از خواستگاری می گویم تا شهادت

هانیه مالمیر همسر شهیدیست از خان طومانی ها که بعد از مدت ها فقط بخشی از پیکرش آمد؛ مهدی حیدری که برای خودش زندگی نمی کرد و با همه عشقی که به همسر و فرزندش داشت، رفت تا سلفی ها به حرم زینب(س) لطمه نزنند.

0

شهید مهدی حیدری متولد بیست و هشتم بهمن‌ سال 1363 در قروه همدان،‌ دارای کمربند مشکی جودو، خادم حرم حضرت عبدالعظیم حسنی(ع)، مربی دفاع‌شخصی و از همه مهم‌تر جوانی که با داشتن همسر و یک پسر که اول اردیبهشت‌ وارد پنج سالگی شد از همه تعلقات دنیوی گذشت و بیست و یکم دی‌ سال 94 در سوریه به شهادت رسید. در حالی که 10 روز بعد، خبر شهادتش را به خانواده‌اش دادند.

 

در خواستگاری به هم چه گفتیم؟

هانیه مالمیر همسر شهید مهدی حیدری ازنحوه خواستگاری او می گوید:

منزل پدر شوهرم  در نزدیکی و همسایگی منزل ما بود و یک روز مادر ایشان به عنوان سرزدن به منزل ما آمدند و از پدر و مادرم مرا خواستگاری کردند. 

در جلسه ای که قرار بود با هم صحبت کنیم، ابتدا مهدی شروع  به صحبت کرد.

 از من پرسید : از کی چادر سر می کنی ؟

 من گفتم: از بچگی هیچ مشکلی با حجاب نداشتم،  چون پدرم روی ما بسیار حساس بود .

بعد او از خودش صحبت کرد و گفت: من حقوقم کم است،  ماموریت می روم، حتی ممکن است شهادت هم در پیش باشد . همه این مشکلات در زندگی من خواهد بود .

درا دامه از نماز اول وقت صحبت کرد و این که  با درس خواندن من مشکل ندارد و حتی مشکل هم با  سر کار رفتن ندارم.

 ملاک من برای ازدواج ایمانش بود و این که یک فرد خانواده دار بودند.

 

نمی توانست فقط به آرامش خودش فکر کند

من و اقا مهدی سال 86 با هم ازدواج کردیم. آن موقع‌ مهدی سه سالی می‌شد که پاسدار بود. خدمتش را در سپاه کرج شروع کرد و یک ماه پس از ازدواج به نیروی زمینی سپاه رفت. آن زمان در قسمت مخابرات بود و به گفته خودش شغل کارمندی داشت. به همین‌خاطر هیچ‌گاه تصور نمی‌کردم که روزی مهدی به شهادت برسد.

البته بعدها که در طول زندگی احساس مسئولیت‌های مهدی را در مقابل اتفاقات مختلف نسبت به انقلاب و مردم دیدم، به این نتیجه رسیدم که او آدمی نیست که تنها به آرامش خود بیندیشد و دیگران برایش اهمیتی نداشته باشند.

طولی نکشید که آقا مهدی لیسانس آی‌تی‌ اش را گرفت و از بخش کارمندی به بخش نظامی منتقل شد. وقتی اتفاقات شمال غرب در سال 90 به شدت خودش رسید و او داوطلبانه به جمع مجاهدان مقابله با این فتنه‌ها شتافت، دیگر فهمیدم او کسی نیست که دست روی دست بگذارد. حتی وقتی ابتدای سال 94 به قرارگاه سازندگی خاتم‌الانبیا (ص) انتقال پیدا کرد همچنان اضطراب داشتم. چون می‌دانستم او دست‌بردار نیست؛ ماه‌ها برای رفتن به سوریه تلاش کرد و بالاخره هم به مقصودش رسید.

 

این پدر و پسر همه‌جا با هم بودند

مهدی عاشق پسرمان بود. وقتی پسرمان بدنیا آمد آن‌قدر خوشحال شده بود که با شناسنامه بچه به بیمارستان آمد. وقتی صفحه اول شناسنامه را باز کردم دیدم نامش را گذاشته «محمدمهدی»! همیشه هم تأکید می‌کرد او را محمد یا مهدی صدا نکنید نام کامل پسرم هست؛«محمدمهدی». هر موقع دوستان و آشنایان از او به خاطر گذاشتن این اسم سؤال می‌کردند که اسم خودت هم مهدی است،‌ چرا اسم این فرزند را محمدمهدی گذاشته‌ای؟! مهدی هم در جواب می‌گفت: نام امام زمان آن‌قدر زیباست که حیفم آمد روی پسرم نگذارم.

محل کار همسرم از خانه‌مان که ورامین است، خیلی دور بود، ایشان قبل از روشنایی می‌رفت و حداقل سه‌ساعت در راه بود. به همین‌خاطر در طول‌هفته کمتر محمدمهدی را می‌دید، اما در روزهای تعطیل جبران می‌کرد و این پدر و پسر همه‌‎جا با هم بودند. اصلاً پسرمان می‌دانست این پنج‌شنبه و جمعه یا بهشت زهرا می‌روند و یا حرم حضرت عبدالعظیم حسنی و خودش را آماده می‌کرد. اما هفته آخر هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که هم بهشت زهرا رفتیم و هم حضرت عبدالعظیم را زیارت کردیم.

 

حالا می‌بینی که چه کسی لیاقت دارد

آن روز یکی از دوستان شهید حیدری با خانواده‌شان در ماشین ما بودند و بعد از زیارت حضرت عبدالعظیم به طرف بهشت زهرا رفتیم.

