دیگر بر نمی گردم

خانه و زندگی می تواند مایه آرامش و دلخوشی زن و مرد باشد اما اگر مردی ساز ناکوک بزند و زندگی را سیاه و کام زن را تلخ کند، چه؟ آنجاست که ممکن است زن برود و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکند.

0

آقای کمانگیرکه از راه رسید دیدم همراهش که معرفش هم بود، دارد نصیحتش می کرد به اینکه چرا هوای خانمت را نداری، چرا طوری رفتار کردی که زنت دلسرد شده و ناراحت است، باید این زن را با دوبچه کوچک بیشتر درغربت مراقبت می کردی. خب از تنها ماندن و از کارهای شما خسته شده، هرکس دیگری هم بود ناراحت می شد و دوست نداشت ادامه دهد. حالا زنت بیرون نشسته و می گوید می خواهد از راه قانونی کارش را ادامه دهد.

معرف آقای کمانگیربعد از این چند کلمه ایشان را تنها گذاشت و رفت پیش همسر این آقا که راضی اش کند شاید بیاید و در حضور مشاور با هم صحبت کنند.

ازآقای کمانگیرپرسیدم: چه کار کردی شما که همسرت این قدراین قدرعصبانی شده است تا جایی که حاضر نشده چند دقیقه با شما اینجا بنشیند و صحبت کند؟

شروع کرد به حرف زدن:

خانم، من که ادعا ندارم بچه پیغمبر هستم. من هم اشتباهاتی دارم و خودم می دانم. ولی پشیمان هستم و فرصت دیگری می خواهم تا جبران کنم.

پرسیدم: چند سال است ازدواج کرده اید؟

گفت: 15 سال است و دو تا بچه هم داریم. یک دختر هفت ساله و یک پسر دوساله. که اول پیش خانمم بودند که در تهران درمنزل پدرش بود ولی بعد به دلایلی همسرم آنها را فرستاد شهرستان پیش من و خودش نیامد. امروز آمدم او را ببرم و به هر قیمتی هم که شده می برمش. زنم است و حق من است که ببرمش و هیچ کس نمی تواند جلوی مرا بگیرد. دخترم مریض است و مدام از دوری مادرش گریه می کند و بچه کوچکم آرام ندارد. تنها مانده ام.

در حین صحبت کردن آقای کمانگیرخانمش وارد شد. زنی بسیار زیبا و باوقار و احترام برانگیز بود و چیزهایی که شوهرش در مورد او ادعا می کرد، به نظر نمی آمد در موردش صحیح باشد.

از صورتش ناراحتی و غصه می بارید.

مقابل من نشست.

پرسیدم: چه شده که این قدر عصبانی هستید و دل تان به ادامه زندگی با این مرد راضی نمی شود؟ گفت: ما با هم فامیل و اصالتا همشهری هستیم. منتها ما از بچگی در تهران زندگی می کردیم و من در دانشگاه امیرکبیر رشته مهدنسی نساجی خواندم. درسم خیلی خوب بود طوری که می توانستم بدون کنکور وارد دوره فوق لیسانس شوم. این آقا دیپلمه است ولی چون از نظر مالی وضع خوبی داشت و ظاهراً ادعای دیانت داشت، پدر و مادرم راضی بودند با ایشان ازدواج کنم. قبل از او من یک ازدواج در حد عقد نکاح و طلاق داشتم.مورد قبلی پسری بود معتاد که همسر فعلی ام او را می شناسد و علت طلاق من از او را می داند. ولی بعد از رفتن به شهرستان بروجرد با ایشان و زندگی مشترک دائم از طرف وی و خانواده اش به خاطر این مسئله مکرر تحقیر می شدم. در این 15 سال زندگی مشترک همیشه از کارهای این مرد خون دل خوردم. سال های اول زندگی چون در غربت بودم، نخواستم بچه دار شوم و همیشه تنها بودم. بعد از تصمیم به بچه داری متوجه شدم که شوهرم بچه دار نمی شود. با تلاش زیاد بعد ازمشکلات فراوان باردار شدم ولی با وجود درد و مشکلاتی که داشتم همیشه تنها بودم. همسرم بعد از تعطیلی اداره با دوستان و رفقایش به گردش و تفریح و خوشگذرانی می رفت و ساعت یک و دو نیمه شب بر می گشت و من این مدت را تنها بودم. همیشه گریه می کردم و دست به دعا داشتم که خدایا شوهرم را از راه اشتباه برگردان و به زندگی با من مشتاقش کن. وقتی می آمد خیلی عقلش سرجایش نبود.

می پرسیدم چرا دیر آمدی؟

می گفت: دوست دارم.

می گفتم: کجا بودی؟

می گفت: به تو ربطی ندارد.

بعد هم مرا به باد کتک و فحاشی به پدر و مادرم می گرفت.

