داستان بلند/ مدافع عشق 8

ریحانه بالاخره خانه فاطمه را به مقصد خانه ی عمه اش ترک می کند و همانجاست که مادرش خبر فوت پدر بزرگ را به او می دهد. ارتباط او با فاطمه ادامه دارد تا این که مادر به او خبر می دهد که برادر فاطمه قرار است به خواستگاریش بیاید و…

0

 خیره به آینه قدی اتاقم لبخندی ازرضایت می زنم. روسری سورمه ای رنگم را مدل لبنانی می بندم و چادرم را روی سرم مرتب می کنم. تا صدای اِف اِف بلند می شود، قلب من می ایستد. سمت پنجره می دوم. خم می شوم و توی کوچه را نگاه می کنم. زهرا خانوم، جعبه شیرینی را دست حاج حسین می دهد. دختری قد بلند کنارشان ایستاده، حتماً زینب است.

فاطمه مدام ورجه وورجه می کند. با خودم می گویم: “اونم حتماً داره ذوق مرگ می شه.”

نگاهم دنبال توست. از پشت صندوق عقب ماشینتان، یک دسته گل بزرگ پر از رُزهای صورتی و قرمز بیرون می آوری. چقدر خوش تیپ شده ای!

قلبم چنان درسینه می کوبد که اگر هر لحظه دهانم را باز کنم، طرف مقابل می تواند آن را در حلقم به وضوح ببیند.

بعد از آنکه کمی بزرگ ترها با هم حرف می زنند، زهرا خانوم اجازه می گیرد تا من و تو با هم صحبتی داشته باشیم. به اتاق من می رویم و در را باز می گذارم.

سرت پایین است و با گل های قالی ور می روی. یک ربع است که همین جور ساکت و سر به زیر نشسته ای. دوست دارم محکم سرم را به دیوار بکوبم. بالاخره بعد از مکثی طولانی می پرسی: من شروع کنم یا شما؟

– اول شما بفرمایید.

صدایت را صاف می کنی و آهسته می گویی: راستش… خیلی با خودم فکر کردم که اومدن من به اینجا درسته یا نه؟ ممکنه بعد از این جلسه هر اتفاقی بیفته. خُب. من بخاطر اونی که شما فکر می کنید اینجا نیومدم.

بهت زده نگاهت می کنم.

– یعنی چی؟

مِن و مِن می کنی و می گویی: من مدت هاست تصمیم دارم برم جنگ. برای دفاع. پدرم مخالفت می کنه. به هیچ عنوان رضایت نمیده. از هر دری وارد شدم. خُب…حرفش اینه که…

با استرس بین حرفت می پرم: حرفشون چیه؟

– این که ازدواج کنم، بعد برم. یعنی فکر می کنه اگر ازدواج کنم پابند می شم و دیگه نمی رم…

خودش جبهه رفته اما نمی دونم چرا درکم نمی کنه! جسارته این حرف، اما…من می خوام کمکم کنید. حس می کردم رفتار شما با من یه طور خاصه. اگر اینقدر زود اقدام کردم… برای این بود که می خواستم زودتر برم.

گیج و گنگ، فقط نگاهت می کنم.

– ببخشید. نمی فهمم!

– اگر قبول کنید… می خواستم بریم و بخانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده بشه… البته موقت. این جوری اسم من توی شناسنامه ی شما نمیره. این طوری اسما، عرفاً و شرعاً همه، ما رو زن و شوهر می دونن. اما من می رم جنگ و … شما می تونید بعد از من ازدواج کنید. چون نه اسمی رفته… نه چیز خاصی… کسی هم بپرسه؛ می شه گفت برای آشنایی بوده و بهم خورده. یه چیز مثل ازدواج صوری.

   باورم نمی شود این همان علی اکبراست! دهانم خشک شده و تنها با ترس نگاهت می کنم. ترس از این که چقدر با آن چیزی که از تو در ذهنم داشتم فاصله داری.

– شاید فکر کنید می خوام شما رو مثل پله زیر پا بزارم و بالا برم. اما نه. من فقط کمک می خوام.

گونه هایم داغ می شوند. با پشت دست، قطرات اشکم را پاک می کنم.

– یک ماهه که درگیر این مسئله ام، که اگر به شما بگم چی می شه؟

در دلم جوابت را می دهم که : “چیزی نشد… تنها قلب من شکست!”

اما چقدرعجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی، برایم شیرین است!

تو می خواهی از قفس بپری. پدرت بالت را بسته و من شرط رهایی تو هستم. ذهنم آنقدر درگیر می شود که چیزی جز سکوت در پاسخت نمی گویم.

– چیزی نمی گید؟ حق دارید هر چی می خواید بگید. ازدواج کردن بد نیست. فقط نمی خوام اگر توفیق شهادت نصیبم شد، زن و بچه ام تنها بمونن. درسته خدا بالا سرشونه، اما خیلـی سخته… خیلی. من که قصد موندن ندارم. چرا چند نفرم اسیرخودم کنم؟

نمی دانم چرا می پرانم: اگر عاشق شدید، چی؟

جمله ام مثل سرعت گیر، هیجانت را خفه می کند. شوکه نگاهم می کنی. این اولین بار است که مستقیم چشم هایم را نگاه می کنی و من تا عمق جانم می سوزم. سریع به خودت می آیی و نگاهت را می گردانی. جواب می دهی: کسی که عاشقه، دوباره عاشق نمی شه!