وقتی وارد اتوبان مربوط به بهشت زهرا شدیم، یک حالت ذوق‌زدگی خاصی در محمدمهدی بوجود آمد. در طول این چهار سال چنین حالت ذوقی را در پسرم ندیده بودم. آقا مهدی در پاسخ به این سؤال که این ذوق محمدمهدی برای چیست، ‌گفت که می‌داند که پدرش روزی شهید می‌شود و در این جا خاکش می‌کنند، خوشحال شده است.

دوستش گفت: شهادت لیاقت می‌خواهد.

بعد مهدی جوابی داد که قدری من را ترساند… گفت: حالا می‌بینی که چه کسی لیاقت دارد…

حتی همسر دوستش پس از این سخن او به من گفت از نظرمن نگذارید به سوریه برود.

وقتی به خانه آمدیم، دوستش به مهدی گفت: ان‌شاءالله بروید و برگردید تا بنری برای عرض زیارت قبول برای شما نصب کنیم.

آقا مهدی در جواب گفت: اگر افقی آمدم که نمی‌خواهد ولی اگر عمودی برگشتم هر کس دو بنر برایم خواهد زد.

 پرسیدیم: چرا دو تا؟

گفت: یکی جلوی خانه پدرم و یکی در مقابل منزلم.

19 دی ماه با هم تماس تلفنی داشتیم که گفت: می‌دانم 24 دی تولد شماست،‌ ان‌شاءالله روسفید برگردم، تماس می‌گیرم و روز تولدتان را تبریک خواهم گفت، اگرنه پیشاپیش تولدتان مبارک.

بعد از آن دیگر ازمهدی خبری نداشتم تا خبر شهادتش را یکم بهمن‌ به ما دادند. آن روز بسیار شوکه شدم و ترسیدم. تا سه روز هم گریه می‌کردم.

امروز به من می‌گویند تو خیلی صبوری! بله، این صبوری را هم از خود مهدی یاد گرفتم.

مهدی واقعاً خیلی صبور بود. از طرفی هم اعتقاد دارم مهدی برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) رفته و این شهادت بسیار ارزش دارد.

 من همیشه فکر می‌کنم داغ من کجا و داغ بی‌بی زینب(س) کجا…

بنابراین خجالت می‌کشم که فریاد عزاداری برآورم.

 

در حال مرخصی به سوریه رفت

روز اول که به دنبال بنده آمدند فکر کردم برای دیدن پیکر آقا مهدی می‌روم و بعد فهمیدم که برای خواندن وصیت‌نامه است. چرا‌که تنها خانم حاضر در محل من بودم. از هرکسی هم سؤال می‌کردم جوابی به من نمی‌داد. وقتی وصیت‌نامه خوانده شد از پدر خودم سؤال کردم پس پیکرش چه شد؟ گفت آقا مهدی پیکر ندارد!

آقا مهدی وقتی خواست برود سوریه 40 روز مرخصی گرفت و در حال مرخصی به سوریه رفت . در خان طومان ساعت 9 صبح یک تک تیر انداز به پشت سرایشان تیر می زند و داعش ایشان را به عنوان تله نگه می دارد و ایشان تا 4 بعدازظهر زنده بود و دوستانش می گفتند که وقتی فریاد می زدیم مهدی جان خوبی، حرف نمی توانست بزند فقط صدای خرخر “یا زهرا” را می شنیدیم و با دست اشاره می کرد که نیایید سمت من. مهدی بالاخره  ساعت 4 بعداز ظهر شهید شد .  جسمش را بعد از چهار ماه برای ما آوردند، البته فقط بخشی از جسمش.

 

 اگرسلفی ها به حرم صدمه بزنند

وقتی به من گفت می‌خواهد به سوریه برود کاملاً‌ مخالفت کردم.

مهدی هم به من گفت: پس امسال محرم نه من به هیئت می‌روم و نه می‌گذارم شما بروید. اگر سلفی‌ها هم به حرم حضرت زینب(س) صدمه بزنند، من یک لحظه هم با تو زندگی نمی‌کنم.

 وقتی دیدم موضوع  آن‌قدر برایش اهمیت دارد، موافقت کردم.

 بعد از دوره آموزشی و موقع وداع که قرآن را روی سرش گرفتم به من گفت: همه حرف‌ها و تهدیدهایی که کردم شوخی بود. اگر واقعاً‌ راضی نیستی،‌ نمی‌روم.

من گفتم : برو خدا پشت و پناهت.

 و او رفت. بماند که بعد از شهادتش بسیاری به من طعنه زدند که چرا اجازه دادی برود، اما من اصلاً‌ پشیمان نیستم. مهدی برای همان اعتقاداتی رفت که عمری در مسیرش تلاش کرده بود. به نظر من او عاشق اهل‌بیت بود و معشوق همیشه در مسیر عشق قدم برمی‌دارد.

 

بعد از شهادت همسرم چیزهای بسیاری گرفتیم اما «پول» نه

در جواب همه کسانی که می گویند همسرتان چقدر پول گرفته، می گویم ما بعد از شهادت همسرم خیلی چیزها گرفتیم اما پول نبود. من از شهادت همسرم صبر زینبی گرفتم و محمدمهدی فرزندمان سربلندی فرزند شهید بودن را گرفت. هرچند ما ریالی نگرفتیم اما  در مقابل این داشته ها هرچقدر هم پول بدهند ارزشی ندارد چون شهدای مدافع حرم لیاقت شهادت را از حضرت زینب می گیرند و این بر همه داشته های دنیوی ارجحیت دارد.

/انتهای متن/

درج نظر