جهالت، داستان نوستالژیک وطن برای مهاجران

جهالت رمانی از میلان کوندرا نویسنده چک – فرانسوی است که ازنوستالژی غمبار وطن برای مهاجران می گوید و از بازگشت شان به خانه؛ کتابی که  ترجمه انگلیسی اش برنده جایزه اسکات مونکریف شد.

1

فاطمه قاسم آبادی/

 

جهالت رمانی از میلان کوندرا نویسنده چک – فرانسوی است که در سال ۱۹۹۹ به زبان فرانسوی نوشته و در سال ۲۰۰۰ چاپ شده است. ترجمه انگلیسی این رمان برنده جایزه اسکات مونکریف شد.

رمان جهالت یکی از رمان های معروف میلان کوندا است که در زمان چاپش جزو کتاب های پر فروش زمان خودش شد و توانست نظر مثبت منتقدان را به دست بیاورد….

 

داستان رمان

ایرنا و یوزف، دو مهاجر چک‌ که‌ پس‌ از فروپاشی‌ بلوک‌ شرق، پس‌ از بیست‌ سال‌ به‌ کشور خود باز می‌گردند، در فرودگاه‌ پاریس‌ با هم‌ ملاقات‌ می‌کنند. ایرنا به‌ یاد می‌آورد که‌ زمانی‌ در جوانی، عاشق‌ یوزف‌ بوده. اما یوزف‌ هیچ‌ خاطره‌ای‌ از ایرنا ندارد. در خلال‌ این‌ ملاقات‌ عاشقانه، روشن‌ می‌شود که‌ حتی خودشان‌ هم‌ به‌ یاد نمی‌آورند که‌ بوده‌اند و اکنون‌ که‌ هستند…

پس‌زمينه‌ي ماجراهاي داستان جهالت «نوستالژي» است:

درد ناآگاهي. ايرنا و يوزف (دو شخصيت اصلي داستان) پس از يک مهاجرت طولاني به وطن باز مي‌گردند و به يکديگر برمي‌خورند. آن‌چه همواره در دوران مهاجرت آن‌ها را آزار مي‌دهد «نوستالژي» است: دانستن اين که از آن‌چه دور از آن‌هاست بي‌خبرند.

 کوندرا در اين داستان گریزی به داستان «اديسه» مي‌زند: “حماسه‌اي که بنيان‌گذار نوستالژي شد و در اوان زايش فرهنگ باستاني يونان به دنيا آمد. اوليس بزرگ‌ترين ماجراجوي تمام اعصار، به جنگ «تروا» رفت و ده سال جنگيد و سپس شتافت تا به سرزمين مادري‌اش «ايتاکا» برگردد. اما دسيسه‌ي خدايان سفرش را طولاني کرد.

سه سال اول سفر پر از ماجراهاي خارق‌العاده بود و سپس، به عنوان گروگان در کنار پري‌اي به نام «کاليپسو» سرکرد که چنان عاشق و گرفتار اوليس بود که نمي‌گذاشت او را ترک کند.

 در طول 20 سال غيبت اوليس اهالي ايتاکا (زادگاهش) خاطرات زيادي از او را در ياد نگه داشته بودند اما دل‌تنگش نمي‌شدند. در حالي‌که اوليس درد دل‌تنگي را احساس مي‌کرد هر چند چيزي به ياد نمي‌آورد.

 “کوندرا با بيان اين داستان اين حقيقت را بيان مي‌کند: “حافظه براي اين که خوب عمل کند نيازمند تمرين مداوم و بي‌وقفه است” و خاطرات اگر گاه‌گداري در گفت‌وگوهاي ميان دوستان برانگيخته نشوند، از بين مي‌روند.

 هم‌وطنان مهاجري که دسته‌دسته جمع مي‌شوند و داستان‌هاي شان را تکرار مي‌کنند مانع فراموشي آن‌ها مي‌شوند. اما آن‌ها که هم‌وطنانشان را مرتب نمي‌بينند در فراموشي سقوط مي‌کنند.

 اوليس هم هرچه بيش‌تر غم غربت مي‌خورد، بيش‌تر فراموش مي‌کرد. چرا که غم غربت فعاليت حافظه را تقويت نمي‌کند، خاطرات را برنمي‌انگيزد. به خودش اکتفا مي‌کند، به احساس خودش…

اوليس پس از بازگشت به موطن خويش، خود را ناچار به زيستن با مردمي مي‌بيند که هيچ چيز از آن‌ها نمي‌داند. اوليس که در 20 سال غيبتش به هيچ چيز جز بازگشت نيانديشيده است، به محض بازگشت شگفت‌زده متوجه مي‌شود که “جوهره‌ي زندگي‌اش، کانونش، گنجينه‌اش را در خارج از سرزمين مادري يافته است، در آن بيست سال جهان‌پيمايي…”

 

شخصیت های داستان

ايرنا –شخصيت زن داستان- در ابتداي ورود به زادگاهش پس از بيست سال با ورق زدن سررسيد حاوي نشاني‌ها، دوستان قديمي خود را پيدا کرده و آن‌ها را ملاقات مي‌کند.

