داستانک/ زمانه

او را در پتوی کوچکی پیچیده بود تا از هجوم قطرات باران در امان بماند. وارد درمانگاه شد و کنار باجه ی پذیرش ایستاد.

1

 ثریا منصوربیگی/

او را در پتوی کوچکی پیچیده بود تا از هجوم قطرات باران در امان بماند. وارد درمانگاه شد و کنار باجه ی پذیرش ایستاد.

– دخترم داره توی تب می سوزه.

زن جوانی که پشت باجه بود، انگشت هایش روی کیبورد کامپیوتر به حرکت در آمد.

– میشه بیست هزار تومن.

– ندارم بخدا.

زن جوان متعجب نگاهش کرد و به طرف اتاقی در انتهای سالن اشاره کرد.

مادر با عجله وارد اتاق شد.

– آقای دکتر؛ پول ویزیت ندارم…

دکتر خیلی جدی مشغول نوشتن بود. بدون اینکه زن را نگاه کند، حرفش را قطع کرد و گفت: مشکل خودتونه.

مادر مایوس از اتاق خارج شد. روی نیمکت نشست و نگاهش دور تا دور سالن چرخید و بعد روی صورت نحیف و رنگ پریده ی  نوزادش ثابت ماند که لب هایش مثل گچ سفید شده بود.

مادر به یکباره خشکش زد.

نبض کودک را گرفت. دیگر نمی زد.

/انتهای متن/

نمایش نظرات (1)