دیگر از عراقی ها نمی ترسید

این داستانک  برگرفته از خاطرات فاطمه ناهیدی، نخسـتین زن اسیر ایرانی است.

0

وقتی هلش دادند داخل گودال زباله که به سختی یک نفر هم داخلش جا می‌گرفت، وحشـتی به جانش افتاد. خیال کرد این جا آخر راه است. اسیر شـدن به دسـت بعثی‌های عراقی پایان همه چیز اسـت. تنها زنی بود که میان مردهای عرب زبان دیده می‌شـد. بیشـتر از نگاه تیز و هیز‌شان وحشـت داشـت، تا مرگ و پایان زندگی.

صدای انفجار بمب و خمپاره از هر طرف به گوش می‌رسـید. دلش می‌خواسـت همین جا، درسـت در خط مقدم، جایی که لحظه‌ای صدای انفجارها قطع نمی‌شـد، یکی از بمب و خمپاره‌ها روی گودال او بیفتد و زنده نماند که شـاهد بی‌آبرویی‌اش به دسـت عراقی‌ها باشـد. سرش را بالا گرفته بود تا ترکشـی فرقش را بشـکافد و طعم خوش شـهادت نصیبش بشـود. ذهنش به تکاپو افتاد. تلاش کرد تا در گذشـته‌اش مروری داشـته باشـد. نگران بود نکند به کسی مدیون مانده باشـد. نکند با کسی عهدی بسـته و نتوانسـته باشـد، به آن وفا کند.

خورشـید داغ‌تر از همیشـه روی سرش می‌تابید و تا ته مغزش را می‌سوزاند. یاد نذرش افتاد. نذری که چند ماه قبل کرده و نتوانسـته بود ادا کند. یک نماز امام زمان(عج) بر گردنش مانده بود که باید می‌خواند. داخل همان گودال نیت کرد و نمازش را خواند.

احساس کرد آرامشـی به درونش راه یافته اسـت. آرامشـی که هرگز در زندگی نداشـته اسـت. دیگر نه ترس و واهمه‌ای از عراقی‌ها داشـت و نه آینده‌ی مبهمی ‌که در انتظارش بود. یقین داشـت این مسـیر زندگی اوسـت. مسـیری که خدا برایش انتخاب کرده اسـت، پس در خطرات هم، یاری‌اش‌ می‌کرد. زیر لب زمزمه کرد:

ـ خدایا تو مرا تا این جا کشـاندی، خودت هم نگهدارم باش.

می‌دانسـت باید خودش را برای آزمایش‌هایی سخت‌تر از این آماده کند.

ادامه دارد…

برگرفته از کتاب رسم دلدادگی /انتهای متن/

درج نظر