دوست مدار این همه عاشق کشی

نیما یوشیج شاعر نام آشنایی است؛ شاعری که یکی از روزهای همین پاییز هزار رنگ، با نام او جلوه‌نمایی می‌کند. شانزدهمین روز از دومین ماه پاییز روز خداحافظی این افسانه‌سرای فارسی است؛ روزی که او و قلمش سبد سبد شعر را هدیه دادند و با تمام رنگ‌های دنیا خداحافظی کردند و رفتند.

0

 

 

 

می‌گویند پاییز فصل عاشقانه فصل‌هاست، زمین عاشق می‌شود، برگ‌هایش را رنگ می‌کند و آنها آرام و بی‌صدا رقص‌کنان صورت سرد زمین را لمس می‌کنند.

پاییز فصل رویایی فصل‌هاست؛ فصلی که در آنها دل‌ها عاشق می‌شوند و قلم‌ها بی‌قرار نوشتن‌اند.

و بی‌دلیل نیست که این فصل عاشقانه مبدأ و مقصد بسیاری از شاعران قرارگرفته است.

یکی پاییز لحظه آمدنش است و دیگری پاییز گاه رفتنش.

شاعران این موسیقای عاشقانه پاییز را شنیده‌اند.

نیما یوشیج شاعر نام آشنایی است، شاعری که یکی از روزهای همین پاییز هزار رنگ با نام او جلوه‌نمایی می‌کند.

نیما یوشیج در جلوه‌های بی‌نظیر طبیعت قلم زده است و واژه واژه شعر را نقاشی کرده است.

شانزدهمین روز از دومین ماه پاییز روز خداحافظی این افسانه‌سرای فارسی است؛ روزی که او و قلمش با تمام رنگ‌های دنیا خداحافظی کردند و سبد سبد شعر را هدیه دادند.

این خداحافظی پاییزی بهانه میهمانی شاعرانه این بار است.

سود گرت هست گرانی مکن
 خیره سری با دل و جانی مکن
آن گل صحرا به غمزه شکفت
صورت خود در بن خاری نهفت
صبح همی باخت به مهرش نظر
 ابر همی ریخت به پایش گهر
باد ندانسته همی با شتاب
 ناله زدی تا که برآید ز خواب
 شیفته پروانه بر او می پرید
 دوستیش از دل و جان می خرید
 بلبل آشفته پی روی وی
 راه همی جست ز هر سوی وی
 وان گل خودخواه خود آراسته
 با همه ی حسن به پیراسته
 زان همه دل بسته ی خاطر پریش
 هیچ ندیدی به جز از رنگ خویش
شیفتگانش ز برون در فغان
 او شده سرگرم خود اندر نهان
 جای خود از ناز بفرسوده بود
 لیک بسی بیره و بیهوده بود
 فر و برازندگی گل تمام
 بود به رخساره ی خوبش جرام
 نقش به از آن رخ برتافته
 سنگ به از گوهرنایافته
 گل که چنین سنگدلی برگزید
عاقبت از کار ندانی چه دید
 سودنکرده ز جوانی خویش
خسته ز سودای نهانی خویش
آن همه رونق به شبی در شکست
تلخی ایام به جایش نشست
 از بن آن خار که بودش مقر
 خوب چو پژمرد برآورد سر
 دید بسی شیفته ی نغمه خوان
 رقص کنان رهسپر و شادمان
 از بر وی یکسره رفتند شاد
راست بماننده ی آن تندباد
 خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت
 ز آن که یکی دیده بدو برندوخت
هر که چو گل جانب دل ها شکست
 چون که بپژمرد به غم برنشست
دست بزد از سر حسرت به دست
 کانچه به کف داشت ز کف داده است
چون گل خودبین ز سر بیهشی
دوست مدار این همه عاشق کشی
یک نفس از خویشتن آزاد باش
 خاطری آور به کف و شاد باش

/انتهای متن/

درج نظر