خانه، روایت سرباز امریکایی خسته از جنگ

«خانه» دهمین و آخرین رمان «تونی موریسون» نویسنده‌ ی آمریکایی و برنده ی جایزه ادبی نوبل است؛ رمانی کوچک و کم‌حجم که در روزهایی نوشته شده که موریسون در غم از دست‌ دادن پسرش، سوگوار بوده است.

0

فاطمه قاسم آبادی/

تمام داستان زندگی یک زن را به تصویر می کشد. او تصویر یک زن سیاه پوست را  با تمام رنج ها و دردهایش به مخاطبانش نشان می دهد؛ تصویری با تمام خفقان ها و احساسات سرکوب شده و تمام آرزوهایش؛ احساساتی که یک زن  به خوبی می تواند درک شان کند. یکی از  ویژگی های مهم این کتاب، زنانه بودن آن و ایجاد ارتباط عمیق با مخاطبینش است.

«خانه» آخرین رمان «تونی موریسون» نویسنده‌ ی آمریکایی و برنده ی جایزه ادبی نوبل است که در ایران منتشر شده است. «خانه» یکی از محبوب‌ترین رمان‌هاى موریسون است و بسیاری از منتقدان، آن را با  اثر شگفت‌انگیز او یعنی «دلبند» مقایسه مى‌کنند.

 

داستان خانه

خانه، روایتی از حال و روز مردى خسته به نام «فرانک» است که راهى جنگ مى‌شود و همراه ارتش به آن‌سوى آب‌ها می‌رود و بعد از بازگشت با مفاهیم تازه‌اى در زندگى شخصى و روابطش روبه‌رو مى‌شود؛ اتفاقات داستان در اوایل دهه ی 50 مى‌گذرد و به رابطه ی پیچیده ی آدم‌ها و بازگشت به گذشته‌شان مربوط می شود و به نوعی حکایت از نقش پُررنگ گذشته‌هایى دارد که آدم‌ها با آن تسویه حساب نکرده‌اند.

این سرباز که گرچه زخم جسمانی برنداشته، اما این دلیل بر سالم برگشتنش نیست. سرباز جوان، زخمی دوران کودکی اش نیز هست. این سرباز با وقایعی فجیع در جنگ روبرو شده و دو دوست قدیمی اش را از دست داده است.

راوی حالا که او یک سال از زمان برگشتنش می گذرد، روایت او را (روایتی که خطی نیست. یعنی از یک گذشته ی خاص شروع نمی شود که به زمان اکنون برسد، بلکه بسته به روایت خود فرانک و بسته به جملات او در هر فصل، روایت فصل بعد شکل می گیرد) شروع می کند. نام این سرباز فرانک است. فرانک مانی که به قول خودش:

 “مسخره ترین چیز نام فامیل ماست. مانی( به معنی پول )که ما از آن بی بهره ایم”.

 

شخصیت های تاثیر گذار

رمان خانه، بیش از هر چیز، داستانی است از زندگی فرانک و “سی”خواهر و برادری که در کنار دردهای مشترک شان، در مسیر زندگی، دور افتاده از هم، یکه و تنها با دردهای جدیدی روبرو می شوند. فرانک که از جنگ برگشته است پر است از خاطرات تلخ جنگ  و تنها هدفش نجات دادن خواهرش از مرگ است؛ خواهری که در راه تلاش برای تامین هزینه ها و گذران زندگی اش، بیمار گشته است.

اما خانه، تنها روایت زندگی  فرانک و سی نیست. تونی موریسون شخصیت های فراوانی را در داستانش خلق کرده است؛ شخصیت هایی که در دوران سختی از تاریخ، روزگار سختی را پشت سر گذاشته اند.

خوشبختانه از آنجا که نویسنده ی داستان، یک زن است، به زیبایی و با هوشمندی تمام داستان زندگی یک زن را به تصویر می کشد. او تصویر یک زن سیاه پوست را  با تمام رنج ها و دردهایش به مخاطبانش نشان می دهد؛ تصویری با تمام خفقان ها و احساسات سرکوب شده و تمام آرزوهایش؛ احساساتی که یک زن  به خوبی می تواند درک شان کند. یکی از  ویژگی های مهم این کتاب، زنانه بودن آن و ایجاد ارتباط عمیق با مخاطبینش است.

