غنچه‌ای سوخت، به پهلوی گلی خار افتاد

پدر سیاهی می‌کوبد، مادر صلوات می‌فرستد ،و من صفحه‌های دفترم شعرم را ورق می‌زنم، ورق میزنم و به ناگاه شاعرانه ای دلنشین  از عطیه سادات حجتی می یابم، می‌خوانم و آرام‌آرام از گوشه چشمانم اشک می‌ریزد.

0

 

هرسال جمادی اول که نزدیک به نیمه می‌شود در خانه‌مان اسباب عزا آماده می‌گردد، پدر و برادر صلوات‌گویان سیاهی می‌کوبند و مادر یا فاطمه می گوید و  چای می ریزد و  چشمانش نمناک است .

جمادی‌الاول که  می‌رسد من می‌فهم که باز روزی می‌رسد که در آن گرد بی‌مادری بر پیشانی تمامی هستی بر پاشیده می‌شود.

زهرا نام من است، نامی که آن را از مهربان‌ترین مادر دنیا امانت‌دارم

اصلاً من اگر باغبان بودم نام همه ی گل‌ها هستی را  زهرا می‌گذاشتم.

پدر سیاهی می‌کوبد، مادر صلوات می‌فرستد و من صفحه‌های دفترم شعرم را ورق می‌زنم، ورق می زنم و به ناگاه شاعرانه ای دلنشین  از عطیه سادات حجتی می یابم، می‌خوانم و آرام‌آرام از گوشه چشمانم اشک می‌ریزم.

 

سایه ی سوختن خیمه به دیوار افتاد

گذر زینب از این کوچه به بازار افتاد

تا که با نعره ی یک سنگ دل آینه ریخت

شیشه ای خرد شد و از سر دیوار افتاد

پای آتش به در خانه ی گل ها وا شد

غنچه ای سوخت، به پهلوی گلی خار افتاد

کینه و بغض و حسد دست که دادند به هم

دست مادر وسط معرکه از کار افتاد

تا که یک بار نیفتد پدری روی زمین

مادری پیش نگاه همه صد بار افتاد

شهر با ناله ی یا فضه خذینی فهمید

نفس شیر خدا از نفس انگار افتاد

خاک بر چشم تو دنیا که تماشا کردی

کار پهلوی خداوند به مسمار افتاد

عمر گهواره به بوسیدن محسن نرسید

قرعه ی چوب به تابوت تن یار افتاد

میخ شمشیر شد و نیزه شد و خنجر شد

میخ تیری شد و بر چشم علمدار افتاد

/انتهای متن/

درج نظر