حارزنج

“حارزنج”[1] داستان روز آخریست که اعضای یک اردوی جهادی با بچه های ده کلاته سبزوار می گذرانند؛ داستان فرفره های رنگی که جایزه  بچه های ده است در این روز آخری و …

0

سپیده شراهی/

بچه ها نزدیک حارزنج نریدا، همین دور وبر بازی کنید.

این را می گویم و کنار ستاره روی زمین می نشینم. خاک اینجا برایم مقدس است. هوا صاف است و تنها چند تکه ابر در گوشه ای از آسمان لمیده اند. روستا در فاصله ای نه چندان دور با ظاهری از خانه های خشتی وبه صورت نامرتب در دامنه تپه ای نه چندان سبز نشسته است و شبانه روز فقر و نداری ساکنانش را به رخ می کشد.

هر دو ساکتیم و به بچه ها خیره شده ایم که می دوند وفرفره هایشان می چرخند. دوست دارم این لحظه های آخر، حریصانه نگاهشان کنم وبارها خاطرات این چند روزه را دوره کنم و آرزوی محالی را  برای خودم تکرار کنم:”کاش الان اولی روز آمدنمان بود.”

زوزه های باد نیمروزی میان خنده های مستانه ی بچه ها محو شده است. می دوند. فرفره ها می چرخد. می خندند، بلند و از ته دل.

  • از اینجا بریم، دلم برا تک تک شون تنگ می شه. تو چی؟

سرم را برمی گردانم و نگاهش می کنم. صورتش خیش اشک شده است.

بغض گلویم را فشار می دهد، مثل یک تکه سنگ شده، ضربان قلبم بالا می گیرد، لبهایم می لرزد، اشک می دود توی چشمهایم. بچه ها را موج دار می بینم. اما صدای جیغ و گریه ای کودکانه، من و ستاره را به وحشت می اندازد. ازجا می پریم و به طرف صدا می دویم. بچه ها اطراف حارزنج جمع شده اند. هر چه می دوم انگار راه پایانی ندارد. پایم پیچ می خورد…

در حال سقوط خودم را نگه می دارم. لنگان لنگان دوباره می دوم. چقدر راه طولانی شده، صدای نفس های ستاره را می شنوم. تندتر می دوم.

  • خدایا خودت بهمون رحم کن!
  • خَله…خَله… الهه…فیرفیره…

بچه ها را کنار می زنم و جلوتر می روم. الهه را که می بینم، دلم آرام می گیرد. کنار حارزنج نشسته و به آن زل زده و زار زار گریه می کند. صدایش می لرزد. من را که می بیند خودش  را توی بغلم می اندازد. طپش های لطیف قلبش را با تمام وجود احساس می کنم.

  • اهه اهه اهه … خَله فیلُم افتی دِ اُاُاُ . اهه اهه اهه … فیل فیلُم دِ اُاُاُ لَفت.[2]

موهای کم پشت و نامرتبش که از عرق نمناک است را نوازش می کنم و می گویم:

  • اشکال نداره عزیزم یکی دیگه برات درست می کنم.

کمی هق هق هایش آرام می گیرد.

  • خَله کاغذ رنگی ها که تموم رفت، چی جوری میخَی بُراش دُرُست کِنی؟

دوباره الهه به گریه می افتد. سرم را برمی گردانم و به صورت فاطمه که این حرف را زد خیره می شوم. روسری گلدار و بلندش را آنقدر محکم زیر گلویش گره زده که لپ هایش ازکناره های صورتش بیرون زده است.

انگار از حرفش پشیمان شده باشد، سرش را پایین می اندازد. فرفره اش با وزش باد گرمی که می وزد آرام آرام می چرخد.

  • الهه جان گریه نکن دیگه، خاله ناراحت می شه ها ، گریه نکن دیگه.

این را می گویم و گونه های آفتاب سوخته و خیسش را چند بار می بوسم. آرام نمی گیرد. مأیوسانه نگاهی به ستاره می اندازم. مثل همیشه رنگ چشمهایش در فضای باز سبز شده است. سرش را تکان می دهد. دست الهه را تو دستش می گیرد و نازش می کند.