 ايرنا با خود مي‌انديشد: ” آيا مي‌توانم خود را در خانه احساس کنم و دوستاني داشته باشم؟ ” او به عنوان دختر جوان معصومي از آن‌جا رفته و اکنون يک زن بالغ برگشته است.

زني که زندگي‌اي پشت سر دارد، زندگي دشواري که به آن مي‌بالد. مي‌خواهد همان باشد که هست. ايرنا مي‌داند که آن زن‌ها يا او را مي‌پذيرند با تجربياتي که در آن سال‌ها پشت سر گذاشته، با اعتقاداتش و با نظراتش، يا او را پس مي‌زنند. و مي‌خواهد با بهترين روشي که مي‌شناسد مهمان‌هايش را غافلگير کند. مي‌خواهد جشن بگيرد و دوستي‌هايش را تازه کند. اما دوستانش بی توجه به تدارکی که او برایشان دیده است نتها نگاه مي‌کنند و چيز ديگري سفارش مي‌دهند.

 “او متوجه مي‌شود که احمقانه چيزي را به نمايش گذاشته که به جاي تازه کردن دوستي‌ها آن‌ها را از هم جدا مي‌کند: غيبت طولاني‌اش، عادت‌هاي خارجي‌اش و اعتماد به نفسش.

 دوستان قديمي او نيز به دوران غيبت او بي‌توجهي نشان مي‌دهند چون مي‌خواهند اين بيست سال زندگي او را قطع و جدا کنند. انگار مي‌خواهند گذشته‌ي دورش را به زندگي کنوني‌اش بخيه بزنند. انگار که ساعدش را قطع کنند و دست را مستقيم به آرنج بچسبانند. انگار که ساق پايش را قطع کنند و زانو را به مچ پا پيوند بزنند.”

بعدها ايرنا براي دوست فرانسوي‌اش چنين سخن مي‌گويد:

 “مي توانم دوباره در ميان آن‌ها زندگي کنم اما به شرط آن که همه‌ي آن چيزهايي که با تو، با شما، با فرانسوي‌ها تجربه کرده‌ام، در يک مراسم مقدس دود شود و آن زن‌ها (دوستان هم‌وطنش) هم در این ضیافت حضور داشته باشند.

براي اين‌که مرا ببخشند، براي اين‌که پذيرفته شوم، تا دوباره يکي از آن‌ها باشم، اين بهايي است که بايد بپردازم…

“جهالت” سرشار از لحظاتي است که در آن قهرمان‌هاي داستان، اوليس‌وار، غم غربت را در وطن احساس مي‌کنند.

يوزف – شخصيت مرد داستان – پس از بازگشت به وطن به گورستان شهر زادگاهش مي‌رود.

 همان‌جا که سي سال قبل تابوت مادرش را ديده است. تعداد نام‌هاي جديد روي سنگ قبر گيجش مي‌کند و متوجه مي‌شود که برخي از نام‌ها به اشخاصي تعلق دارند که تا آن زمان گمان مي‌کرد زنده‌اند.

 آن مردگان او را آزار نمي‌دهند. آن‌چه آزارش مي‌دهد اين است که هيچ خبري از مرگ آن‌ها دريافت نکرده است. او به اين حقيقت تلخ پي مي‌برد که فقط براي احتياط نبوده است که از نوشتن نامه براي او دست کشيده‌اند: او از نظر آن‌ها ديگر وجود ندارد…

هر دو قهرمان داستان پس از بازگشت متوجه مي‌شوند که جهل ناشي از نبودن بين هم‌وطنان همانند دردي آن‌ها را وادار به ترک وطن مي‌کند. آن‌ها متوجه مي‌شوند که مدت‌هاست که مرده‌اند و حتي زبان و فرهنگ دوستان و هموطنان قديمي برايشان دور و ناآشناست. مهاجرت آن‌ها را از ريشه دور کرده است و حافظه ياري‌شان نمي‌دهد.

 

اهمیت کتاب جهالت در ادبیات

بازگشت به‌ خانه يكي از كليدي ترين مفاهيم در ادبيات غرب محسوب مي‌شود. كوندرا اين مفهوم را در كتاب جهالت به زيبايي هر چه تمام تر به تصوير كشيده است.

كوندرا در این كتاب به ريشه‌هاي نوستالژي در ادبيات غرب اشاره كرده و در اين باره به ذكر دلايلي مي‌پردازه كه بسيار خواندني است.

 اساس بحث در اين كتاب تاكيد بر اين مفهوم است كه بازگشت چه زماني امكان‌پذيراست و چه زماني امكان پذير نيست.

 كوندرا اين بحث را در پيوند با مفهوم كلي‌تري به نام “وطن” بررسي كرده اما به نظر مي‌آید، همين مفهوم را در معناي وسیعتري‌ نيز مورد بررسي قرار داد.

در هر صورت کتاب جهالت کتابی بسیار قوی و قابل لمس است که با خواندنش مخاطب را به عمق داستان کتاب می برد و او را مجبور به همذات پنداری با شخصیت ها می کند.

/انتهای متن/

 

نمایش نظرات (1)