آرزوهای برباد رفته

ریحانه از آن دخترانی است که با کلی آرزو به خانه مردی پا گذاشته فقط برای این که به او خدمت کند و خانه ای سراسر عشق همراه او بسازد اما … نهایتا نه خانه ای که فکر می کرده، ساخته و نه کسی قدر و ارزش زحمات و سختی هایی را که تحمل می کند، می داند.

0

ریحانه 39 ساله است. صحبت از گذشته هایش با عشق و آزردگی توام است. از بس دلتنگ است، با شروع صحبت، آرام و موقر اشک می ریزد و همین طور که پاک شان می کند، حرف را ادامه می دهد. می گوید:

15 سال پیش در یک شرکت کوچک کار می کردم.  به ازدواج فکر نمی کردم و از بس سرگرم کار بودم متوجه نبودم که سنم دارد بالا می رود. در محل کارم  یکی از همکاران پیشنهادی به من داد و فردی را برای ازدواج به من معرفی کرد. کمال در دیدار اول به نظر مردی موقر و خوش چهره و مودب به نظر می رسید و بسیار ظاهر امروزی داشت. صحبت مان به بار دوم و سوم کشید و در این مدت همانطور که او به اعتراف خودش به من علاقه مند شده بود، من هم به او علاقمند شدم. بعد از آشنایی خانواده ها و موافقت های اولیه، ما با هم پیمان زناشویی بستیم. در همان دورانی که با هم صحبت می کردیم، او صادقانه گفت که در زمان سربازی در جبهه مجروح شده و جانبازی است که ترکش در بدن دارد و مشکل اعصاب و روان هم دارد و باید مرتب دارو مصرف کند تا آرامش داشته باشد.

اختلاف سنی من با کمال 13 سال بود  ولی این هم برای مهم نبود . چون به راهی که رفته بود و فداکاری که کرده بود اعتقاد و ایمان داشتم، اختلاف سن و سال هم برایم مطرح نبود.. ضمنا کمال این مطلب را هم یادآور شد که همه خانواده از من خسته شده اند و من می دانم که برای شما ایجاد مشکل می کنم و اگر با من ازدواج کنید، ممکن است با مشکلات عدیده ای روبرو شوید. ولی من آنقدر به کمال علاقمند شده بودم که حاضر بودم همه نوع خدمتی به او بکنم و اصلا خودم و نیازهایم برایم مطرح نبود. اصلا نمی خواستم و اجازه نمی دادم که سرکار برود. من فکر می کردم تمام رویاهایی که داشتم با خدمتگزاری به فردی که عاشقش هستم برآورده شده است.

اوایل کمال سرکار می رفت و با مسئول کارگاهی که در آن کار می کرد، توافق کرده بود که شریک باشد. تقریبا درامد مکفی داشتیم.

بعد از مدتی که بخاطر مشکلاتش سر کار نرفت خودم تمام نیازهای غذایی و دارویی اش را با درآمدم تامین می کردم. همه داروهایش را به ساعت و زمانبندی مشخص برایش آماده می کردم و سرکار می رفتم.

مدتی زندگی مان با همین شرایط بد نبود ، ولی خیلی زود زندگی ام زیر و رو شد.

همسرم که تا قبل از ازدواج موجب زجر و آزار و تنفر خانواده اش بود، حالا دیگر عزیز خانواده شده بود. خانه ما یک طبقه از خانه پدری اش بود. از وقتی زندگی مشترک مان را شروع کردیم، دعایم می کردند” ریحانه خدا صبرت بده”، ” ریحانه دستت درد نکنه که پسر ما را تحمل می کنی”،”چه جوری این کار رو می کنی؟”. ولی کم کم که متوجه شدند ما زندگی آرامی داریم، او را زبان در بین خودشان عزیز کردند. دائم او را به طرف خود می کشیدند. دیگر شوهرم که تازه چندماه از شروع زندگی مان می گذشت، با من هیچ حرف و سخنی نداشت و ساکت بود. دائم پیش مادر و برادر و خواهرهایش می رفت و تا زمانی که می خواست بخوابد به خانه نمی آمد و وقتی می آمد بدون حرف و سخن و محبتی به من گوشه ای می رفت و می خوابید. اصلا انگار من وجود خارجی ندارم و در فضای خانه زنی و همسری وجود ندارد. از بس زیر گوشش خواندند شروع کرد به من ایراد گرفتن که چرا سرکار می روی. سرکاررفتن تو را پرتوقع می کند. این درحالی بود که از قبل می دانست که من کار می کنم و با درآمد من زندگی می کردیم. وقتی قبول نکردم رفت و از دادگاه حکم گرفت که من را بیکار کرد.

بعد از بیکاری دائم در خانه بودم و ناظر این رفتارهای شوهرم که با مادر و خواهرش می نشستند و گفتگو و بگو و بخند می کردند و من را مثل جذامی ها میان خود راه نمی دادند. 15

 سال به همین منوال گذراندم. به دلیل بیماری هایی که دارد، از داشتن فرزند هم محروم شدم. من ماندم و یک زندگی سرد و خالی از محبت. روابط زناشویی که نداشتم، حتی محبت زبانی و خشک و خالی هم با من نداشت.

