داستان/ مرگ صدا               

ندا خیریان[1] داستان نویسی حرفه ای  را از سال 1387 آغاز کرد.
قصه های او برای گروه سنی کودکان در مجله ی کیهان بچه ها به چاپ رسیده است. در فیلمنمه نویسی برای انیمیشن هم دستی دارد و مجموعه داستان کوتاه اجتماعی اش به زودی منتشر می شود.

7

 ندا خیریان/

عکس خیریان

   اشک در چشمانش حلقه بسته بود. زیرلب آرام زمزمه کرد: باز هم، ما را تنها گذاشت. باز هم خانه نیامد. این بار چه بهانه ای برای نیامدنش می خواهد بیاورد؟

   با ناراحتی مشغول تایپ نامه ها شد. به یاد تلخیهای زندگی اش که افتاد، انگشتان باریکش را محکم به کیبورد زد. صدای زنگ تلفن همراهش افکارش را پاره کرد. دکمه ی سبزش را فشار داد. صدای دخترش را شنید که می گفت: خواهش می کنم یک فکری برای شهریه دانشگاه بکن. بابا که دیشب خانه نیامد. تلفنشم را جواب نمی دهد.  فرصت ثبت نام دانشگاهم دارد تمام می شود.

   آهی از عمق وجودش کشید و گفت: سوگل جان! فرصت بده، تا ببینم چه کار می توانم بکنم.

   تلفن را قطع کرد. به تقویم رومیزی اش نگاه کرد. روزها را برای گرفتن حقوق پایان ماه می شمارد که نگاهش به تاریخ ریختن اجاره خانه که در تقویم علامت ضربدر چشمگیری زده بود، افتاد. چند روز دیگر باید اجاره خانه را واریز می کرد. گونه هایش از ناراحتی گل انداختند. با صدای همکار کناری اش به خودش آمد.

– خانم حامدی! نامه فوری دارید.

با آرامی گفت: باشه. انجام می دهم.

   بغض راه گلویش را گرفته بود. جلوی ریزش اشک­ هایش را گرفت تا کسی چیزی نفهمد. کیفش را برداشت. به سمت دستشویی رفت. صورتش را آب زد. صورتش را در آینه نگاه کرد. چین وچروک صورتش از پیری نبود بلکه مشکلات زندگی تکیده اش کرده بود. غم بزرگی را حس کرد. شانه هایش رمقی برای کشیدن بار مشکلات را دیگرنداشت. موهای آشفته اش را که از مقنعه اش بیرون ریخته بود جمع و جور کرد. خودش را کمی مرتب کرد. کیفش را باز کرد. از داخل کیف قرص آرامبخش را برداشت. قوطی دارویش را بر کف دستش زد. اما هیچ قرصی به دستش نیامد. جعبه خالی دارو را در سطل زباله پرت کرد. از ضعف، چشمهایش سیاهی می رفت.

   به پشت میزش که رسید. چیزی را نمی دید. به بالای نامه نگاهی انداخت که فوری نوشته شده بود. کمی از چای سرد شده اش را نوشید. همه حواسش به شهریه سوگل بود. با اضطراب شروع به تایپ نامه کرد. تایپ نامه که تمام شد. تلفن همراهش را برداشت. در راهرو قدم زد. با آشنایان و دوستانش تماس گرفت. اندام نحیف خود را در راهروها این طرف و آن طرف می کشاند و صحبت می کرد. دستش را بر روی دهانش گذاشت. به آرامی درخواست قرض می کرد تا کسی صدایش را نشنود. جواب منفی را که می شنید به دیوار تکیه می داد. با ناراحتی تلفن را قطع می کرد. آخرین نفر با خواهرش تماس گرفت. با صدای آرام گفت: خواهر خیلی گرفتارم. سعی می کنم. یک ماهه پولت را پس بدهم تا شرمنده ات نشوم.

   خواهر آن طرف خط، خمیازه ای کشید و بی تفاوت گفت: باورکن برای رفتن به ترکیه تمام پس اندازم را دلار خریدم. مسافرت خرج دارد. ای کاش زودتر می گفتی. چقدر گفتم از این مرد جدا شو. گوش نکردی. عمرت را به پایش گذاشتی. بهتر نشد که هیچ، بدتر هم شد. تازه هوو هم سرت آورد.

زن محکم سرش را با دستش گرفت و آهسته گفت: دوباره حرف های تکراری! خداحافظ.

   با نگاه دیگران، به خودش نگاهی انداخت. تمام مانتویش را خاکی دید. با عصبانیت خودش را تکاند. به پشت میزش که رفت، همکار کناری که دختر جوانی بود با چشمهای ریز، نگاه موذیانه ای به او کرد و گفت: آقای رئیس کارت دارد.

با دستپاچگی گفت:الآن می روم. خیر باشد.

   وارد اتاق رئیس شد. به آرامی سلام کرد. ولی جواب سلام را نشنید. دستانش یخ شد. احساس  خوبی نداشت. دستش شروع  به لرزیدن کرد. رئیس با تحکم گفت: دوباره اشتباه نامه را تایپ کردی؟ بالای نامه نوشته بودم که فوری ست. خواستم که حساسیت نامه را بفهمی. اصلاً توجه نکردی؟ دل به کار نمی دهی. معلوم نیست حواست کجاست؟ توی راهروها راه می روی و مرتب با گوشی ات حرف می زنی!

– معذرت می خواهم. امروز با تلفن حرف زدم چون…

مرد حرفش را نیمه گذاشت و گفت :این حرف ها به من ارتباطی ندارد. برای کارگزینی توضیح بده. بفرمایید بیرون.

