داستانک/آخرین جمله

عکسش روی دیوار مثل همیشه با غرور لبخند می زد. نگاه بی روحش مرا یاد آخرین جمله اش انداخت :

5

مهناز یعقوبی آبکناری/

عکسش روی دیوار مثل همیشه با غرور لبخند می زد. نگاه بی روحش مرا یاد آخرین جمله اش انداخت :

مگه با یه آدم مریض می شه زندگی کرد ؟ اونم ام اسی … من دیوونه نیستم جوونیمو بذارم پای تو، آخرشم علیل شی بیفتی رو دستم. با تو به هیچ جا نمی رسم جز به یه تیکه سنگ قبر …

دستی لرزان روی شانه ام مرا به خود آورد : تو رو خدا پسرم رو حلال کن ، آهت دامنشو گرفت وقتی فهمید سرطان داره خیلی دنبالت گشت حلالیت بطلبه ولی اجل امونش نداد …

نگاهی به صورت چروکیده اش انداختم و گفتم : خدا به شما صبر بده … به خونواده اش …

سرش را پایین انداخت و با بغض گفت : زنش دو ساله ولش کرده رفته، درست از روزی که مریضیش شروع شد، بچه ها رو هم برده …

دلم به حال پیرزن سوخت دستانش را به گرمی فشردم و چرخ های صندلی ام را به حرکت درآوردم. باید به جلسه ی مدیران می رسیدم .

/انتهای متن/

نمایش نظرات (5)