خوشحالم که اعتماد کردم

ممکن است بعضی ها معتقد باشند که در این دوره و زمانه دیگر به کسی نمی شود اعتماد کرد و آدمها به قول و قرارشان پابند نیستند. اما من در عمل دیدم هنوز آدم هایی هستند که می شود به آنها اعتماد کرد و چقدر خوشحالم از این بابت.

0

زهرا نذیری/

غروب بود و داشتم  از سرِکار به خانه برمی گشتم. در ایستگاه مترو منتظر بودم که اتفاقی مکالمه آقای میانسالی با تلفن همراهش  توجهم را جلب کرد . از حرف هایش در تلفن که برای طرف مقابل می گفت، فهمیدم که مسافریست که صبح آن روز تمام مدارک وکارت های بانکی اش را در اتوبوس بی آرتی دزدیده بودند . می شنیدم که در اوج ناراحتی از دوستش می پرسد که آیا کسی را در تهران می شناسد که بتواند از او برای بازگشت به اهواز پولی قرض کند. به نظر می رسید که کسی در تهران نیست که به اوکمک کند. باز هم شنیدم که مرد مسافر به دوستش گفت که برای گرفتن بلیط به ترمینال رفته وخواهش کرده که بلیت برایش صادر کنند  و او بعد از رسیدن به اهواز مبلغ بلیت را پرداخت کند ولی مسئول صدور بلیت قبول نکرده است. بالاخره درهنگام خداحافظی به دوستش گفت که می خواهد  به دانشگاه شریف برود تا شاید آشنایی پیدا کند و کمک بگیرد و آخرین جمله اش این بود:  وگرنه شب به حرم امام می روم تا فردا .

از لحظه ای که متوجه شدم این بنده خدا تمام کارت های بانکی اش را گم کرده وپولی برای برگشت به شهرش ندارد، به فکر افتادم که به او کمک کنم. از طرفی هم خیلی مطمئن نبودم که راست می گوید.  باخودم کلنجار می رفتم که این کار ر ا بکنم یا نه. خودم را جای اوتصور می کردم که اگر این اتفاق برای من افتاده بود چه می کردم. نهایتا باتوجه به فرهنگی که با آن بزرگ شده بودم  و سفارش های قرآنی که سفارش به کمک به ابن السبیل کرده، تصمیم گرفتم به او کمک کنم.

حالا مشکلم این بود که چطور موضوع را به او بگویم.  چند بار در ذهنم جمله بندی حرفم را که می خواستم به او بگویم، مرور  کردم تا طوری بگویم که به او برنخورد. در آخر دل را به دریا زدم وبه سمت او رفتم و بعد از سلامی گفتم: من مکالمه شما را شنیدم و می خواهم  به شما کمک کنم.

مرد مسافر ابتدا از این حرکت من متعجب شد و از پذیرش کمک من امتناع کرد ولی با اصرار من قبول کرد  که کمک مرا بپذیرد.  هزینه سفرش را پرسیدم و او گفت حدود 50 هزار تومن می شود .خوشبختانه من پول نقد همراه داشتم وبه او یک چک پول دادم و گفتم: من بنا را برصداقت شما می گذارم و امیدوارم این پول را به من برگردانید.

مرد مسافر گفت: شاید گرفتن کارت جدید حدود 10روز طول بکشد ومن نتوانم در این مدت پول شما را برگردانم.

در پاسخش گفتم: تا 10روز مشکلی پیش نمیاد، فعلا به این پول نیازی ندارم.

بعدشماره تماسش را گرفتم و شماره تماس وشماره کارت بانکی ام  را دادم و خداحافظی کردم، در حالی که او دعای خیر می کرد.

در راه خانه همچنان با خودم کلنجار می رفتم که کارم درست بوده یا نه و او آیا پول را برمی گرداند؟ اما خودم را قانع کردم که در این شب سرد زمستانی کار من کاری بوده که باید می کردم.

فردای آن روز نزدیک ساعت 11 بود که تلفنم زنگ خورد. آن آقای مسافر بود که بعد از سلام واحوال پرسی وتشکر فراوان، از من خواست که مجددا شماره کارتم را برایش ارسال کنم تا مبلغ دیروزی را به حسابم واریز کند. با تعجب گفتم قرار بود ظرف 10روز این کار انجام دهید نه با این عجله، اما او در پاسخ گفت که لطف مرا فراموش نخواهد کرد و  ازیکی از دوستانش خواسته این مبلغ را به کارت من واریز کند.

تماس او مرا خوشحال کرد نه برای این که به پولم ر سیدم، بلکه برای این که اعتمادم درست بوده و مهم تر این که هنوز اعتماد کردن کاری عملی و عقلی است و باعث پشیمانی آدم نمی شود. یعنی این که هنوز هم می شود اعتماد کرد، هنوز هم می شود خوبی کرد وهستند کسانی که قدر محبت را بدانند و با درست کاری و خوش قولی شان تو را در این راه  یاری کنند.

من برعکس تمام کسانی که در این زمانه بنا را بر اعتماد نکردن می گذارند فکر می کنم باید به هم اعتماد کنیم و این تنها راهی است که می شود جامعه ای خوب بسازیم و زندگی جمعی خوبی در کنار هم داشته با شیم.

/انتهای متن/

درج نظر