” می دانم که عاشق پریدنی. اما..چه می شود عشق من درسینه ات باشد و بعد بپری؟”

گویـی حرف دلم را از سکوتم می خوانی.

– من اگر کمک خواستم، واقعاً کمک می خوام. نه یه مانع ازجنس عشق.

بی اختیار لبخند می زنم. نمی توانم این فرصت را از دست بدهم. شاید هر کس که فکرم را بخواند بگوید:” دختر! تو چقدر احمقی!” اما… اما من فقط این را درک می کنم که قرار است مال من باشـی. شاید کوتاه… شاید هم بلند. من این فرصت را، یا نه، بهتر است بگویم من تو را به جان می خرم. حتی صوری.

***

   چاقوی بزرگی که دسته اش رُبان صورتی رنگی گره خورده بود، دستت می دهند و تأکید می کنند که باید کیک را با هم ببریم.

لبخند می زنی و نگاهم می کنی. عمق چشم هایت آنقدر سرد است که تمام وجودم یخ می زند. بازیگر خوبی هستی.

– افتخار می دی خانوم؟

و چاقو را سمتم می گیری. در دلم تکرار می کنم “خانوم! خانومِ تو!” دو دلم که دستم را جلو بیاورم. می دانم که در وجود تو هم آشوب است. تفاوت من با تو عشق و بی خیالیست‌. نگاهت روی دستم سُر می خورد.

– چاقو دست شما باشه یا من؟

فقط نگاهت می کنم. دسته ی چاقو را در دستم می گذاری و دست لرزان خودت را روی مشت گره خورده ی من… دست هر دویمان یخ زده. با ناباوری نگاهت می کنم.

اولین تماس ما چقدر سرد بود! با شمارش مهمانان، لبه ی تیز چاقو را در کیک فرو می بریم و همه صلوات می فرستند.

زیرلب می گویی: یکی دیگه.

و به سرعت برش دوم را می زنی، اما چاقو هنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیر می کند. با اشاره ی زهرا خانوم، لایه ی روی کیک را کنار می زنی و جعبه ی شیشه ای کوچکی را بیرون می کشی. درست مثل داستان ها. مادرم ذوق زده به من چشمکی می زند. کاش می دانست دختر کوچکش وارد چه بازی شده است!

درِ جعبه را باز می کنی و انگشتر نشانم را بیرون می آوری. نگاه سردت می چرخد روی صورت خواهرت زینب.

او هم زیر لب تقلب می رساند: دستش کن!

اما تو بی هیچ عکس العملی فقط نگاهش می کنی. اکراه داری و من این را به خوبی احساس می کنم. زهرا خانوم لب می گزد و برای حفظ آبرو می گوید: علی جان! مادر! یه صلوات بفرست و انگشتر رو دست عروست کن.

من باز زیر لب تکرار می کنم.”عروست!عروس علی اکبر!” صدای زمزمه صلواتت را می شنوم. رو می گردانی با یک لبخند نمایشی، نگاهم می کنی. دستم را می گیری و انگشتر را در دست چپم می اندازی. بعد دوباره یک صلوات دسته جمعی دیگر فرستاده می شود.

فاطمه، هیجان زده اشاره می کند: دستش رو نگه دار تو دستت تا عکس بگیرم.

می خندی و طوری که طبیعی جلوه کند، دستت را کنار دستم می گذاری.

– فکر کنم این جوری عکس قشنگ تر بشه!

فاطمه اخم می کند: اِاِاِ داداش! بگیر دست ریحانو…

– تو عکست رو بگیر، بگو چشم! این جوری توی کادر جلوه اش بیشتره.

– واااا! خُب آخه…

دستت را به سرعت دوباره می گیرم و وسط حرف فاطمه می پرم.

– خوب شد؟

چشمکی می زند: آفرین به شما زن داداش!

نگاهت می کنم. چهره ات درهم رفته. خوب می دانم که نمی خواستـی مدت طولانی دستم را بگیری. هر دو می دانیم که همه ی حرکاتمان صوری و از واقعیت به دور است، اما من تنها یک چیز را مرور می کنم، آن هم این که تو قراراست سه ماه همسر من باشی. این که نود روز فرصت دارم تا قلب تو را مالک شوم، نود روز فرصت دارم که تو را عاشق خودم کنم،این که خودم را در آغوشت جا کنم. باید هر لحظه تو باشی و تو.

فاطمه سادات عکس را که می گیرد با شیطنت می گوید: یه کم مهربون تر بشینید!

و من که منتظر فرصتم، سریع نزدیکت می شوم. شانه به شانه. نگاهت می کنم. چشم هایت را می بندی و نفست را با صدا بیرون می دهی. در دلم می خندم به خاطر نقشه هایی که برایت کشیده ام. برای تو که نه، برای قلبت.

در گوشت آرام می گویم: مهربون باش عزیزم!

یک بار دیگر نفست را بیرون می دهی، عصبی هستی. این را با تمام وجود احساس می کنم، اما باید ادامه دهم.

دوباره می گویم: اخم نکن، جذاب می شی نفس!

این را که می گویم یک دفعه از جا بلند می شوی.عرق پیشانی ات را پاک می کنی و به فاطمه می گویی: نمی خوای ازعروس عکس تکی بندازی؟

از من دور می شوی و کنار پدرم می روی. فرار کردی، درست مثل روز اول. اما تاس این بازی را خودت چرخانده ای و برای پشیمانی دیر است.

 

ادامه دارد…

داستان بلند/ مدافع عشق ۷

/انتهای متن/

درج نظر