زدن این قصر زیباتر نکنیم!» تخت جمشید را به آتش می کشد.

اسکندر نیز بخاطر عشقش به تائیس با این کار مخالفتی نمی کند وبا او همراه می شود.

جالب این که مجسمه ی بزرگی که به نام «مجسمه ی آزادی» در امریکا شناخته می شود، نزد خیلی از مردم، همان مجسمه ی تائیس است.

 

روایت دوم:

دکتر ایمان پور “مدیرگروه تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد”  بیان می کند که در روایت‌های تاریخی آمده است که زمانی که داریوش سوم از اسکندر شکست خورد، اسکندر در تعقیب داریوش شوش را تصرف کرد، اما هدف وی فتح پارسه، قلب امپراتوری ایران بود. به همین جهت به سمت پرسپولیس رفت و با وجود مقاومت‌هایی که با آن‌ها روبرو شد، توانست آنجا را فتح کند.

وی در ادامه عنوان کرد: در مورد آتش زدن تخت جمشید دو احتمال وجود دارد. به یک روایت، اسکندر آگاهانه تخت جمشید را آتش زد زیرا از این مکان دستور حمله به یونان صادر شده بود و او این کار را برای شکستن غرور ایرانیان انجام داد.

احتمال اینکه اسکندر پس از فتح تخت جمشید، جشنی برپا کرده باشد که در آن جشن معشوقه ی اسکندر در حالت مستی با مشعلی پرده کاخ را آتش زده و باعث آتش گرفتن کل بنا شده، وجود دارد.

این استاد تاریخ خاطرنشان کرده که گفته شده چون اسکندر بعداً متوجه شد که آتش زدن عمدی تخت جمشید کار درستی نبوده است، روایت دوم مطرح شده و آتش زدن تخت جمشید را به معشوقه اسکندر نسبت داده‌اند.

 

روایت سوم:

علت حقیقی آتش زدن پارسه(تخت جمشید) این بود که اسکندرمی دید ایرانیان پایتختی باشکوه و مذهبی و مرکزی ملی در اینجا ساخته اند که تا باقی است امید آنان به زنده ماندن دولت هخامنشی و نگه داری آیین های ملی ایرانی به جای خواهد ماند و هرگز آن مقدونی را جانشین پادشاهان خویش نخواهند دانست.

حتی گفته شده وقتی اسکندربر تخت داریوش نشست، دیدند که به خاطر بلند قامتی داریوش تخت، برای او بزرگ است و پاهایش به زیر پایه کرسی نمی رسد!

(دیودروس،کتاب هفدهم،فصل66)

 البته این خواری برای او چندان تحمل پذیر نبوده است. بنابراین به عمد و از روی شوق تخت جمشید را آتش زد تا به همه بفهماند که دولت هخامنشی و مرکز و زادگاه آن، نابود شده است و از آن پس تنها او را باید آقای آسیا دانست.

البته این خیالی باطل بود،چرا که فرمانروایی وی هفت سالی بیشتر طول نکشید و آمال وی نیز با خود وی بر باد رفت. منتها در این بین تخت جمشید هم به نابودی کشیده شد.

 

خشم ایرانیان قدیم

ایرانیان کارهای فجیع اسکندر را در مورد کشورشان فراموش نکردند و نقل قول ها و نوشته های ایرانیان در آن دوران در مورد اسکندر تاییدیست برعمق نفرت و کینه ای که از او داشتند:

” اهریمن ملعون برای از میان بردن ایمان و توجه مردمان به آیین [زرتشت] اسکندر را برانگیخت… تا به کشور ایران بیاید و ستمگری،جنگ و غارت گری را به آنجا بیاورد.

پسر اهریمن ( اسکندر ) آمد و فرمانروایان ایرانشهر را کشت و پایتخت های شاهان را به تاراج داد و ویران کرد… و کتابهای آیین [زرتشت] را سوزاند و حکیمان، موبدان و دانشمندان ایران زمین را کشت و تخم کینه و نفاق را میان بزرگان پراکند…”

این گفته ها با  ادعاهای نظامی در اسکندرنامه مبنی بر اینکه اسکندر بعد از فتح ایران به آبادانی و عدالت گستری مشغول بود، کاملا مغایرت دارد!

 

سخن آخر

کتاب اسکندرنامه از لحاظ ادبی کاری ارزشمند و قدرتمند به حساب می آید؛ این در حالی است که داستان کلی این اثر، که حول محور اسکندر می گردد، سر تا پا دروغ است و ریشه در واقعیت ندارد.  البته شرح سفرهای اسکندر و اتفاقاتی که برایش می افتد آنقدر جذاب است که خواننده را پای داستان تا به آخر نگه می دارد.

اما در مورد نظامی که شاعری حکیم و توانا بوده، این سوال پیش می آید که چرا چنین شخصیتی از اسکندر چنین سیمای مثبتی در کتاب اشکندرنامه ترسیم کرده است؟

در جواب این سوال باید به چند موضوع اشاره کرد:

اول این که برای هر هنرمند سخن سرایی، قهرمان سازی یکی از عرصه هایی است که در آن می تواند هنرنمایی تمام و کمالی داشته باشد. نظامی با ساختن قهرمانی به نام اسکندر توانسته اوج هنرنمایی شاعرانه اش را به نمایش بگذارد.

دوم این که در قالب این شخصیت سازی، نظامی به عنوان یک حکیم اخلاقی به نکات و ظرایف مهم اخلاقی زیادی اشاره کرده است.

اما نکته این است که همه اینها ربطی به شخصیت واقعی  اسکندر ندارد.

برای همین است که با وجود قوت ادبی و جذابیت های داستانی اسکندرنامه، این اثر همیشه در بین ایرانیان اثری مهجور و نه چندان محبوب بوده است. مردم ایران هیچ گاه  چهره ی مثبت اسکندر را در اسکندرنامه باور نکردند و نگاه نظامی را به او صادقانه و منصفانه ندانستند.

/انتهای متن/

درج نظر