   جدیت و بداخلاقی رئیس را که دید نتوانست حرفی بزند. ازجایش بلند شد. در بیرون اتاق دختر را دید که قندی را گوشه لبانش گذاشته بود و چایش را سر می کشید. دختر جوان به چهره اش نگاه کرد. زن به چشمان دختر خیره شد و گفت: کار خودت را کردی؟

– چی می گی؟

– اگر منتظری تا گریه ام را ببینی، بی فایده ست. جایزه فضولی ات را از رئیس گرفتی؟

   فضای کار را تنگ و خفه دید. با عصبانیت کیفش را برداشت. محل کارش را ترک کرد. در مسیر رفتن به کارگزینی، دفترچه حساب و کتابش را بیرون آورد.

   هزینه های زندگی اش را از حقوقش کم کرد. بازهم هزینه ها از حقوقش پیشی گرفته بودند. هنگام راه رفتن، پاشنه ی کفشش جدا شد. محکم پاشنه را به زمین زد تا در نیاید. سر به زیرداشت. به اطرافش نگاه نمی کرد تا همکارانی که از کنارش می گذرند ناراحتی را از چهره ی رنگ پریده اش نفهمند.

   به اتاق کارگزینی وارد شد. سلام کرد. اما دوباره جوابی نشنید. برروی صندلی نشست. تکیه داد. به نظرش اتاق تیره و تار شد. آدمها را شبیه حیوان درنده خوی می دید که زبان آدمیزاد را نمی فهمند. با خودش گفت: چرا هیچ کس مشکلم را حاضر نیست گوش کند؟ چرا؟ چرا؟

   مرد برگه ای را جلوی زن گذاشت و با ابروان درهم کشیده گفت: امضا کن.

   به برگه مقابلش نگاه نکرد و گفت: این بار با ید کجا بروم؟ کدام قسمت مشغول به کار بشوم؟

   مرد با لحن تمسخر گفت: یادت رفته که قرارداد کاری ات، پیمانی ست؟ عدم نیازت را زدند. جایی نمی توانی مشغول به کار بشوی. باید تصفیه حساب کنی.

   زن، زبانش از حرکت باز ایستاد. سازمان بر سرش ویران شد. حرفی نتوانست بزند. سنگینی زیادی را بر روی قلبش احساس کرد. برگه را امضا نکرد و از اتاق سراسیمه خارج شد. به دنبال فریاد رسی می گشت. خودش را به اتاق معاون رساند. بدون اجازه ی منشی وارد اتاق شد.

   آقای معاون، روی صندلی لمیده بود. صندلی اش را می چرخاند. تلویزیون نگاه می کرد و میوه های پوست کنده ی مقابلش را می خورد. از اینکه بی اجازه زن را در اتاقش  دید به شدت عصبانی شد و با صدای بلند گفت: با اجازه کی وارد اتاق شدی؟

   منشی با نگرانی وارد اتاق شد و گفت: آقا معذرت می خواهم چند دقیقه برای کار فوری که پیش آمد از اتاق خارج شدم. آخر وقت اداری است و فکر نمی کردم کسی داخل شود آن هم بدون هماهنگی با من.

   زن ملتمسانه به معاون خیره شد. نفس عمیقی کشید. گفت: خواهش می کنم خانه خرابم نکنید. من به کارم خیلی احتیاج دارم.اخراجم نکنید. بیچاره ام نکنید. اجازه بدهید مشکلاتم را بگویم.

منشی دفتر جدی رو به زن گفت: بفرمایید بیرون خانم. با این کارتون من را هم زیر سؤال بردید.

   معاون بی اعتنا به خواهش های زن، صندلی چرخانش را برگرداند و پشتش را به زن کرد. با گوشی تلفن، مشغول صحبت شد. صدای خنده مرد همانند پتک بر سر زن کوبیده شد. زن حالش بد شد. خودش را به دستشویی رساند. کمی بالا آورد. صورتش را آب زد. همه جا را سیاه می دید. بدنش سرد شده بود. صدای زنگ همراهش را شنید. تلفن را به سختی برداشت. شماره موبایل سوگل را دید. تلفن را جواب نداد. دوباره داخل کیفش گذاشت. پنجره ای در دستشویی دید. به سمت نور رفت. با خودش گفت: خسته ام. خیلی خسته ام. اینطوری پدرت می فهمد که دختری دارد. می فهمد که وظیفه ای هم دارد. متأسفم دخترم که کار دیگری از من ساخته نیست. این آخرین کاری ست که می توانم برایت انجام دهم.

   از لبه ی پنجره بالا رفت. نگاهی به زمین انداخت. فاصله ی طبقه ی ششم تا پیاده رو خیلی زیاد بود. سرش گیج رفت. چشمهایش تار شد. ازپنجره به بیرون آویزان شد. چشمهایش را غم بسته بود. بغضِ گلویش، همانند طناب دار راه نفسش را گرفته بود. دستها و پاهایش سست شد. بدن نحیفش را در دست باد سپرد وخودش را رها کرد.

 

[1] ندا خیریان مرداد ماه سال 1360 در تهران به دنیا آمد.  در رشته ی مدیریت دولتی تحصیل کرده است. در سال های تحصیل، چه دبیرستان و چه دانشگاه، بارها جوایزی را در حوزه ی داستان به خود اختصاص داد، اما به طور جدی از سال 1387 با شرکت در جلسات نقد حوزه ی هنری تهران، داستان نویسی را دنبال کرد.

قصه های متعددی برای گروه سنی کودکان در مجله ی کیهان بچه ها از او به چاپ رسیده است. همراه با گروهی از فیلمنامه نویسان  یک فیلم نامه ی گروهی برای شبکه ی پویا نوشته که اکنون در مرحله تولید است. مجموعه داستان کوتاه اجتماعی خیریان به زودی وارد بازار کتاب می شود.

 

نمایش نظرات (7)