حالا دیگر بی اعتنایی شدید و سردی روابط، من را خسته کرده است. اصلا نمی توانم تصمیم بگیرم که بمانم یا بروم. از طرفی دلم برایش می سوزد. می دانم با رفتن من او تنها می ماند و کسی روی خوش به او نشان نمی دهد ولی خودم دارم نابود می شوم. حق رفت و آمد با هیچکس را ندارم. اقوام و فامیل هم حق ندارند به منزل ما بیایند.

سه سال است که با اصرار و ناراحتی و قهر که پنج ماه به خانه پدرم رفتم، حاضر شد که منزل مان را جدا کنیم و با وامی که گرفت و ودیعه مسکن گذاشت، خانه ای اجاره کردیم ولی باز هم رفتارش تغییر نکرد. ظاهری آرام و آراسته دارد ولی داخلش آشفته و پریشان است. البته این را هم می دانم که دست خودش نیست خیلی از این رفتارهای ناجور.

در چند سال اخیر دیگر نه محبت می کند و نه ارتباطی با من دارد. من دارم زجر می کشم. نمی دانم چه کار کنم. هیچ امیدی در زندگی ندارم. با تحمل این زندگی و همسرم می ترسم ایمانم سست شود و به خطا بیفتم. می ترسم کسی از راه ترحم بخواهد من را از راه به در کند. اگر نبود تربیت مادرم که ما را مومن و معتقد بار آورد، تا حالا هم  ممکن بود هر اتفاقی برایم پیش بیاید.

 

پاسخ دکتر فرزانه اژدری:

رویاهای زندگی همیشه همراه آدم ها می ماند، خواه برآورده شود و خواه ناکام بماند. درصورت برآورده شدن، زندگی شیرین شده و با کامیابی همراه می شود و یاد از گذشته همیشه با لبخندی شیرین و از ته دل همراه است ولی امان از زمانی که رویاها فقط در دل بماند، می شود بار سنگین  ناکامی که بی صدا آن را تحمل می کنی. آن وقت همین نفسی که از آمد و رفتش بی خبریم، می شود یک آه طولانی و سنگین که از عمق وجود بر می آید و روح را می خراشد.

ریحانه از آن دخترانی است که با کلی آرزو به خانه مردی پا گذاشته فقط برای این که به او خدمت کند و خانه ای سراسر عشق همراه او بسازد اما … نهایتا نه خانه ای که فکر می کرده، ساخته و نه کسی قدر و ارزش زحمات و سختی هایی را که تحمل می کند، می داند. در حالی که انتظار این بود که هم خانواده همسرش و هم شاید بعضی ارگان های ذی ربط ریحانه را در راه مقدس و سختی که در پیش گرفته بود، کمک و یاری می کردند که نکردند.

با شنیدن صحبت های ریحانه که هنوز خیلی راه پیش رویش برای رسیدن به یک زندگی طبیعی و شاد باز است، به او چند پیشنهاد دادیم:

  1. اگر ممکن است همسرتان را نزد روان شناس و مشاور ببرید. شاید راهنمایی آنها برای شان موثر باشد و گذشته از بیماری های جسمی و روحی بتوانید یک زندگی عادی و طبیعی داشته باشید. (در پاسخ به ما در مورد این پیشنهاد ریحانه گفت: کمال حاضر نیست پیش مشاور بیاید. خجالت می کشد که بگوید بچه دار نمی شود. و از طرفی هراس دارد که او را محکوم کنند.)
  2. پیشنهاد شد یک بار دیگر از او مدتی جدا شوید شاید تلنگری باشد و متوجه رفتاربدش بشود و عذرخواهی کند. ( در این مورد هم ریحانه گفت: وقتی می روم، می آید و عذرخواهی می کند و از رفتارش اظهار پشیمانی و ندامت می کند ولی زود فراموش می کند.)
  3. پیشنهاد شد که یک کار حقوقی انجام بدهید و او را به دادگاه بخوانید. شاید وقتی شدت عمل ببیند، هم خودش و هم خانواده اش در رفتار خود تجدید نظر کنند. ( برای این توصیه ما هم نظر ریحانه این بود که تا به حال دوبار برای طلاق اقدام کرده ام، آنقدر التماس کرد که من پشیمان شدم ولی نتوانست تغییری در رفتارش بدهد.)
  4. در نهایت به ایشان پبشنهاد شد: شما حق زندگی دارید، هرچند ماندن در کنار فردی که جوانی خود را فدای آرمانش کرد، اجری بزرگ و بالا برای شما و ایشان به همراه دارد ولی اگر نگران هستید که از نظر روحی و اخلاقی، ایمان و اعتقاد خود را از دست بدهید و به خطا بروید، شرع و قانون و اخلاق و وجدان و… به شما اجازه می دهد که از وی جدا شوید و تا دیر نشده زندگی مشترک دیگری برای خود بسازید که بتوانید بچه داشته باشید و ان شاءالله در کنار مردی که بتواند به نیازهای روحی و روانی و مادی و معنوی شما پاسخ دهد، ازدواج کنید و زندگی سالم و طبیعی داشته باشید. ایشان هم شاید بتواند در کنار خانواده اش زندگی کند و تکلیف و وظایف زندگی مشترک لااقل از دوشش برداشته خواهد شد. در این کار صورت هیچ کس نمی تواند و نباید بر شما اشکال و ایراد بگیرد.

/انتهای متن/

درج نظر