الهه هق هق می کند. بچه ها ساکت دورمان ایستاده اند و نگاهمان می کنند.

  • اشکال نداره، اصلاَ برات یه چیز دیگه درست می کنم.
  • مو فیل فیله خادمو مُخوم. همه ی بیچه ها فیله فیله دِلن، فیل فیللللللم [3].

دستش را با مشت روی زانویش می کوبد و بلندتر گریه می کند. چند بار دیگر بوسش می کنم اما فایده ای ندارد.

  • الهه بیا فیرفیره مو مال تو.

مهدی این را می گوید و فوری روبرویمان می نشیند و فرفره اش را مقابل الهه می گیرد.

  • مو فیله فیله ی خادمو مُخوم. فیل فیله مو از همه قیشنگتل بی. فیل فیلمو اُ بُلد. فیل فیلم…اهه اهه اهه…[4]

الهه این را می گوید و دوباره می زند زیر گریه . آب دهانم ار به سختی قورت می دهم، کلافه و سردرگم با دست پیشانیم را محکم می مالم. چیزی به مغز آفتاب خورده ام که داغ داغ شده است نمی رسد. همه بچه ها ساکت شد اند  و مهدی به فرفره اش زل زده و باز رفته تو فکر. بلند می شود و چند قدم به طرف حارزنج می رود و می گوید:

  • الهَه نگاه کو فیرفیره مُوم لفتی دِ اُ.[5]

به خودم که می آیم، فرفره ی مهدی را می بینم که آب در حال بردنش است.

مات و مبهوت نگاهش می کنم. در پاسخ شانه هایش را بالا می اندازد، دست سبزه اش را مقابل دهانش می گیرد و می خندد. خندان می گوید:

  • خود فیرفیره مُخواست بره پیش فیرفیره اله. دِ اُ بیشتر بهش خوش مُگذره…هه هه هه… بی بیم مَگه اُ حارزنج مَره مَره تا مَرسه لب مبسَد. بی بیم مَگه حازنج عاشق ایمام رضاست. زائر ایمام رضاست. اینکه مَره مره تا بلخره مَرسه بهش. مِدِنی یعنی چی الهه؟[6]

دستانش را به هم می کوبد و می پرد بالا و می گوید: یعنی اینکه…

ئر چشمهایش برق خاصی می درخشد:

  • یعنی اینکه فیرفیره ی مو و تو رو حارزنج مَرسَنه بی میشَد. بی ایمام رضا. الهَه الان فیرفیره مون تو راه ایمام رضائَن ها، مگه نه خَله؟[7]

فقط سرم را در جواب تکان می دهم اما دیگر صدایش را نمی شنوم سرم گیج می رود. تمام تنم بی حس شده و دلم می لرزد. صدای نقاره خانه توی گوشهایم می پیچد… صدای اذان صبح حرم… صدای صلواتهایی که دور ضریح می فرستند تا دستشان زودتر به ضریح برسد. چشمهایم سیاهی می رود از سنگینی چیزهایی که می شنوم و نمی توانم هضمشان کنم. با صدای بچه ها به خودم می آیم.

  • خَله موم مُخوم فیرفیره مو بندِزُم دَ اُ حارزنج تا بابرش برا ایمام رضا.[8]
  • مُوم مُخوم.
  • الهه نیگاهه کو فیرفیره ی موم مَخه لذه لب میشد.[9]
  • الهه نیگاه کو فیرفیره مو هدیه بتوم به ایمام رضا. هه هه هه …[10]

فاطمه و محبوبه و ارسلان و محمدعلی، اینها را می گویند، فرفره هایشان را در آب می اندازند و می خندند.

الهه هم می خندد، بلند بلند. از آن همه اشک، تنها ردی سفید روی گونه هایش باقی مانده است. برای پاک کرده آب بینی اش- که تا حال روی لبش رسیده- آرنجش را مقابل بینیش می گیرد و دستش را عقب می کشد، قهقهه می زند.

بقیه هم یکی یکی می آیند ، چیزی می گویند و فرفره هایشان را توی آب می اندازند و می خندند.

  • هه هه هه … بیچه ها انگار فیرفیره ها د اُ تندتر مچرخن از خوشحالی.