وقتی بچه دار شدم وضع بدتر شد که بهتر نشد. با بچه اولم سرگرم بودم. هیچ اعتراضی نمی توانستم بکنم. با کوچکترین جر و بحث دختر کوچکم گریه می کرد و تشنج می گرفت. خدا بعد از چند سال فرزند دومم را به ما داد. همه این سال ها را در یک آپارتمان کوچک با کمترین امکانات ساختم. ولی شوهرم هرروز پی خوشگذرانی بود. باغ و زمین و مزرعه خرید و دامداری راه انداخت و آنجا را کرد پاتوق خودش و دوستانش که همه جور کار خلافی از آنها بر می آمد. دوستانش مردانی مجرد و بی قید و بند و زن طلاق داده بودند که آزاد از هر قید و بند زندگی می کردند. شوهر من هم شد مثل آنها. برای خرید باغ و زمین و غیره هر چه طلا و جواهرات داشتم که زمان عروسی به من هدیه داده بودند، گرفت و فروخت. بهترین امکانات را برای خودش و برای باغ و مزرعه و حیوانات خود فراهم می کرد، بدون اینکه یک سر سوزن فکر کند که من و بچه ها هم حقی داریم. من زنی بودم که دوست نداشتم بیرون خانه به پارک و بازار و تفریح بروم مگر به اجبار برای بچه ها کاری پیش می آمد. او برایم ماشین کوچکی خرید که نیاز بچه ها را برطرف کند که خیال خودش راحت باشد. با ماشین آنها را مدرسه و مهد و دکتر ببرم و بیاورم. ولی حاضر نشد همان ماشین ارزان قیمت را هم به نام من بزند. بعد از چند سال از زندگی مشترک و اتفاقی متوجه شدم که همسرم با زن های متعددی هم رابطه دارد. با آنها رفت و آمد می کند، برای شان خرید می کند، با آنها به باغ می رود و حتی برای درمان شان آنها را به دکتر می برد و کارهای خصوصی شان را هم انجام می دهد و پیامک های عاشقانه و غیر اخلاقی با هم رد و بدل می کنند.

وقتی از او پرسیدم اینها چه کسانی هستند، گفت: ارباب رجوع هستند و با من کار اداری دارند.

پرسیدم: این پیامها چیست؟

گفت: من نمی دانم. اصلا پیام ها را نمی خوانم. این زنها یا با او در باغ و مزرعه قرار گذاشته بودند یا با او به مسافرت می رفتند. من همه اینها را دیدم و ساختم و باز هم از خدا می خواستم او را به من برگرداند و دست از این کارها بکشد. تا روزی که خودم به چشم خودم دیدم ایشان با زنی در ماشین مشغول خوش و بش کردن است. باز هم صبر کردم. تا مادرم در تهران بیمار شد. با بچه هایم در حالی که بیمار بودم برای کمک مادرم به تهران آمدم. بعد از یک ماه که خواستم برگردم، گفت: نیا. من با دوستانم قصد سفر کاری به شمال دارم. بمان همان جا و بعدا بیا، که من ناراحت شدم و گفتم: چه سفر کاری ای است که با همان دوستان بی قید و بند می خواهی بروی؟ به وی اعتراض کردم.

گفت: اگر نمی خواهی برو طلاق بگیر و بچه هایم را بفرست که بیایند و خودت نیا.

پدر و مادر من هم بچه ها را بردند بروجرد و در محل کارش تحویل ایشان بدهند که شروع کرد به فحاشی و کتک کاری با پدر و مادر من به طوری که مادرم را به زمین پرت کرد و مادرم بیهوش شد و مجبور شدند او را به بیمارستان ببرند. آنها بچه ها را تحویل دادند و بعد از مرخص شدن مادرم از بیمارستان به تهران برگشتند. حالا آمده دنبال من. من دیگر به این زندگی پر از تحقیر، دلشوره و تنهایی و بی حرمتی بر نمی گردم. الان هم به خاطر پرونده ای که در دادگاه دارد و به خاطر شکایت مادرم به دنبال من آمده.

در این جا آقای کمانگیرکه در طی حرف زدن خانمش بارها صحبت او را قطع کرده بود که از خود دفاع کند، گفت: من که اقرار کردم خطا کردم و اشتباه کردم و حاضرم تاوانش را هم بدهم. مادرش از من شکایت کرده. فردا باید در دادگاه در بروجرد باشم. هر چه قاضی بگوید قبول دارم. فقط اینها اصرار دارند که مرا به زندان بیاندازند. من محکوم به پرداخت دیه می شوم و حاضرم هر محکومیت دیگری باشد بپذیرم. ولی با همه اینها می خواهم زنم را ببرم. می خواهم جبران کنم.

بعد رو به همسرش گفت: یک فرصت دیگر به من بده. من جبران می کنم. آدم خوبی می شوم.