 

بازگشتی دوباره

“نیویورک ریویو آو بوکس” درباره ی این رمان نوشته است:

«بهار 2012 برای تونی موریسون بازگشتی دوباره بود، او با رمان خانه، تجربه ی ارتباط عاطفی عمیق با مخاطبش را زنده کرد، درست مثل اتفاقی که با رمان دلبند، میان او و خوانندگانش افتاده بود».

موریسون در دهمین رمان خود به فضاهای تازه‌اى دست یافته است. او رمان کوچک و کم‌حجم «خانه» را در روزهایی نوشته که در غم از دست‌ دادن پسرش، سوگوار بوده است.

 

نظر نویسنده

موریسون در این باره گفته است:

«روزهایى بود که فکر می‌کردم دیگر نمى‌توانم بنویسم، آدم‌ها تسلی‌ام مى‌دادند، اما این تسلى کمکى به من نمى‌کرد، من چیزهایی را در زندگی از دست داده بودم و تنها باقى‌مانده ی دنیا برایم نوشتن بود که به خانه، ختم شد و نجاتم داد».

 این نویسنده ی آمریکایى در 81 سالگى داستانى حماسی خلق کرده است.

 

قلم قدرتمند

تونی موریسون نویسنده ایست که از او به عنوان نویسنده ی تاثیر گذار یاد می شود، این نویسنده ی سیاه پوست که آثارش به بیشتر زبان های دنیا ترجمه شده است، مخاطبان زیادی در جهان دارد که به صداقت و بیان او باور دارند.

 

قسمتی از کتاب

وقتی باران صبحگاهی بند آمد و نور خورشید به نرمی از لای ابرها لغزید، لی‌لی و فرانک بارانی‌هایشان را درآوردند و پولیور پوشیدند و سلانه سلانه، دست در دست هم به طرف استادیوم راه افتادند.

لی‌لی چانه‌اش را کمی بالاتر گرفت و فکر کرد کاش فرانک به سلمانی رفته بود. مردم کمی بیش از یک لحظه به آن‌ها نگاه می‌کردند، شاید به خاطر اینکه فرانک خیلی بلندقد بود، شاید هم لی‌لی دلش می‌خواست آن‌طور فکر کند. به هر حال تمام بعدازظهر روحیه خوبی داشتند. با مردم گپ می‌زدند و به بچه‌ها کمک می‌کردند تا بشقاب‌هایشان را پر کنند.

بعد، صاف، میان آن آفتاب سرد و شادمانی گرم، فرانک قاطی کرد. آن‌ها کنار یک میز ایستاده بودند و برای بار دوم مرغ سوخاری در بشقاب‌هاشان می‌گذاشتند که دختر کوچکی با چشم‌های مورب از گوشه‌ دیگر میز دستش را دراز کرد تا یک کیک کوچک بردارد. فرانک دولا شد تا سینی کیک را به طرف او بفرستد. وقتی دخترک برای تشکر لبخندی به پهنای صورت زد، فرانک غذایش را انداخت و به طرف جمعیت دوید.

مردم جلو راه او از هم جدا شدند، او  با بعضی‌ها برخورد کرد، با اخم و هاج و واج از جلو راهش کنار رفتند. لی‌لی که خجالت کشیده بود و احساس خطر می‌کرد، بشقاب کاغذی‌ اش را روی میز گذاشت. به سختی سعی کرد وانمود کند فرانک با او غریبه است. آهسته راه افتاد، چانه‌اش را بالا گرفته بود، به چشم کسی نگاه نمی‌کرد، از ردیف صندلی‌های کرایه‌ای ارزان رد شد و از راه دیگری، غیر آن‌که فرانک از آن رد شده بود بیرون آمد.

وقتی به آپارتمان برگشت از این‌که دید او آن‌جا نیست خدا را شکر کرد.

/انتهای متن/

درج نظر