داســتان / کــادوی روز مــادر

مریم سادات ذکریایی[1] کارشناس علوم تربیتی است ومربی امور تربیتی در مدارس پسرانه و دخترانه و داستان نویسی پرکار است. از او 12 کتاب داستان تا کنون منتشر شده است .

0

مریم سادات ذکریایی/

مریم-سادات-ذکریایی-

   توی فکر بود که یکی یکی سر و کله­شان پیدا شد و دورش جمع شدند. دوتایشان بازوهایش را گرفتند. یکی کمرش را و آن دیگری دامنش را کشید و آن که از همه کوچکتر بود، دست­هایش را دورش حلقه کرد و به دو پایش چسبید.

– مامان…

– مامانی…

– مامان گل گل آزی…

– مامان جون…

– بیاین یه دقیقه کارِتون داریم.

   دست­هایش را شست و با گوشه‌ی دامنش خشک کرد و در حالی که بچه‌ها او را از پشت هل می­دادند، به اتاق رفت. وقتی وارد شد، دید توی کاسه‌های پلاستیکی اسباب بازیشان، پفک، چیبس و آب نبات ریخته‌اند و وسط اتاق گذاشته‌اند. یکی از پتوها را چهارلا کرده‌اند و گذاشته‌اند زیر پشتی. او را مثل یک شاهزاده خانم بردند و روی پتو نشاندند و هرکدام یک گوشه نشستند. یکی از بچه‌ها که گوشتکوب را سر و ته به دست گرفته بود، آن را جلوی دهانش برد و گفت: من مجری برنامه هستم. روز مادر را به شما تبریک می‌گویم. ما برنامه‌های خوبی برای شما داریم که اعلام می‌کنم. یک سوره از قرآن. دوم، سرود دسته جمعی راجع به مادر. سوم، دکلمه‌ی مادر. چهارم، نمایش. پنجم، دادن هدیه‌ها.

   وقتی برنامه‌هایشان تمام شد و نوبت به دادن هدیه­ها رسید، چند لحظه­ای از اتاق خارج شدند و بعد با شور و شوق، در حالی که دست­ها را پشتشان پنهان کرده بودند، وارد اتاق شدند و دور تا دورش نشستند. آن که از همه بزرگتر بود، به آن که از همه کوچکتر بود گفت: اول تو بده.

   کوچکترین، دستش را محکم جلو آورد و با هیجان گفت: بفلمایین.

   او را بوسید و کنار رفت و به ترتیب تا بزرگترین، هدیه‌ها را دادند و او را بوسیدند. شروع کردند به دست زدن و خواندن.

– باز شود دیده شود، بلکه پسندیده شود…

   از هدیه­ی بزرگترین شروع کرد. کاغذ روزنامه­ای را که دور هدیه پیچیده شده بود، باز کرد و ورقه­ی تا شده­ای را از توی آن بیرون آورد. خندید و با شعف به چشم­های معصوم تک تکشان نگاه کرد.

   چند روز پیش وقتی که وارد اتاق شد، دید هر کدام یک گوشه کز کرده و غمگین­اند.

   پرسید: چی شده؟

   بزرگترین گفت: ما یه کاری داریم، به بابا گفتیم بهمون پول بده، اما بابا میگه پول ندارم.

– چیکار دارین؟

   یکی گفت: می­خوایم یه چیزی بخریم.

– چی بخرین؟

   آن یکی گفت: نمی­تونیم بگیم. یه رازه.

– خب واسه ی کی می‌خواین بخرین؟

– واسه‌ی معلممون.

   بزرگترین گفت: دیوونه! الآن که روز معلم نیست.

   فکری کرد و گفت: من نمی‌دونم شما چه کاری دارین و واسه ی چی پول می‌خواین و به کی می‌خواین بدین، اما آدم اگه پول نداره چیزی رو بخره، می‌تونه اون رو نقاشی کنه.

   کوچکترین گفت: اونوقت دوست دالین؟

– مگه من باید دوست داشته باشم؟

   صدای بقیه بلند شد: چی داری می‌گی تو؟ بشین سرجات فسقلی، اونوقت اون کسی که می‌خوایم بهش بدیم، دوست داره؟

   مادر خندید و گفت: آره

– اگه به شما می‌دادن، دوست داشتین؟

– آره. چرا که نه! من خیلی نقاشی دوست دارم.

– واقعاً؟

   سرش را به علامت تأیید تکان داد.

   کاغذ نقاشی را از هم باز کرد. بالای صفحه نوشته شده بود:

 

«به نام خدا

تقدیم به بهترین مادر دنیا …»

همه شروع کردند به سر و صدا کردن: اگه تونستین بگین چی واستون خریده؟

   چشمش را توی نقاشی گرداند. یک انگشتر به رنگ زرد پررنگ، وسط برگه خودنمایی می­کرد.

   در نقاشی دومی، یک کیف آبی پررنگ، سومی، یک جفت کفش سبز، چهارمی، یک پیراهن قرمز پررنگ و در نقاشی کوچکترین، یک هویج پررنگ بزرگ، وسط ورقه کشیده شده بود. کوچکترین، فقط هویج را بلد بود نقاشی کند.

 

[1]  مریم سادات ذکریایی بهار سال 1358 در تهران به دنیا آمد. کارشناس علوم تربیتی است و به مدت شش سال، مربی امور تربیتی در مدارس پسرانه و دخترانه تهران بوده است.
ذکریایی از سال 1380 به طور جدی داستان نویسی را با گذراندن کلاس­های استاد پیروزان در فرهنگسرای اشراق آغاز کرد. داستان­های کوتاه و بلند زیادی  در مجلات و نشریات سراسری کشور به چاپ رسانده  و در جشنواره­های متعددی حائز رتبه برتر شده است.
این کتاب ها تا کنون از اوبه چاپ رسیده است:
گمشده در بیراهه، مثل یک ناجی، بپاخاستگان دیروز، وقتی نیامد، قسم به صف شدگان، نقطه صفر مرزی، هفت سین روی خاک، نَشیلو، وقت رسیدن انار، به مساحت آسمان، آشنای دریا، می­شود از اینجا هم فرار کرد.
ذکریایی کارشناس و ویراستار آثار دفاع مقدس و مشاور در امور خانواده نیروی دریایی سپاه پاسداران هم هست.

/انتهای متن/

 

درج نظر