مهدی این را می گوید و شروع می کند به دست زدن و بالا و پایین پریدن. بچه های دیگر هم با او همراه می شوند. بالا پایین می پرند، دست می زنند، می خندند.

میان سروصداهایشان هنوز کنار حارزنج نشسته ام و نگاهم را به پایین دست حارزنج دوخته ام. فرفره هایی که تا ساعتی قبل، ملتمسانه نگاهش می کردند و ذدوق داشتنش را می کشیدند، حالا آب در حال دور کردنشان است. دور و دورتر … دیگر نقطه های رنگی شده اند به نظرم، آنقدر که دور شده اند. هنوز گیجم و به آب خیره شده ام. فرفره هایی که یک ساعت پیش تمام آرزویشان بود، الان…

  • وای خدایا: چقدر بچه های اینجا دریادلند.

صدای مهدی با انعکاس توی گوشهایم پیچیده:

  • مُوم مُخوم مثل خَله برای خوشحال کردن بقیه هر کاری از دستُم بَرمیه انجام بتوم.

“هر کار” را زیر لب زمزمه می کنم . نگاهم را از خارزنج می گیرم و به پشت سرم نگاه می کنم.

ستاره در حلقه زنجیر دستهای بچه ها ایستاه و همراه با آنها می چرخد و می خواند:

  • عمو زنجیرباف!
  • بله!
  • زنجیر منو بافتی؟
  • بله!
  • پشت کوه انداختی؟
  • بله!

می چرخند و می خوانند. می چرخند و می خندند. می چرخند و می چرخند. مثل فرفره ها.

دوباره به حارزنج خیره می شوم. خم می شوم و دستم را داخل آن فرو می برم و تکان می دهم. خنکایش دلم را آرام می کند.ناخودآگاه زیر لب می گویم:

“السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا.”

بغض گلویم را فشار می دهد. با دست دیگرم از روی مقنعه، گلویم را فشار می دهم و چند بار به طرف پایین می کشم. اما سمج تر از این حرفهاست. چشمهایم را می بندم و نفس عمیقی می کشم.

  • خَله دِری گیریه می نی؟[11]

صدای مهدی است . نزدیک است . کنارم نشسته است.

چشم که باز می کنم در پاسخ تنها نگاهش می کنم، نگاهی بارانی .

 

[1]  داستان”حارزنج” نوشته سیپده شراهی  موفق به اخذ مقام سوم در جشنواده ملی داستان رضوی در سال 1393 شده است.
[2]  اهه اهه اهه… خاله فل فلم افتاد تو آآآب، اهه اهه اهه …فل فلمو آآآب بَلد. (بخاطر سرزبانی صحبت کردن الهه ، حرف ر، ل تلفظ می شود.)
[3]  من فلفلمو می خوام. همه بچه ها فلفله دالن، فلفلللللم.
[4]  من فلفله ی خودمو می خوام. فلفلم از همه قشنگتل بود. فلفلمو آب بُلد فلفلم اهه اهه اهه…
[5]  الهه نگاه فرفره ی منم افتاد تو آب!
[6]  هئذ فرفره می خواست بره پیش فرفره الهه. تو آب بیشتر بهش خوش می گذره. هه هه هه… بی بیم میگه آب حارزنچ می ره می ره تا می رسه به مشهد. بی بیم میگه حارزنج عاشق امام رضائه. زائر امام رضاست. اینکه می ره می ره تا بالاخره بهش می رسه… می دونی یعنی چی الهه؟
[7]  یعنی اینکه فرفره من و تو رو حارزنج می رسونه به مشهد، به امام رضا. الهه الان فرفره هامون تو راه امام رضائن ها. مگه نه خاله؟
[8]   خاله منم می خوام فرفرمو بیدازم تو حارزنج تا ببرش برا امام رضا.
[9]الهه نگاه فرفره منم می خواد بره مشهد.
[10]  اصلا من می خوام فرفره مو هدیه بدم به امام رضا. هه هه هه…
[11]  خاله داری گریه می کنی؟

قسمت اول حارزنج

/انتهای متن/

درج نظر