به آقای کمانگیرگفتم: آیا حاضری تعهد محضری بدهی که جبران کنی و دست از رفتار گذشته ات برداری؟

گفت: قول می دهم ولی هیچ تعهد محضری نمی دهم. من هیچ سند رسمی ای را امضا نمی کنم. من تعهداتم را در عقدنامه داده ام. حاضرم پیش شما بنویسم که پشیمانم.

پرسیدم: حاضری شروع به پرداخت مهریه همسرت در حین زندگی مشترک بکنی که او از نظر مالی و برای برنامه های آینده زندگی اش به شما وابسته نباشد و خودش کارکند و درآمد داشته باشد؟

گفت: به هیچ وجه حاضر نیستم بدهم. 700 سکه مهریه اش است. نمی توانم بدهم.

گفتم: ماهی نیم سکه ن پرداخت کن.

گفت: حاضر نیستم. زنی که مهریه اش را می گیرد باید برگردد خانه پدرش و طلاقش را می دهم.

گفتم: طلاق ربطی به پرداخت مهریه ندارد. این از لطف و کرامت مرد است که بخواهد مهریه زنش را به راحتی در طی زندگی مشترک پرداخت کند. دینیست که بر عهده شماست. چرا زیر بار نمی روید؟ این زن با این همه سختی ها و توهین هایی که به خودش و پدر و مادرش کردی، چگونه برگردد بدون هیچ تعهدی؟ تعهد محضری چیزی نیست که آنقدر وحشت داشته باشی. باید خوشحال هم باشی که تعهد می دهی و مجبور می شوی که رفتار شایسته داشته باشی

گفت: حاضر نیستم.

به خانمش گفتم: شما برگرد و طلاق نگیر. شما اصلا نمی توانی درخواست طلاق بدهی. اگر چنین کاری بکنی باید مهریه ات را بذل کنی و فقط با این بخشش دادگاه می تواند درخواست طلاق را از شما بپذیرد. شما درخواست دریافت مهریه بدهید بدون حرف از طلاق.

آقای کمانگیرگفت: من چیزی ندارم که بتواند مهریه اش را از من بخواهد.

به او تذکر دادم که اگر در دادگاه این طور حرف بزنی ، زندانی ات می کنند. باید به اقساط مهریه همسر را پرداخت کنی. دین به عهده داری. نمی توانی به هیچ وجه از زیر بارش شانه خالی کنی.

آقای کمانگیراز جا برخاست و با عصبانیت گفت: زنم را همین الان سوار ماشین می کنم و برمی گردانم، ببینم چه کسی جلوی مرا می گیرد.

پدر و مادر خانم که پشت در نشسته بودند با نگرانی و عجله وارد شوند. و دخترشان را همانطور که من داشتم با او صحبت می کردم و متقاعدش می کردم، از دفتر خارج کردند.

قبل از خروج از دفتر مجددا من از ایشان خواستم که چون شوهرشان از گذشته اش پشیمان است به ایشان یک فرصت چند ماهه بدهد. اگر رفتارش عوض شد که به نفع زندگی است. اگر نشد همین جایی هستید که الان هستید. یعنی می توانید اقدامات قانونی خود را شروع کنید.

گفت: خیر. نمی توانم بپذیرم. او چندین بار با من همین کار را کرده. من بازیچه او شده ام. دوبار دیگر هم همین کار را کرده. مرا با حال بیماری که باید در بیمارستان بستری می شدم، رها کرد. چون نمی خواست هزینه معالجه و پول دکتر را بدهد و هزینه برای درمان من پرداخت کند. مرا با اتوبوس درحالی که خودش بهترین ماشین را داشت با دو بچه کوچک راهی تهران کرد. که در میان راه از حال رفتم از فشار درد ولی او حاضر نبود مرا همراهی کند و دکتر ببرد. بعد هم گفت: برو طلاق بگیر. آن بار هم خودش پشیمان شد و قول داد جبران کند. او بارها امتحانش را بد پس داده و نمی توانم دیگر با او زندگی کنم.

بعد مستقیم به شوهرش نگاه کرد و گفت: دیگر تو را نمی خواهم و دیگر به زندگی با تو بر نمی گردم.

آقای کمانگیرشوهرش در حالی که عصبانی شده بود خواست او را به زور ببرد که برادر و پدرش مانع شدند. اوهمچنان با همان حالت غرور بیجا و غیر عقلانی حرف خود را می زد.

در واقع آقای کمانگیرحاضر نبود یک روزنه امید برای این زن توانمند، باسواد و مدیر و کارآمد و فداکار باز کند تا به زندگی مشترک برگردد. زن هم با یادآوری همه رنج ها و ستم ها و غصه هایی که تحمل کرده بود، شاید حاضر بود با خیلی از آنها بسازد ولی به نادیده گرفتنش در زندگی مشترک و ارزش نگذاشتن به فداکاری هایش رضایت نمی داد؛ پس حاضر نشد برگردد.

/انتهای متن/

درج نظر